بستن زنگوله به گردن گربه - افسانه‌های ازوپ 2

روزی همه موش‌ها دور هم جمع شدند تا نقشه‌ای بکِشند و جان‌شان را از دست دشمن‌شان گربه، بتوانند آزاد کنند. موش‌ها آرزو داشتند دستِ‌کم راهی پیدا کنند تا هنگامی که گربه به آن‌ها نزدیک می‌شود، متوجه شوند و فرصت برای فرار داشته باشند. موش‌ها که همیشه از پنجه‌های گربه می‌ترسیدند و جرأت نمی‌کردند شب و روز از لانه‌شان بیرون بیایند، حتماً باید کاری می‌کردند.

آن‌ها نقشه‌های بسیاری کشیدند، اما هیچ‌کدام خوب نبود.

تا این که موش جوانی از جایش برخاست و گفت: «من نقشه‌ی بسیار ساده‌ای دارم و می‌دانم با انجام دادن آن پیروز خواهیم شد. تنها کاری که باید بکنیم این است که یک زنگوله به گردن گربه ببندیم. ما با شنیدن صدای زنگوله، بی‌درنگ می‌فهمیم که دشمن می‌آید.»

همه‌ی موش‌ها از این که چرا این نقشه به فکر آن‌ها نرسیده بود، بسیار شگفت‌زده شدند. هنگام شادمانی موش‌ها از این فکر و نقشه‌ی خوب، موش پیری برخاست و گفت:«نقشه‌ی موش جوان بسیار خوب و زیرکانه است، اما پرسشی دارم، چه‌کسی زنگوله را به گردن گربه می‌بندد؟!»

از حرف تا عمل فاصله بسیار است.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on