خروس و روباه -افسانه‌های ازوپ 9

در یک بعد از ظهر آفتابی که خورشید درحال غرق شدن در دنیای باشکوه بود، خروس پیر دانا برای استراحت روی درخت رفت. خروس پیش از این که آماده استراحت شود، بال‌هایش را دو سه‌بار به‌هم زد و با صدای بلند قوقولی‌قوقو کرد. خروس هنوز سرش را زیر بال‌هایش نکرده و چشم‌های درشت و گِردش را روی هم نگذاشته بود که نگاه کوتاهی به دماغ درازش کرد و پایین درخت آقای روباه را دید که ایستاده است.

روباه خیلی شاد و هیجان‌زده فریاد زد: «خبر جالب را شنیده‌ای؟»

خروس به‌آرامی پرسید: «کدام خبر؟»

خروس احساس عجیب و ترسناکی درونش داشت، و همچنان که می‌دانید از روباه بسیار می‌ترسید.

روباه گفت: «دوست عزیز! خانواده تو و من و همه‌ی جانوران تصمیم گرفته‌ایم اختلاف‌های‌مان را فراموش کنیم و از این پس در صلح و دوستی زندگی کنیم. فکر کن! دیگر نمی‌توانم صبر کنم تا تو را در آغوش نگیرم! خروس عزیز! از درخت پایین بیا تا این اتفاقِ جالب را باهم جشن بگیریم.»

خروس گفت: «چه‌قدر عالی! این خبر من را هم بسیار خوش‌حال کرد.»

اما خروس؟؟؟ طوری حرف می‌زد که دیده نشود و نوک پایش را روی زمین؟؟؟[درخت؟؟؟] می کشید و به دوردست نگاه می‌کرد.

روباه که اندکی نگران شده بود، از خروس پرسید: «به چه چیزی نگاه می‌کنی؟»

خروس گفت: «به نظرم چند تا سگ باشتاب به این‌سو می‌آیند. باید این خبر خوب را شنیده باشند و ...»

روباه دیگر منتظر نشد که بیش‌تر بشنود و شروع کرد به دویدن.

خروس فریاد زد: «صبر کن. چرا می‌دوی؟ مگر سگ‌ها دوستان تو نیستند؟!»

روباه پاسخ داد: «بله... اما شاید آن‌ها خبر را نشنیده باشند. من مأموریت مهمی دارم که فراموش کرده بودم.»

خروس که سرش را زیر پرهای بال خودش پنهان می‌کرد، خندید و آماده استراحت شد. خروس با زیرکی توانسته بود دشمن حیله‌گرش را شکست بدهد.

فریب‌کارها به‌آسانی فریب می‌خورند.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on