در دوردست شمال، جایی که باد، نفس یخآلودش رو بر زمین میدمید، پسر کوچکی به نام کیمو زندگی میکرد. اون و خونوادهاش در یک ایگلو زندگی میکردن که از قطعات بریدهشدهٔ برف یخزده ساخته شده بود. اونها لباس گرم به تن میکردند و همیشه، هر وقت که بیرون میرفتند دستکش، چکمه، و پالتوی کلفت میپوشیدند.
هر روز صبح، کیمو و پدرش به ماهیگیری میرفتند. چون همهجا یخزده بود، اونها باید یخها رو سوراخ کنند تا بتونن ماهی بگیرند. گاهی پنگوئنها رو میدیدند که به شکل خاصی راه میرفتند و گاهی خرس قطبی و تولههاش رو میدیدند که روی یخها به این طرف و اون طرف میدویدند.
یک روز صبح، پدر کیمو، مثل همیشه، یخها رو سوراخ کرد و به پسرش گفت: «تو همین جا بشین و تماشا کن.»
پدر تکه چوبی با یک ریسمان به کیمو داد و گفت: «این چوبپنبه رو میبینی؟ اگه یک ماهی زیر آب به طعمه گاز بزنه، چوبپنبه بالا و پایین میره. چوب ماهیگیری رو میکشی بالا و ماهی رو میاندازی روی یخ. حالا من تماشا میکنم و اگه لازم بود کمکت میکنم.»
کیمو روی یخ نشست و چوب ماهیگیری رو گرفت. منتظر موند و موند و موند، اما چوبپنبه تکون نخورد. خمیازههای پشت سر هم، یکی بعد از دیگری آروارههاش رو کِش میداد.
اما سرانجام چوبپنبه در آب فرو رفت. کیمو چوب رو کشید. به جای ماهی، یک فُک بزرگِ قهوهایرنگ، سرش رو از توی آب تیره بیرون آورد. کیمو، چوب رو انداخت و به سمت پدرش دوید.
– «چی شده کیمو؟»
پدر، کیمو رو روی پای خودش گرفت: «چیزی نیست، اون یک فُکه.» دست کیمو رو گرفت و به طرف سوراخ ماهیگیری برگشتند.
فُک از آب بیرون آمده و روی یخها دراز کشیده بود. توی دهنش هم یک ماهی بود.
– «میبینی کیمو؟ فُک تونسته یک ماهی بگیره. حالا نوبت توست که امتحان کنی.»
کیمو کنار فُک نشست و ریسمان ماهیگیری رو دوباره توی آب انداخت. بعد از چند دقیقه، ریسمان به پایین کشیده شد. کیمو ریسمان رو کشید و ماهی بزرگی روی یخها افتاد. فُک، ماهی رو که دید، با راه رفتن خندهدارش، به طرف ماهی رفت و اون رو خورد.
– «بابا! فُک ماهی منو خورد! ماهی بزرگ بود و برای ناهار همهمون بس بود.» ولی فُک از روی یخها سُر خورد توی آب و زیر یخها ناپدید شد.
پدر دواندوان به طرف کیمو اومد و روی یخها نشست: «خیلی خوب، اِشکالی نداره. حالا من بهت نشون میدم که چه کار باید کرد.» چیزی نگذشت که پدر پنج تا ماهی گرفت.
– «خوب کیمو، بیا بریم خونه.»
کیمو سعی کرد ماجرا رو برای پدرش توضیح بده: «ولی بابا، من هم یک ماهی گرفتم، که فُک اون رو خورد!»
پدر سرش رو به عقب و جلو تکون داد. معلوم بود که حرف کیمو رو قبول نکرده. وقتی که به خونه رسیدند، کیمو ماجرای ماهی رو به مادرش گفت و گفت که چطور فُک، ماهی اون رو دزدیده.
مادر به پدر نگاه کرد، و پدر سرش رو تکون داد و چشمک زد.
اون روز صبح اونها یک شکم سیر، ماهی خوردند. کیمو سهم خودش رو با اشتها خورد و بعد روی پتو دراز کشید تا چُرتی بزنه. توی خواب، لبخند میزد: معلوم بود که خوابِ ماهی و فُک و یخها رو میبینه.