فلیکر- کرم شبتاب- دور و بر درخت سرو پرواز میکرد. رشتههای بلند خزهٔ اسپانیایی به سمت زمین آویزون بود. یک خونهٔ چوبی قدیمی در اون نزدیکی بود. مردی که یک کلاه حصیری به سر داشت و روی پیراهن شطرنجی آبیوسفیدش، لباس کار پوشیده بود، توی ایوون جلوی خونه، روی یک صندلی نشسته بود و به عقب و جلو تاب میخورد: جیررر … جیررر … جیررر.
هوا مرطوب بود. فلیکر صدای غورغور قورباغهها رو از باتلاق کنار رودخونه میشنید. جیرجیرکها جیرجیر میکردن و جغدها هو میکشیدن. انگار حتی صدای غرش یک پلنگ رو هم شنید.
یک روز ماهیگیر تهیدستی که زندگیاش را با ماهیگیری میگذراند، بدشانسی آورد و به جز ماهیِ کوچولویی، ماهی دیگری صید نکرد. او هنگامی که ماهی را در سبدش میخواست بیندازد، ماهی کوچولو گفت:
شیر جنگل بزی که خورده بود که شاخ هایش به او خیلی صدمه زده بود. شیر خیلی عصبانی بود و فکر می کرد هر حیوانی که می خواهد بخورد آن قدر گستاخ است که چیزی مثل این شاخ های خطرناک دارد و به او آسیب میرساند. پس دستور داد فردا همه جانوران شاخدار از قلمرو شیر بیرون بروند.
کبوتر مورچهای را دید که در جوی آب افتاده است. مورچه کوشش بیهوده میکرد که به کنار آب برسد، و کبوتر با دلسوزی تکهای نی را نزدیک او انداخت. مورچه مانند ملوانی که کشتیاش غرق شده، تکه نی را گرفت تا به سلامت به خشکی رسید.
یک روز صبحِ آفتابی که روباه بهدنبال طعمهای در جنگل بود، کلاغی را روی شاخهی درخت بالای سرش دید. این نخستینبار نبود که روباه کلاغی را میدید، اما چیزی که توجه روباه را جلب کرد و باعث شد بایستد و دوباره نگاه کند، این بود که کلاغِ خوششانس یک تکه پنیر در منقارش داشت.
سگ باشتاب میدوید و استخوانی را که قصاب برایش انداخته بود، به خانهاش میبُرد. سگ هنگامی که روی پُل باریکی رسید، پایین پُل را نگاه کرد و تصویرش را در آب دید. سگِ حریص گمان کرد یک سگ واقعی دیده است که استخوان بسیار بزرگتر از استخوان خودش دارد.
روز جشن تولد هر کسی، فقط یک بار در ساله؛ اما همین یک روز، خیلی لذتبخشه. بنی از مادرش خواست بزرگترین کیکی رو که تابهحال دیده براش بپزه.
گرگ گرسنهای که یک روز صبحِ زود دوروبر یک کلبهی روستا میپلکید، صدای گریه کودکی را شنید. گرگ صدای مادر کودک را شنید که میگفت:
جاکوب، جید، جیمز، جارد، جانت، جنیفر، جرمی، جسیکا، جس، جردن، جوی، جودی، جاستین، جیل، جین، جولی، جوآن، جان، جولیان و جمیما نام بیست فرزند مامان الینور بود که باید همیشه حواسش به اونها میبود.
دیزی همیشه وقتی توی رودخونه آبتنی میکرد و خودش رو میشست، آواز میخوند. البته آوازخوندنش خوب نبود، اما دوست داشت که آواز بخونه. یک روز صبح، وقتی که توی رودخونه بود، شروع کرد به آواز خوندن با صدای بلند، بلندترین صدایی که میتونست.
روزی سوسک از عقاب خواهش کرد از خوردن خرگوشی که به او پناه آورده است، بگذرد، اما عقاب با چنگالهایش به خرگوش حمله کرد و با حرکت بالهای بزرگش سوسک را نیز تا فاصلهی دوری پرتاب کرد.
موش جوانی برای سرگرمی کنار برکهای گردش میکرد، همانجایی که قورباغه زندگی میکرد. هنگامی که قورباغه، موش را دید، کنار آب آمد و قورقور کرد:
مادر اندرو برای انجام کارهاش از خونه بیرون رفت و اندرو را یک ساعت در خونه تنها گذاشت. اندرو میدونست وقتی که در خونه تنهاست چه چیزهایی رو باید رعایت کنه: او باید در خونه بمونه، پشت میز آشپزخونه بنشینه و نقاشی بکشه، اون رو رنگ کنه، و گِلبازی کنه. یکی از چیزهایی که مامان فراموش کرد به اندرو بگه این بود که نباید از کیک شکلاتی که مادر تازه درست کرده، بخوره.
وقتی مادر از خونه بیرون رفت، اندرو هم به آشپزخونه رفت و با گِلهاش بازی کرد. اما نگاهش یکسره به سمت کیک کشیده میشد.
«فکر میکنم باید برای آلبرت یک حیوون خونگی بگیریم. اون یک سالش شده. نظر شما چیه؟» این پرسشی بود که خانم اپلباتم از شوهرش پرسید.
آقای اپلباتم گفت: «حیوون خونگی؟… ماهی قرمز چطوره؟» و لبهاش رو غنچه کرد و مثل ماهی توی آب، اونها رو حرکت داد.
نگهبانی بیش از اندازهی چوپان از گوسفندها، باعث شده بود گرگ گرسنه بماند. گرگ یک شب پوست گوسفندی را پیدا کرد که در گوشهای افتاده و فراموش شده بود.
روباه و پلنگ پس از خوردن شامِ فراوان، با تنبلی دراز کشیده بودند و ظاهرشان را به رخ هم میکشیدند. پلنگ با غرور از پوست خالدار و براق خود میگفت و شکل و ریخت روباه را مسخره میکرد.
روباه درون چاهی افتاد که فکر میکرد بسیار عمیق نیست، اما کمکم فهمید که از چاه نمیتواند بیرون بیاید. روباه به ناچار مدّت زیادی در چاه ماند، تا این که بز تشنهای به لبهی چاه آمد. بز که گمان کرد روباه درون چاه رفته تا آب بخورد، پرسید: «آب چاه خوب است؟!»
روباه حیلهگر گفت: «بهترین آب همهی سرزمینهاست! درون چاه جَست بزن و آزمایش کن! اینجا آب فراوانی برای خوردن هست.»
بزِ تشنه بیدرنگ به درون چاهِ آب جَست زد و شروع به آب خوردن کرد. روباه نیز بیدرنگ روی پشت بز جَست زد و از روی شاخ بز به بیرون چاه رفت.
کواک! کواک! کواک! مامان اردک و دو تا بچهاش توی آبگیر شنا میکردن. مامان به بچهاش گفت: «عسل، باید به من نزدیکتر باشی. چرا اینقدر دور رفتهای؟»
در یک بعد از ظهر آفتابی که خورشید درحال غرق شدن در دنیای باشکوه بود، خروس پیر دانا برای استراحت روی درخت رفت. خروس پیش از این که آماده استراحت شود، بالهایش را دو سهبار بههم زد و با صدای بلند قوقولیقوقو کرد. خروس هنوز سرش را زیر بالهایش نکرده و چشمهای درشت و گِردش را روی هم نگذاشته بود که نگاه کوتاهی به دماغ درازش کرد و پایین درخت آقای روباه را دید که ایستاده است.
هر شب مثل شب قبل بود. مارتی و میمسی، دو موش تپلی،اونقدر صبر میکردن که ماه کاملاً در آسمون بالا بیاد و بعد، با عجله به سمت مزرعهٔ گندم ادوارد به راه میافتادن. اونها که خیلی گرسنه بودن، خوشههای گندم رو میخوردن و در چند ثانیه، از گندم فقط ساقهاش رو باقی میگذاشتن.