تا حالا شده چیزی را که خیلی دوست داشتهاید وقتی کهنه یا خراب شده است، تعمیر کنید و آن را برای زمان بیش تری نگه داری کنید؟
آبی کوچولو گم شده و پسری بنام ویل او را در جنگل پیدا می کند و....
روباه در این فکر و نقشه بود تا خودش را با لکلک بتواند سرگرم کند. روباه همیشه به ظاهر عجیب لکلک میخندید.
مرغ ماهیخوار آهسته و با وقار در ساحل دریا راه میرفت و چشمش به آب زلال بود. گردن دراز و منقار نوک تیزش آماده بود تا لقمهای را برای صبحانهاش قاپ بزند. درونِ آب زلال پُر از ماهی بود، اما آن روز مرغ ماهیخوار مشکلپسند شده بود.
گرگ در یک مهمانی که با ولع بسیار گوشت خورده بود، استخوانی در گلویش گیر کردهبود. او نه میتوانست استخوان را قورت بدهد و نه آن را از دهانش بیرون بیاورد، و همچنین نمیتوانست چیزی بخورد. این وضعیّت برای گرگ حریص بسیار وحشتناک بود.
روزی روباه خوشههای رسیدهی انگوری را پیدا کرد که گرداگرد درخت دیگری پیچیده بود. دانههای انگورها بسیار آبدار بود. روباه هم که زیاد به انگورها نگاه کرده و گرسنه بود، دهانش آب افتاده بود.
روزی همه موشها دور هم جمع شدند تا نقشهای بکِشند و جانشان را از دست دشمنشان گربه، بتوانند آزاد کنند. موشها آرزو داشتند دستِکم راهی پیدا کنند تا هنگامی که گربه به آنها نزدیک میشود، متوجه شوند و فرصت برای فرار داشته باشند. موشها که همیشه از پنجههای گربه میترسیدند و جرأت نمیکردند شب و روز از لانهشان بیرون بیایند، حتماً باید کاری میکردند.
امروز صبح برای قدم زدن به جنگل رفتم.
یک سبد برداشتم و دستکشهای گرمی پوشیدم.
هدفم جمع کردن چند بلوط و برگ درخت،
و دیدن چند زاغ کبود، فنچ، و کبوتر بود.
باد ملایمی میوزید، که بسیار برام خوشایند بود؛
هوا تمیز بود و من، بازدم خودم رو میدیدم.
در گذر از کورهراهی که از میون درختها میگذشت، در خیال فرو رفتم،
و به تعطیلات آینده – عید دلخواهم، هالووین- اندیشیدم.
به یک دسته از درختها رسیدم که سر به آسمون میساییدن.
درخت گردو، نارون، بلوط، و کاج.
ویکتوریا گل نرگس رو از همهٔ گلها بیشتر دوست داشت. بهار که میشد، توی باغ، گل نرگس میرویید. به نظر ویکتوریا اینطور میاومد که گل نرگس شبیه یک شیپور زرد روشنه. پروانههای صورتیرنگ به سراغ گلها میاومدن تا شهد اونها رو بنوشن و گرده جمع کنن. زنبورعسلهای درشت و پرمو، وزوزکنان از گلی به گل دیگه پر میکشیدن. ویکتوریا بوی دلپذیر گلهای نرگس رو خیلی دوست داشت. وقتی باد میوزید، سر گلها به پایین و بالا حرکت میکرد. برگهای تازهٔ درختها در باد موج میزد و صدای زمزمهای از اونها برمیخاست. ویکتوریا هر روز گلها رو آب میداد تا زودتر بلند بشن. آفتاب، بر گلبرگهای لطیف نرگس بوسه میزد.
کریسی بیرون مرغدونی راه میرفت و دونههایی رو که جک کشاورز برای اون و مرغهای دیگه ریخته بود از زمین برمیچید. کریسی عاشق زندگی در مزرعه بود. هر چی که دلش میخواست اونجا بود: هر نوع دونهای که دلش میخواست بخوره، زندگی در کنار مرغهای دیگه در مرغدونی، و امنیت در برابر حیوونای وحشی. تنها چیزی که از اون میخواستن این بود که روزی یک تخم بگذاره؛ که این هم کار سختی براش نبود. حتی بعضی روزها دو تا تخم میگذاشت.
تام و سام، دو اردک زردرنگ، در آبگیر توی بوستان زندگی میکردن. بعضی روزها پسرکی به نام امی به آبگیر میاومد و به تام و سام تکههای نون میداد. تام و سام شناکنان میچرخیدن و به این خوراکیهای خیس، نوک میزدن. گاهی هم سرشون رو زیر آب میکردن تا اگه ماهی از اون دور و بر رد میشه، بگیرن.
لیلا و لئون توی یک غلاف نخود نشستن و روی آبگیر شناور شدن. اونها که دو تا کفشدوزک بودن، گرمای خورشید رو روی بالهای قرمز خالخالیشون احساس میکردن.
دو تا اردک شناکنان گذشتن. لیلا و لئون برای اونها دست تکون دادن. اردکها هم براشون «کواک» کردن و رد شدن.
قورباغهای از یک طرف آبگیر به طرف دیگه پرید. لیلا و لئون براش دست تکون دادن. قورباغه هم «غورغور» کرد و پرید لای بوتهها.
گاو نری کنار نیزار آمد تا آب بخورد، پایاش سُر خورد و وقتی شلپی در آب افتاد، بچهقورباغهی کم سنوسالی که در گل و لای نیزار بود، زیر پای او له شد.
ما تصمیم داریم کتاب «آرش کماندار» را در «سه قسمت» برایتان بلندخوانی کنیم.
آرش کماندار روایت تازهای است از اسطوره همیشه جاویدانِ آرش کمانگیر
نویسنده: محمدهادی محمدی
تصویرگر: ندا راستینمهر
"بوسه هایی برای بابا" داستانی فانتزی و تصویری است که به موضوع خواباندن کودک با بازی و عشق پدرانه می پرازد.
نویسنده: فرانسیس واتس
برگردان: مینا پورشعبانی
تصویرگر: دیوید لگ
ما تصمیم داریم کتاب «آرش کماندار» را در «سه قسمت» برایتان بلندخوانی کنیم.
آرش کماندار روایت تازهای است از اسطوره همیشه جاویدانِ آرش کمانگیر
نویسنده: محمدهادی محمدی
تصویرگر: ندا راستینمهر
ما تصمیم داریم کتاب «آرش کماندار» را در«سه قسمت» برایتان بلندخوانی کنیم.
آرش کماندار روایت تازهای است از اسطوره همیشه جاویدانِ آرش کمانگیر
نویسنده: محمدهادی محمدی
تصویرگر: ندا راستینمهر
هر بهار در پارک پاندا یک نمایشگاه برگزار میشد. بستنیفروشها بستنیهای توتفرنگی، شکلات، و وانیل رو با قاشقهای مخصوص توی قیف بستنی میگذاشتن. دستگاههای پشمکسازی میچرخیدن و شکر رو به کلافهای درهمپیچیده شیرین تبدیل میکردن. یک بادکنکفروش با بادکنکهای رنگی، شکل حیوانات مختلف رو میساخت، و همهٔ خرسهای ساکن گریزلیویل به نمایشگاه میاومدن تا هندوانههای آبدار، ذرت بودادهٔ کرهای، و عسل غلیظ و چسبناک بخورن.
تری هم که یک خرس قهوهای بود، توی پارک راه میرفت و به صدای نوازندههایی که ساز میزدن گوش میداد و بچههایی رو که در زمین بازی تاب میخوردن تماشا میکرد.
هر روز صبح، بابای مری با ماشین قرمزرنگش به سرِ کار میرفت. بابا پیش از این که از گاراژ بیرون بیاد، میایستاد و برای مری دست تکون میداد. مری هم برای پدرش دست تکون میداد و به داخل خونه برمیگشت.
روز جهانی زمین از سال ۱۹۷۰، هرساله در تاریخ ۲۲ آوریل جشن گرفته میشود تا به هر یک از ما یادآوری کند که این زمین و اکوسیستم آن است که زندگی و معاش را برایمان فراهم میکند.
قصهگو:مریم قاسمپور
فلیکر- کرم شبتاب- وزوزکنان توی پارک میگشت و از آسمون که با نور ماه روشن شده بود لذت میبرد. بوتههای پرگل و درختان سربهزیر انداخته، هوا رو معطر کرده بودن. از روی چند تا نیمکت، که در کنارهٔ جادهٔ باریکی قرار گرفته بودن، پروازکنان گذشت. سطلهای زباله که کنار اونها گذاشته شده بود از کاغذ ساندویچ، چوب آبنبات، پاکت خالی ذرت و لیوانهای خیسخوردهٔ بستنی لبریز بود.
داستانی است لطیف درباره مهربانی، دوستی و قدرت عشق نوشتهی نویسنده و تصویرگر برجسته هلندی ماکس فلت هاوس.
نویسنده و تصویرگر: ماکس فلت هاوس
برگردان: هورزاد عطاری
ناشر:مؤسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان
داستانی است لطیف درباره مهربانی، دوستی و قدرت عشق نوشتهی نویسنده و تصویرگر برجسته هلندی ماکس فلت هاوس.
نویسنده و تصویرگر: ماکس فلت هاوس
برگردان: هورزاد عطاری
ناشر:مؤسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان
داستان خرگوش کوچولویی است که نمیخواهد بخوابد. کتاب به یکی از مشکلات رایج خانوادهها میپردازد: فرستادن کودکان به رختخواب؛ موقعیتی که هم برای کودک و هم پدر و مادر بسیار تنشزاست.