جاکوب، جید، جیمز، جارد، جانت، جنیفر، جرمی، جسیکا، جس، جردن، جوی، جودی، جاستین، جیل، جین، جولی، جوآن، جان، جولیان و جمیما نام بیست فرزند مامان الینور بود که باید همیشه حواسش به اونها میبود.
دیزی همیشه وقتی توی رودخونه آبتنی میکرد و خودش رو میشست، آواز میخوند. البته آوازخوندنش خوب نبود، اما دوست داشت که آواز بخونه. یک روز صبح، وقتی که توی رودخونه بود، شروع کرد به آواز خوندن با صدای بلند، بلندترین صدایی که میتونست.
روزی سوسک از عقاب خواهش کرد از خوردن خرگوشی که به او پناه آورده است، بگذرد، اما عقاب با چنگالهایش به خرگوش حمله کرد و با حرکت بالهای بزرگش سوسک را نیز تا فاصلهی دوری پرتاب کرد.
موش جوانی برای سرگرمی کنار برکهای گردش میکرد، همانجایی که قورباغه زندگی میکرد. هنگامی که قورباغه، موش را دید، کنار آب آمد و قورقور کرد:
مادر اندرو برای انجام کارهاش از خونه بیرون رفت و اندرو را یک ساعت در خونه تنها گذاشت. اندرو میدونست وقتی که در خونه تنهاست چه چیزهایی رو باید رعایت کنه: او باید در خونه بمونه، پشت میز آشپزخونه بنشینه و نقاشی بکشه، اون رو رنگ کنه، و گِلبازی کنه. یکی از چیزهایی که مامان فراموش کرد به اندرو بگه این بود که نباید از کیک شکلاتی که مادر تازه درست کرده، بخوره.
وقتی مادر از خونه بیرون رفت، اندرو هم به آشپزخونه رفت و با گِلهاش بازی کرد. اما نگاهش یکسره به سمت کیک کشیده میشد.
«فکر میکنم باید برای آلبرت یک حیوون خونگی بگیریم. اون یک سالش شده. نظر شما چیه؟» این پرسشی بود که خانم اپلباتم از شوهرش پرسید.
آقای اپلباتم گفت: «حیوون خونگی؟… ماهی قرمز چطوره؟» و لبهاش رو غنچه کرد و مثل ماهی توی آب، اونها رو حرکت داد.
نگهبانی بیش از اندازهی چوپان از گوسفندها، باعث شده بود گرگ گرسنه بماند. گرگ یک شب پوست گوسفندی را پیدا کرد که در گوشهای افتاده و فراموش شده بود.
روباه و پلنگ پس از خوردن شامِ فراوان، با تنبلی دراز کشیده بودند و ظاهرشان را به رخ هم میکشیدند. پلنگ با غرور از پوست خالدار و براق خود میگفت و شکل و ریخت روباه را مسخره میکرد.
روباه درون چاهی افتاد که فکر میکرد بسیار عمیق نیست، اما کمکم فهمید که از چاه نمیتواند بیرون بیاید. روباه به ناچار مدّت زیادی در چاه ماند، تا این که بز تشنهای به لبهی چاه آمد. بز که گمان کرد روباه درون چاه رفته تا آب بخورد، پرسید: «آب چاه خوب است؟!»
روباه حیلهگر گفت: «بهترین آب همهی سرزمینهاست! درون چاه جَست بزن و آزمایش کن! اینجا آب فراوانی برای خوردن هست.»
بزِ تشنه بیدرنگ به درون چاهِ آب جَست زد و شروع به آب خوردن کرد. روباه نیز بیدرنگ روی پشت بز جَست زد و از روی شاخ بز به بیرون چاه رفت.
کواک! کواک! کواک! مامان اردک و دو تا بچهاش توی آبگیر شنا میکردن. مامان به بچهاش گفت: «عسل، باید به من نزدیکتر باشی. چرا اینقدر دور رفتهای؟»
در یک بعد از ظهر آفتابی که خورشید درحال غرق شدن در دنیای باشکوه بود، خروس پیر دانا برای استراحت روی درخت رفت. خروس پیش از این که آماده استراحت شود، بالهایش را دو سهبار بههم زد و با صدای بلند قوقولیقوقو کرد. خروس هنوز سرش را زیر بالهایش نکرده و چشمهای درشت و گِردش را روی هم نگذاشته بود که نگاه کوتاهی به دماغ درازش کرد و پایین درخت آقای روباه را دید که ایستاده است.
هر شب مثل شب قبل بود. مارتی و میمسی، دو موش تپلی،اونقدر صبر میکردن که ماه کاملاً در آسمون بالا بیاد و بعد، با عجله به سمت مزرعهٔ گندم ادوارد به راه میافتادن. اونها که خیلی گرسنه بودن، خوشههای گندم رو میخوردن و در چند ثانیه، از گندم فقط ساقهاش رو باقی میگذاشتن.
گوزنِ تشنه از چشمهی زلالی آب میخورد که تصویرش را در آب چشمه دید. گوزن از دیدن قوسهای بزرگ و زیبای شاخهایش در آب، بسیار لذّت بُرد، اما با دیدن پاهای تازک و لاغرش شرمنده شد.
گیلبرت میو کرد: «امشب میخوام اون موش رو بگیرم و برا شام بخورمش. الان چند هفته است که به پنیرها ناخنک میزنه و با این کارش منو توی دردسر میندازه. فقط صبر کن ببین چطوری میگیرمش و چه بلایی به سرش میارم!» سختی کار اینجا بود که گیلبرت اصلاً این موش ناقلا رو ندیده بود! اون میدونست که یک موشی این وسط هست، اما نتونسته بود اون رو در موقع انجام کار خطا بگیره. «همینجا روی دیوار میشینم و چشمانتظارش میمونم.» گرمای خورشید به تن میچسبید و گیلبرت خودش رو جمع کرده بود و شده بود مثل یک توپ: «کار دیگهای که ندارم … همینجا دراز میکشم و یک چرتی میزنم.» بعد هم خمیازهای کشید و خوابش برد.
جمی خرسه آفتاب رو خیلی دوست داشت. دوست داشت به ساحل بره و روی شنها بازی کنه. گاهی قلعهٔ شنی میساخت؛ گاهی گوشماهی جمع میکرد؛ و گاهی هم توپ بزرگش رو به هوا میانداخت و سعی میکرد اون رو بگیره.
موش نوزاد در آغوش مادرش جابهجا شد و خودش رو محکمتر به اون چسبوند. مادر، گرم و مهربون بود و موش نوزاد، مادرش رو خیلی دوست داشت. بعد از این که نوزاد به خواب رفت، مادر دوید تا مقداری دونهٔ آفتابگردون جمع کنه. اون میدونست که فقط چند دقیقه بیشتر نباید فرزندش رو ترک کنه و خیالش از این که اون رو تنها میگذاشت راحت بود.
تا حالا شده خوابتون رو به کسی قرض بدین؟
تا حالا شده با خواب فرد دیگری به خواب فرو روید؟
پس حتما به قصه امروز ما گوش فرا دهید.
کتاب «قورباغه و گنج» داستانی است دربارهی شجاعت، حل مساله، کنترل امور و عمل کردن به قول....
قراره از این به بعد نمایشهای کوتاهی رو توی خونه در کنار بچهها اجرا کنیم.میتوانیم داستانهای محبوب بچه ها رو با ساده ترین ابزاری که در منزل داریم به نمایش تبدیل کنیم.
یادتون باشه بچهها در حین اجرای نمایش میتوانند جای شخصیتهای محبوبشان حرف بزنند و به بهترین شکل خودشان ظاهر بشوند و به تخیلاتشان رنگ واقعیت بدهند.؟
پس این فرصت جذاب رو کنار هم از دست ندید.
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نيابد گزند
بر اين نامه بر سال ها بگذرد
بخواند همي هر که دارد خرد
نميرم از اين پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
۳ خردادماه ۱۳۹۹ برابر با ۲۳ می ۲۰۲۰ روز جهانی «اِلمر» است. اما امسال روز المر با سالهای گذشته کمی تفاوت دارد. امسال به مناسبت این روز از درون خانهها با این شخصیت دوستداشتنی کتابهای کودکان همراه میشویم.اگر چه امسال امکان جمع شدن دور یکدیگر را نداریم اما میتوانیم حال و هوای خانهها را رنگارنگتر از همیشه سازیم و با انجام فعالیتهای مشترک از راه دور در جشن جهانی المر سهیم باشیم. چه فرصتی بهتر از جشن المر تا با وجود فاصلهی فیزیکی با هم همراه شویم، دوستیها را ارج بگذاریم، و نشان دهیم که نیروی زندگی، امید، همدلی و نوعدوستی از بیماری و تنهایی نیرومندتر است و میتواند فاصلهها را پشت سر بگذارد.
اندوه گاه سرزده به دیدارت میآید. اما اگر او را بپذیری، درمیابی که این مهمان ناخوانده آنچنان که بهنظر میآید، بیگانه نیست...
بخش ابتدايی داستان رستم و اکوان ديو رو میبينیم و میشنويم. امیدواریم لذت ببرید.
انیماتور: ابوالفضل قربانی (استودیو نگاه)
گوینده: زهرا ناظری
اگر شما به جشن تولد ده سالگی شاهزاده خانم دعوت میشدید و پولی برای خریدن هدیه نداشتید، چهکار میکردید؟
خب، جک باهوش تصمیم گرفت کیک تولد شاهزاده خانم را بپزد. اما…