پیتر، پت و پنی، روی صخرههای شمال غربی اسکاتلند زندگی میکردن. تمام روز، اونها مدام از صخرهها به دریا و از دریا به روی صخرهها پرواز میکردن.
یک روز،پنی خمیازهای کشید و پرهاش رو تکون داد: «از این همه پرواز تکراری دیگه خسته شدهام. از این به بعد ازتون میخوام که هر کدومتون برام یک ماهی بیارین. من خواهر بزرگتون هستم و این کار شما رو فراموش نمیکنم.»
پیتر و پت از این فکر خوششون نیومد. آخه چرا باید همچو کاری بکنن؟ به همین خاطر، توجهی به حرف پنی نکردن. صبح که اولین روشنایی خورشید هوا رو روشن کرد، اونها به داخل دریا پرواز کردن.
وقتی که خورشید غروب کرد، دیزی داشت روی شاخهاش به عقب و جلو تاب میخورد. وقتی که خورشید ناپدید شد، آسمون پر شده بود از رنگهای قرمز، زرد، نارنجی، و صورتی. دیزی معمولاً روزها میخوابید و شب که میشد برای بازی و غذاخوردن، بیرون میرفت. خواست دمش رو که به شاخه قلاب کرده بود باز کنه، اما نشد! دمش انگار به شاخه گره خورده بود! هر چقدر تلاش میکرد، فایدهای نداشت و نمیتونست دمش رو باز کنه. شروع کرد به تابخوردن به عقب و جلو، تابهای بلند، با ارتفاع زیاد، تا مگر کمکی به بازشدن دمش بکنه. اما گره دمش باز نشد که نشد.
جرج پرسید: «مامان! امروز شناکردن بهم یاد میدی؟ من که حالا دیگه بزرگ شدهام.»
مادرش لبخند زد: «پسرم تو هنوز یک لاکپشت کوچولویی. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری. … اما فکر میکنم اشکالی نداشته باشه که بری توی آبگیر و یک شنای کوچولو بکنی.»
جرج گفت: «خیلی ممنون مامان!» و به دنبال مادر، به طرف آب رفت.
«خیلیخوب جرج، بپر توی آب.»
جرج ابروهاش رو در هم کشید: «بپرم توی آب؟ اگه بپرم توی آب که غرق میشم.» راستش، جرج کمی ترسیده بود.
«غرق نمیشی. لاکی که داری نمیگذاره غرق بشی.»
جرج آروم پاش رو توی آب زد: «سرده مامان!»
«یکدفعه بپر توی آب!»
بازیگوشترین گربه در اون دور و بر، ببری بود. ببری پروانهها رو دنبال میکرد و ساعتها مینشست و به صدای قناریهایی که توی قفس پرندههای خانم تابلر میخوندن، گوش میداد. ببری دنبال موشها نمیکرد؛ در عوض به اونها خردهپنیر میداد.
یک روز، ببری دور و بر سطلهای زباله میدوید و دنبال کلهٔ ماهی یا تهموندهٔ غذای دورریخته میگشت. از اونچه دنبالش میگشت، چیزی پیدا نکرد: اما یک استخون بزرگ پیدا کرد که تکههای گوشت به سرتاسرش چسبیده بود. با این که گرسنه بود، چون میدونست که گارت، سگ خالدار، استخون خیلی دوست داره، اون رو برداشت و روی علفها با خودش کشید.
تاویش دور باغ پشتی میدوید و دمش رو تکون میداد. صاحبش نیال پرسید: «چی شده که اینقدر بالا و پایین میپری؟ ما که جایی نمیریم … میخوایم بریم یککم سیب بچینیم.»
بونی به نوک درخت بلوط نگاه کرد: «چرا بعضی از درختها اینقدر بلندن و بقیهشون اینطوری نیستن؟»
سالهای سال پیش و در سرزمینی بسیار دور، خرسی به نام آیسیس زندگی میکرد. پشم تن آیسیس مثل برف، سفید بود. بعضی روزها میشد که آیسیس، پشم سفیدش رو دوست نداشت. یعنی این پشم سفید براش خستهکننده شده بود. یکی از همین روزها، آیسیس روی یک کندهٔ درخت نشسته بود و به همهی پرندهها و حیوونهایی که به این طرف و اون طرف میدویدن نگاه میکرد.
قصهی جوجهکلاغ ریزهمیزه و درخت خرمالو
یک روز عصر پاییزی مریمگلی و مامان توی حیاط نشسته بودند و داشتند از خرمالوهای دستچین باغچه میخوردند، که یکدفعهای کلاغ کوچولویی از بالای درخت خرمالو روی زمین افتاد. مریمگلی با دیدن این صحنه خرمالویش را گذاشت توی بشقاب، از جایش بلند شد و رفت تا ببیند چه بلایی سر کلاغ کوچولو آمده است. اما چیزی نگذشت که تعداد زیادی کلاغ توی حیاط شروع کردند به پرواز کردن، انگار داشتند خبری را به گوش هم میرساندند. مریمگلی که تا آن روز آنقدر کلاغ را یکجا ندیده بود، حسابی ترسید. دوید و رفت پیش مادرش و گفت: «مامان نگاه کن چقدر کلاغ اینجاست.» مادر لبخندی زد و گفت: «آره مامان. انگار کلاغها دارن یه خبری رو به هم میدن.» مریم که حالا ترسش یادش رفته بود، پرسید: «چه خبری؟ مگه کلاغها هم حرف میزنن؟»
دو گاو ارابه سنگین را در راهِ گِلی روستا به دنبال خود میکشیدند. آن دو همهی توانشان را بهکار میبردند تا ارابه را بکِشند و هیچ شکایت و صدایی نمیکردند.
با آن که چرخهای ارابه در مقایسه با کاری که گاوها انجام میدادند، کار سختی نبودند، در هربار چرخیدن، ناله و غژوغژ میکردند. گاوهای بیچاره با همه توان، ارابه را در میان گلولای عمیق بهدنبال خود میکشیدند و گوششان پُر از ناله و شکایت بلند چرخها بود. و این صداها بردباری انجام دادن کار را برای آنها سختتر کرده بود.
خری در راهی میرفت که بهسوی دامنه کوه کج شد. ناگهان به ذهن نادانش رسید که راهش را ادامه دهد. او اصطبل را در دامنه کوه میدید و به نظرش کوتاهترین راه برای رسیدن به آنجا این بود که از لبه نزدیکترین صخره رد شود. میخواست بپرد که صاحبش دُم آن را گرفت و کوشش کرد خر را به عقب بکِشد، ولی خر لجباز تسلیم نمیشد و با همه توانی که داشت، خودش را به جلو میکشاند.
پدری چند فرزند پسر داشت که همیشه باهم درگیر بودند و دعوا میکردند. هیچ سخنی نیز کمترین تأثیری بر آنها نداشت. پدر در ذهناش به نقشهای کارساز فکر کرد تا پسرها ببینند که دعوا و تفرقه سبب بدبختی آنها میشود.
چوپان برای اَسیب ندیدن بزغاله، آن را روی بام کاهگلی سرپناهِ گوسفندان گذاشته بود. بزغاله در لبهی پشتبام در حال چرا بود که گرگ را دید. بزغاله بدون ترس، و برای خوشحالی خودش، گرگ را صدا زد و شروع به مسخره کردن گرگ کرد، زیرا میدانست که پنجهها و دندانهای گرگ به او نمیرسد.
پس از باران شدیدی که آمدهبود، کشاورز با گاریاش در راه گِلی روستا میرفت. اسبها بهسختی بار گاری را در راه پُر از گلولای میکشیدند، و هنگامی که یکی از چرخهای گاری در گِل گیر کرد، دیگر نتوانستند حرکت کنند.
پسرک اجازه گرفته بود که چند تا فندق از درون کوزهی فندق بردارد. اما او آنقدر فندق برداشته بود که مُشت پُر فندق خود را نمیتوانست از کوزه بیرون بیاورد. پسرک نمیخواست فقط یک فندق بردارد، اما همه فندقها را هم نمیتوانست یکباره بردارد. پسر ناراحت و ناامید شروع کرد به گریه کردن.
عقاب با شتاب از آسمان پایین آمد، و برهای را با چنگالهایش گرفت و با بالهای قدرتمندش آن را به لانهاش بُرد. زاغ رفتار عقاب را دید و فکری به مغز کوچکش رسید که او هم آنقدر بزرگ و نیرومند است که کار عقاب را انجام بدهد. پس بالهایش را تکان داد و با سرعت به قوچی حمله کرد؛ اما هنگامی که خواست دوباره به پرواز درآید، نتوانست. چون چنگالهایش در پشم قوچ گیر کرده بود. هنگامی که خواست قوچ را از زمین بلند کند، تازه قوچ دریافت زاغ آنجا است.
سگ و خروس که دوستان بسیار خوبی بودند، آرزو داشتند جهان را ببینند. پس تصمیم گرفتند کشتزار را تَرک کنند و راه جادهای را که بهسوی جنگل میرفت، در پیش بگیرند. آن دو دوست راه درازی را با حال خوش و بدون هیچ ماجرایی طی کردند.
خرچنگ مادر به پسر کوچولویش گفت: «چرا به پهلو راه میروی؟ باید همیشه مستقیم راه بروی و پاهایت را بهسمت بیرون بگذاری.»
خانه لاکپشت در پشت او است و هر اندازه کوشش کند خانهاش را نمیتواند رها کند. میگویند چون لاکپشت بسیار تنبل بوده و در خانه مانده و حتی در مهمانی جانوران هم شرکت نمیکرده، اینطور تنبیه شده است.
پدر، دخترش جسی رو به همراه خودش بُرد تا سوار بالُنی به رنگ قرمز و زرد و آبی راهراه بشن. بالُن از زمین برخاست و در آسمون شناور شد. جسی از اون بالا، بر روی زمین، جنگلهای کاج، غان و بلوط، و آبگیرها و رودخانههای زیبا رو میدید.
بزغاله کوچولو که شاخهای کوچکی روی سرش درآورده بود، گمان کرد بز نرِ بزرگی شده است و از خودش میتواند مراقبت کند. یک روز غروب، هنگامی که گله به خانه برمیگشت، مادرش او را صدا زد، اما بزغاله توجه نکرد و به خوردن علفهای تازه چراگاه ادامه داد. اندکی بعد، هنگامی که سرش را برگرداند، گله رفته بود.