مادر اندرو برای انجام کارهاش از خونه بیرون رفت و اندرو را یک ساعت در خونه تنها گذاشت. اندرو میدونست وقتی که در خونه تنهاست چه چیزهایی رو باید رعایت کنه: او باید در خونه بمونه، پشت میز آشپزخونه بنشینه و نقاشی بکشه، اون رو رنگ کنه، و گِلبازی کنه. یکی از چیزهایی که مامان فراموش کرد به اندرو بگه این بود که نباید از کیک شکلاتی که مادر تازه درست کرده، بخوره.
وقتی مادر از خونه بیرون رفت، اندرو هم به آشپزخونه رفت و با گِلهاش بازی کرد. اما نگاهش یکسره به سمت کیک کشیده میشد.
– «مامان که نگفت نباید از کیک شکلاتی بخورم … نگفت که نباید چیزی بخورم.» بنابراین، اندرو برای خودش یک ساندویچ ششلایه درست کرد که با کاهو، پنیر، مربای تمشک، کرهٔ بادامزمینی، پیاز و شربت شکلات پُر شده بود. بعد از خوردن این ساندویچ، چهار کیک کوچک، یک لوز کیک کدو حلوایی، دو تکه کیک مربایی، با یک بستنی کاکائویی خورد و برای خودش یک لوز بزرگ کیک شکلاتی هم بُرید.
اندرو وقتی همهٔ اینخوراکیها رو خورد، نرمههای کیک و خُردهنانها رو روی میز دید و اونها رو پاک کرد و دوباره رفت به سراغ گِلبازی. کمکم شکم اندرو به قار و قور افتاد و احساس کرد حالش خوش نیست. وقتی عکس صورتش رو روی بدنهٔ کتری دید، متوجه شد چهرهاش کبود شده.
وقتی مادر به خونه برگشت، اول متوجه تکهٔ گمشدهٔ کیک و بعد متوجه همهٔ خوراکیهای گمشده شد. یک کارد مرباییشده هم توی ظرفشویی افتاده بود.
– «اندرو، چیزی پیدا کردی که بخوری؟»
اندرو به مادرش نگاه کرد و گفت: «مامان … حالم خوب نیست… من مریض شدهام.»
مادر، اندرو را به رختخوابش بُرد تا استراحت کنه. اون شب، اندرو ناخوش بود؛ ناله و خُرخُر میکرد و به کیک و ساندویچ ششلایه فکر میکرد، و این فکرها تنها اثری که داشت این بود که حالش رو بدتر میکرد.
صبح فردا، حال اندرو بهتر شده بود.
– «حالم خوب شده مامان، اما دیگه دلم نمیخواد چیزی بخورم… هیچ چیز… هرگز!»
مادر لبخندی زد. مادر میدونست اندرو تا شب و وقت خوردن شام، همه چیز رو فراموش خواهد کرد… و همین طور هم شد.