موش نوزاد در آغوش مادرش جابهجا شد و خودش رو محکمتر به اون چسبوند. مادر، گرم و مهربون بود و موش نوزاد، مادرش رو خیلی دوست داشت. بعد از این که نوزاد به خواب رفت، مادر دوید تا مقداری دونهٔ آفتابگردون جمع کنه. اون میدونست که فقط چند دقیقه بیشتر نباید فرزندش رو ترک کنه و خیالش از این که اون رو تنها میگذاشت راحت بود.
مدت زیادی از رفتن مادر نگذشته بود که بچه از خواب بیدار شد: «مامان؟ مامان؟» بعد شروع کرد به گریه، و گشتن توی لونه به دنبال مادر. وقتی نتونست مادرش رو پیدا کنه، از توی لونه بیرون خزید: «واااااای! اینجا رو نگاه کن … چه همه گل!» بچه یادش رفت که مادرش رفته؛ به سمت شقایقها دوید و اونها رو بویید: «چه قشنگن!» گلهای شیپوری رو دید و یکی رو کشید تا بو کنه. یک زنبور درشت سیاه توی شیپور گل بود و بچهموش که مزاحم زنبور شد، وزوز بلندی کرد.
بچهموش اونقدر ترسید که دوید به میون گلها. اما پاهای کوچکش خسته شد و درد گرفت. هی صدا زد: «مامان؟ مامان؟»
مادر به لونه برگشت: «پسرم، برات یککم دونهٔ آفتابگردون آوردهام.» اما وقتی متوجه نبودن فرزندش شد، اونها رو رها کرد: «پسرم؟ کجایی؟»
مادر از لونه بیرون دوید و دور و بر شقایقها و نرگسها رو گشت: «باید بچهمو پیدا کنم. اینجا پره از گربه و راکون و پرنده. بدشون هم که نمیاد یک موش گیرشون بیاد و بخورنش.»
بچهموش، راهی رو که رفته بود، برگشت و به شقایقها رسید. نشست و شروع کرد به گریه: «من مامانمو میخوام.»
مادر صدای گریهٔ بچهاش رو شنید و به طرف صدا دوید، و دید که بچه اونجا روی زمین نشسته و یکی از شقایقها رو توی بغلش گرفته: «عزیزم!»
بچهموش خودش رو توی بغل مادرش انداخت: «مامان!»
مادر به جای این که اون رو به لونه برگردونه، فکر کرد که بهترین کار اینه که در بارهٔ بعضی از چیزهایی که دور و بر اون هستن باهاش حرف بزنه. آفتابگردونها رو بهش نشون داد و براش گفت که چطور باید دونهٔ اونها رو بخوره. در بارهٔ گربهها و پرندهها هم گفت و گفت که تا وقتی بزرگتر نشده، نباید از نزدیکی لونه دور بشه.
اونها با دونههای آفتابگردون، دلی از عزا درآوردن و بعد، بچهموش دراز کشید تا چرت کوتاهی بزنه.