جاکوب، جید، جیمز، جارد، جانت، جنیفر، جرمی، جسیکا، جس، جردن، جوی، جودی، جاستین، جیل، جین، جولی، جوآن، جان، جولیان و جمیما نام بیست فرزند مامان الینور بود که باید همیشه حواسش به اونها میبود.
جاکوب، بزرگترین فرزند مامان الینور تا جایی که میتونست به مادرش کمک میکرد، اما بچههای کوچکتر، جاکوب رو نمیخواستند؛ اونها مادرشون را میخواستند.
یک روز مامان الینور از خواب که بیدار شد احساس کرد خیلی خسته است. همهٔ بچههاش رو به خونهٔ مادربزرگ فرستاد تا اون روز رو در خونهٔ مادربزرگ باشند. این جوری خونه رو برای خودش خلوت کرد. لبخندی زد و آروم آروم چایش رو خورد. وقتی پنجره رو باز کرد، صدای پرندهها رو شنید که بالای درختان، جیکجیک میکردند. مامان الینور لذت میبرد که فرصت آرامشی پیدا کرده و میتونه مطالعه کنه، یا دوختودوز کنه، یا جدول حل کنه.
موقع ناهار، مامان الینور چندان احساس خستگی نمیکرد. حالش بهتر شده بود و متوجه شد خونه واقعاً چه اندازه آروم و ساکته.
– «جردن کجاست؟ جولیان که همیشه از من میخواد باهاش حرف بزنم کجاست؟ جمیما کوچولو کجاست؟ وای که چه قدر دلم برای بچههام تنگ شده!»
مامان الینور فهمید که هرگز دلش نمیخواد تنها باشه … دلش میخواد همهٔ بیست فرزندش به خونه برگردند.
مادربزرگ که دَم در پیداش شد، همهٔ بچهها دویدند توی خونه.
– «مامان … ما برگشتیم خونه.»
بچهها از سر و کول مامان الینور بالا رفتند، لباسش رو کشیدند، به دست و پاش پیچیدند، و توی خونه رو پر از غوغا کردند؛ اما مامان الینور اصلاً ناراحت نشد. اون خوشحال بود که همهٔ بیست فرزندش دوباره به خونه برگشتهاند.