دیزی همیشه وقتی توی رودخونه آبتنی میکرد و خودش رو میشست، آواز میخوند. البته آوازخوندنش خوب نبود، اما دوست داشت که آواز بخونه. یک روز صبح، وقتی که توی رودخونه بود، شروع کرد به آواز خوندن با صدای بلند، بلندترین صدایی که میتونست.
کلاغی که داشت از اون طرف میگذشت صدای آواز اون رو شنید. صدا اونقدر گوشخراش بود که کلاغ به پایین نگاه کرد تا ببینه این صدای ناخوشایند از کجا میاد. به همین خاطر حواسش پرت شد و محکم خورد به یک درخت.
یک سنجاب پرنده که داشت از این درخت به درخت دیگه میپرید، وقتی صدای دیزی رو شنید، اونقدر صدا به نظرش بد بود که توقف کرد تا ببینه این صدای ناخوشایند از کجاست. به همین خاطر حواسش از درخت روبروش پرت شد و کنار کلاغ، روی زمین افتاد.
یک راکون که دواندوان از اونجا میگذشت، سروصدا رو شنید و ایستاد تا ببینه چه خبره. اما متوجه نبود که روی یک لانهٔ مورچه ایستاده. مورچهها بیرون دویدن و شروع کردن به گازگرفتن اون. راکون تا بالاترین ارتفاعی که میتونست، به هوا پرید و تالاپ! کنار کلاغ و سنجاب، روی زمین افتاد.
وقتی دیزی شستشوی بدنش رو تموم کرد، برگشت تا بره روی درختش. اما دید که یک راکون، یک سنجاب پرنده، و یک کلاغ پای درخت افتادهان. شانههاش رو بالا انداخت و از درخت بالا رفت تا روی شاخهٔ خودش بنشینه.