تاویش دور باغ پشتی میدوید و دمش رو تکون میداد. صاحبش نیال پرسید: «چی شده که اینقدر بالا و پایین میپری؟ ما که جایی نمیریم … میخوایم بریم یککم سیب بچینیم.»
بونی به نوک درخت بلوط نگاه کرد: «چرا بعضی از درختها اینقدر بلندن و بقیهشون اینطوری نیستن؟»
سالهای سال پیش و در سرزمینی بسیار دور، خرسی به نام آیسیس زندگی میکرد. پشم تن آیسیس مثل برف، سفید بود. بعضی روزها میشد که آیسیس، پشم سفیدش رو دوست نداشت. یعنی این پشم سفید براش خستهکننده شده بود. یکی از همین روزها، آیسیس روی یک کندهٔ درخت نشسته بود و به همهی پرندهها و حیوونهایی که به این طرف و اون طرف میدویدن نگاه میکرد.
قصهی جوجهکلاغ ریزهمیزه و درخت خرمالو
یک روز عصر پاییزی مریمگلی و مامان توی حیاط نشسته بودند و داشتند از خرمالوهای دستچین باغچه میخوردند، که یکدفعهای کلاغ کوچولویی از بالای درخت خرمالو روی زمین افتاد. مریمگلی با دیدن این صحنه خرمالویش را گذاشت توی بشقاب، از جایش بلند شد و رفت تا ببیند چه بلایی سر کلاغ کوچولو آمده است. اما چیزی نگذشت که تعداد زیادی کلاغ توی حیاط شروع کردند به پرواز کردن، انگار داشتند خبری را به گوش هم میرساندند. مریمگلی که تا آن روز آنقدر کلاغ را یکجا ندیده بود، حسابی ترسید. دوید و رفت پیش مادرش و گفت: «مامان نگاه کن چقدر کلاغ اینجاست.» مادر لبخندی زد و گفت: «آره مامان. انگار کلاغها دارن یه خبری رو به هم میدن.» مریم که حالا ترسش یادش رفته بود، پرسید: «چه خبری؟ مگه کلاغها هم حرف میزنن؟»
دو گاو ارابه سنگین را در راهِ گِلی روستا به دنبال خود میکشیدند. آن دو همهی توانشان را بهکار میبردند تا ارابه را بکِشند و هیچ شکایت و صدایی نمیکردند.
با آن که چرخهای ارابه در مقایسه با کاری که گاوها انجام میدادند، کار سختی نبودند، در هربار چرخیدن، ناله و غژوغژ میکردند. گاوهای بیچاره با همه توان، ارابه را در میان گلولای عمیق بهدنبال خود میکشیدند و گوششان پُر از ناله و شکایت بلند چرخها بود. و این صداها بردباری انجام دادن کار را برای آنها سختتر کرده بود.
خری در راهی میرفت که بهسوی دامنه کوه کج شد. ناگهان به ذهن نادانش رسید که راهش را ادامه دهد. او اصطبل را در دامنه کوه میدید و به نظرش کوتاهترین راه برای رسیدن به آنجا این بود که از لبه نزدیکترین صخره رد شود. میخواست بپرد که صاحبش دُم آن را گرفت و کوشش کرد خر را به عقب بکِشد، ولی خر لجباز تسلیم نمیشد و با همه توانی که داشت، خودش را به جلو میکشاند.
پدری چند فرزند پسر داشت که همیشه باهم درگیر بودند و دعوا میکردند. هیچ سخنی نیز کمترین تأثیری بر آنها نداشت. پدر در ذهناش به نقشهای کارساز فکر کرد تا پسرها ببینند که دعوا و تفرقه سبب بدبختی آنها میشود.
چوپان برای اَسیب ندیدن بزغاله، آن را روی بام کاهگلی سرپناهِ گوسفندان گذاشته بود. بزغاله در لبهی پشتبام در حال چرا بود که گرگ را دید. بزغاله بدون ترس، و برای خوشحالی خودش، گرگ را صدا زد و شروع به مسخره کردن گرگ کرد، زیرا میدانست که پنجهها و دندانهای گرگ به او نمیرسد.
پس از باران شدیدی که آمدهبود، کشاورز با گاریاش در راه گِلی روستا میرفت. اسبها بهسختی بار گاری را در راه پُر از گلولای میکشیدند، و هنگامی که یکی از چرخهای گاری در گِل گیر کرد، دیگر نتوانستند حرکت کنند.
پسرک اجازه گرفته بود که چند تا فندق از درون کوزهی فندق بردارد. اما او آنقدر فندق برداشته بود که مُشت پُر فندق خود را نمیتوانست از کوزه بیرون بیاورد. پسرک نمیخواست فقط یک فندق بردارد، اما همه فندقها را هم نمیتوانست یکباره بردارد. پسر ناراحت و ناامید شروع کرد به گریه کردن.
عقاب با شتاب از آسمان پایین آمد، و برهای را با چنگالهایش گرفت و با بالهای قدرتمندش آن را به لانهاش بُرد. زاغ رفتار عقاب را دید و فکری به مغز کوچکش رسید که او هم آنقدر بزرگ و نیرومند است که کار عقاب را انجام بدهد. پس بالهایش را تکان داد و با سرعت به قوچی حمله کرد؛ اما هنگامی که خواست دوباره به پرواز درآید، نتوانست. چون چنگالهایش در پشم قوچ گیر کرده بود. هنگامی که خواست قوچ را از زمین بلند کند، تازه قوچ دریافت زاغ آنجا است.
سگ و خروس که دوستان بسیار خوبی بودند، آرزو داشتند جهان را ببینند. پس تصمیم گرفتند کشتزار را تَرک کنند و راه جادهای را که بهسوی جنگل میرفت، در پیش بگیرند. آن دو دوست راه درازی را با حال خوش و بدون هیچ ماجرایی طی کردند.
خرچنگ مادر به پسر کوچولویش گفت: «چرا به پهلو راه میروی؟ باید همیشه مستقیم راه بروی و پاهایت را بهسمت بیرون بگذاری.»
خانه لاکپشت در پشت او است و هر اندازه کوشش کند خانهاش را نمیتواند رها کند. میگویند چون لاکپشت بسیار تنبل بوده و در خانه مانده و حتی در مهمانی جانوران هم شرکت نمیکرده، اینطور تنبیه شده است.
پدر، دخترش جسی رو به همراه خودش بُرد تا سوار بالُنی به رنگ قرمز و زرد و آبی راهراه بشن. بالُن از زمین برخاست و در آسمون شناور شد. جسی از اون بالا، بر روی زمین، جنگلهای کاج، غان و بلوط، و آبگیرها و رودخانههای زیبا رو میدید.
بزغاله کوچولو که شاخهای کوچکی روی سرش درآورده بود، گمان کرد بز نرِ بزرگی شده است و از خودش میتواند مراقبت کند. یک روز غروب، هنگامی که گله به خانه برمیگشت، مادرش او را صدا زد، اما بزغاله توجه نکرد و به خوردن علفهای تازه چراگاه ادامه داد. اندکی بعد، هنگامی که سرش را برگرداند، گله رفته بود.
فلیکر- کرم شبتاب- دور و بر درخت سرو پرواز میکرد. رشتههای بلند خزهٔ اسپانیایی به سمت زمین آویزون بود. یک خونهٔ چوبی قدیمی در اون نزدیکی بود. مردی که یک کلاه حصیری به سر داشت و روی پیراهن شطرنجی آبیوسفیدش، لباس کار پوشیده بود، توی ایوون جلوی خونه، روی یک صندلی نشسته بود و به عقب و جلو تاب میخورد: جیررر … جیررر … جیررر.
هوا مرطوب بود. فلیکر صدای غورغور قورباغهها رو از باتلاق کنار رودخونه میشنید. جیرجیرکها جیرجیر میکردن و جغدها هو میکشیدن. انگار حتی صدای غرش یک پلنگ رو هم شنید.
یک روز ماهیگیر تهیدستی که زندگیاش را با ماهیگیری میگذراند، بدشانسی آورد و به جز ماهیِ کوچولویی، ماهی دیگری صید نکرد. او هنگامی که ماهی را در سبدش میخواست بیندازد، ماهی کوچولو گفت:
شیر جنگل بزی که خورده بود که شاخ هایش به او خیلی صدمه زده بود. شیر خیلی عصبانی بود و فکر می کرد هر حیوانی که می خواهد بخورد آن قدر گستاخ است که چیزی مثل این شاخ های خطرناک دارد و به او آسیب میرساند. پس دستور داد فردا همه جانوران شاخدار از قلمرو شیر بیرون بروند.
کبوتر مورچهای را دید که در جوی آب افتاده است. مورچه کوشش بیهوده میکرد که به کنار آب برسد، و کبوتر با دلسوزی تکهای نی را نزدیک او انداخت. مورچه مانند ملوانی که کشتیاش غرق شده، تکه نی را گرفت تا به سلامت به خشکی رسید.
یک روز صبحِ آفتابی که روباه بهدنبال طعمهای در جنگل بود، کلاغی را روی شاخهی درخت بالای سرش دید. این نخستینبار نبود که روباه کلاغی را میدید، اما چیزی که توجه روباه را جلب کرد و باعث شد بایستد و دوباره نگاه کند، این بود که کلاغِ خوششانس یک تکه پنیر در منقارش داشت.
سگ باشتاب میدوید و استخوانی را که قصاب برایش انداخته بود، به خانهاش میبُرد. سگ هنگامی که روی پُل باریکی رسید، پایین پُل را نگاه کرد و تصویرش را در آب دید. سگِ حریص گمان کرد یک سگ واقعی دیده است که استخوان بسیار بزرگتر از استخوان خودش دارد.
روز جشن تولد هر کسی، فقط یک بار در ساله؛ اما همین یک روز، خیلی لذتبخشه. بنی از مادرش خواست بزرگترین کیکی رو که تابهحال دیده براش بپزه.
گرگ گرسنهای که یک روز صبحِ زود دوروبر یک کلبهی روستا میپلکید، صدای گریه کودکی را شنید. گرگ صدای مادر کودک را شنید که میگفت: