هکتور، اسب آبی، تمام روز توی رودخونه بود. اون پرندهها و حشرهها و شیرها و ببرها رو میدید، اما اهمیتی نمیداد. اون یک اسب آبی بود، سلطان رودخونه. هکتور توی آبهای گلآلود دراز میکشید، و برگها و میوهها و گیاهان رو میخورد. هیچوقت ماهی یا پرنده یا حشره نمیخورد.
یک روز شیر اومد کنار رودخونه تا آب بخوره و هکتور رو دید: «میشه بیام توی رودخونه کنار تو؟» اما وقتی پنجهاش رو توی آب زد، گفت: «ولش کن. آب خیلی سرده. فکرش رو که میکنم میبینم که دلم نمیخواد بیام توی آب.» و بعد غرید و دوید توی جنگل.
هکتور اهمیتی نداد. اون اسب آبی بود، سلطان رودخونه.
پرندهٔ آبی همین که روی درخت نشست، شروع کرد به آوازخوندن. آسمون هم آبی بود، اما ابرهای خاکستری هم داشت: «وقتی ابرها خاکستری باشن، یعنی این که میخواد بارون بیاد.» پرندهٔ آبی دلش نمیخواست بارون بباره؛ دوست داشت هوا گرم و آفتابی باشه. شروع کرد به خوندن یک ترانه:
«کاشکی که بارون نباره.
کاشکی که آفتاب بمونه.
آسمون که آبی باشه،
دل من هم باهاشه.
آسمون که آبی باشه،
شادی من هم باهاشه!»
ادوارد توی رختخواب گرم و نرمش، زیر پتو دراز کشیده بود. بالشش نرم و سبک بود و احساس خوشی به ادوارد میداد. همونطور که دراز کشیده بود، متوجه شد که چقدر همهجا آرومه. صدای جیرجیرکهای بیرون خونه و حتی صدای وزش باد رو نمیشنید. چشمهاش رو بست و به خواب رفت.
چند ساعت بعد، وقتی هوا تاریک شد، صدای خشخشی رو از بیرون، نزدیک پنجره شنید. ادوارد بلند شد توی رختخواب نشست: «صدای چی بود؟ صدای باد بود یا جیرجیرک؟» صدا قطع شد، و ادوارد دوباره دراز کشید و چشمهاش رو بست.
چیزی نگذشت که باز همون صدا رو شنید. دوباره بلند شد و نشست: «این صدای چی بود؟»
هانی از زندگی در همون غار قدیمی و در همون جنگل قدیمی، خسته شده بود. دلش میخواست به یک جای تازه و متفاوت بره. برای همین هم مقداری آجیل و میوههای خشککرده و مقداری عسل، گذاشت توی یک دستمال و اون رو بست به یک چوب بلند. بعد راه افتاد به سمت درخت کاج بلندی که بالای کوه روبرو بود.
راه زیادی نرفته بود که بارون شروع شد. رعد میغرید و برق تموم آسمون رو روشن میکرد. هانی کاملاً خیس شده بود و پشمهاش حسابی آشفته و پر آب بود، اما به راهش ادامه داد.
بنجامین خرسه از وسط پارک گذشت. آفتاب گرمی میتابید و بنجامین این گرمای خوش رو روی موهای قهوهایرنگش احساس میکرد. روی علفها نشست تا فرود اردکها در آبگیر رو تماشا کنه. وقتی شروع کردند به کواککواک، بنجامین هم شروع به خنده کرد. کواککواک! کواککواک! کواککواک! اون میدونست که به زودی، اونها به سمت جنوب پرواز میکنن تا زمستون رو در اونجا بگذرونن.
گلگندمها پشت سر هم سر از زمین بیرون میآوردن. هولی وسط گلها نشست. اون از زنبورهایی که وزوزکنان از گلی به گل دیگه میرفتن نمیترسید. پروانهها دور سر هولی بالا و پایین میرفتن. در میان گلگندمها، گلهای دیگری هم روییده بودن. هولی زاغکهای قرمز روشن، گویچههای کرکپوش، شبدرهای صورتی، میناهای سفید با نقطهی زرد روشن، و آلالههای لیمویی رو میدید.
روزی روزگاری، اژدهایی بود که در یک غار تاریک زندگی میکرد. اون میخواست کمی سوپ درست کنه، اما تنها چیزی که توی غار داشت، آب بود، که تموم روز … چیک … چیک … چیک … صدا میکرد. «فهمیدم! یک دیگ آب میبرم پایین تپه و بعدش میتونم یککم سوپ درست کنم.» اژدها دیگ سیاهش رو آورد و توی اون آب ریخت و برد پایین تپه. اونجا با چوب، آتشی روشن کرد و چیزی نگذشت که آب به جوش اومد.
یک دسته پرندهی آبی که داشتن از اونجا میگذشتن دیگ سیاه رو دیدن. یکی از اونها گفت: «داری سوپ درست میکنی؟»
اژدها گفت: «بله، سوپ درست میکنم. سوپ سنگ. خیلی خوب میشه.»
پسرک چوپان هر روز گله گوسفندان اربابش را نزدیک جنگلی که از روستا دور نبود، به چرانیدن میبُرد. مدتی که میگذشت چراگاه برای پسرکت کسالتبار میشد، و برای او برای این که سرگرم میشد یا با سگش باید حرف میزد یا نی مینواخت.
مامان پوسوم، بچهاش آلبرت رو تکون میداد تا بخوابه. اون با دمش از شاخهٔ درخت آویزون شده بود و آروم به عقب و جلو تاب میخورد. جنگل، ساکت و آروم بود، درست همونطور که آلبرت دوست داشت. پروانهها دور و بر گلها پرواز میکردن، اما صدایی از اونها برنمیخاست. آلبرت چشمهای بزرگ قهوهایرنگش رو بست و در حالی که مادرش آروم لالایی میخوند، به خواب رفت.
«غرررر! غرررر! غرررر!»
آلبرت چشمهاش رو باز کرد و هق و هق، شروع کرد به گریه. مادر هم از این صدا خوشش نیومده بود. آلبرت با شکایت گفت: «من میترسم مامان!»
زویی و برادرش زاک، دوست داشتن که از درختها بالا برن. توی باغ پشت خونهشون، پنج درخت بلوط بزرگ بود که شاخ و برگ فراوانی داشتن. اونها با هم مسابقه میدادن تا ببینن کدومشون زودتر از دیگری میتونه از درخت بالا بره. گاهی زویی برنده میشد و گاهی زاک. یکی از این درختها چندین شاخهٔ کم ارتفاع داشت. پدر زویی و زاک، روی این شاخهها براشون یک تاب انداخته بود. اون از یک تایر کهنهٔ ماشین و مقداری طناب برای این کار استفاده کرد. زویی، زاک رو تاب میداد و زاک، زویی رو. هر دو توی تاب که مینشستن حسابی بالا میرفتن و کلی کیف میکردن.
بادی پروانه، دلش نمیخواست همراه پروانههای دیگه به سمت جنوب پرواز کنه. هر سال همینطور بود. همهی پروانههای جنگل به دنبال آبوهوای گرم به سمت جنوب پرواز میکردن. اما امسال، بادی دلش نمیخواست با اونها بره.
در حالی که همهی پروانهها پروازکنان دور میشدن، بادی به سمت دیگهای پرواز میکرد. اون از بالای دریاچه و از میون کاجهای بلند پرواز میکرد. وقتی برگشت تا نگاهی بندازه، حتی یک پروانه هم به چشمش نخورد. در حالی که در آسمون خلوت پرواز میکرد، ترانهای رو با خودش زمزمه میکرد.
ناگهان از پهلو، باد تندی بهش خورد: «چی بود؟»
ده لاکپشت دریای عمیق در یک صف شنا میکردن؛
یکی رفت که تخم بذاره و نهتای دیگه باقی موندن.
نه نهنگ حال خوشی داشتند،
که یکی، جلبک خورد و هشتتا موندن.
از هشت مارماهی برقی، یکی که اسمش کوین بود
به خودش برق زد و هفت تا موندن.
هفت اسب دریایی داد میزدن و با شادمانی میتاختن؛
یکی راهش رو گم کرد و شش تا موندن.
شش میگوی حراف، خوش بودن که زندهان؛
کوسه یکی از اونها رو خورد و پنج تا موندن.
پنج ماهی پرنده در هوا اوج گرفتن؛
یکی خورد به یک مرغ دریایی و چهارتا موندن.
گاوه گفت: «ماااا! ماااا!»
فِرِد مزرعهدار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاهها بخواب تا من بقیهی حیوونها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون.
گوسفنده گفت: «بعععع! بعععع!»
فِرِد مزرعهدار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاهها کنار گاوه بخواب تا من بقیهٔ حیوونها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون.
گاو روی کاهها خوابید، اما گوسفند که گرسنه بود، یک کپه ذرت رو که فرد تازه چیده بود دید و ده تا از اونها رو خورد. گاو که گوسفند رو مشغول خوردن دید، به سمت ذرتها رفت و بیستتا از اونها رو خورد.
اردکه گفت: «کواک کواک! کواک کواک!»
از وقتی که گیلمر به دنیا اومده بود، این اولین روزی بود که از غار بیرون میاومد. مادرش لونا میخواست اون رو بگردونه تا دنیا رو کشف کنه. «گیلمر، عزیزم! از پهلوی مامان دور نشو. چیزهای زیادی هست که ممکنه بهت صدمه بزنه. دنبالم بیا تا بعضی از عجایب طبیعت رو بهت نشون بدم.» بعد دست گیلمر رو گرفت و با خودش توی جنگل برد.
گیلمر پرسید: «مامان، اون چیه؟» و به یک گل زرد اشاره کرد.
لونا گفت: «اون نرگسه. گل نرگس تو بهار باز میشه. خوشت میاد؟ قشنگه، نه؟»
گیلمر خندید: «برا چی اون شکلیه؟»
لونا براش توضیح داد: «زنبورها میرن اونجا و گرده جمع میکنن تا باهاش شهد و عسل درست کنن.»
«مری، توی اتاق خوابت انگار که قیامت شده. همین الان برو اتاقت رو مرتب کن!» این دستور مامان بود.
اما مری دوست نداشت اتاقش رو مرتب کنه. روز خوبی بود و اون دلش میخواست بره بیرون و بازی کنه: «بعداً مرتبش میکنم مامان.»
«بعداً نه، همین الان مرتب میکنی. الان چند روزه که بهت گفتهام اتاقت رو مرتب کن. لباسهات وسط اتاق روی هم کُپه شده. بیشترشون هم کثیفن. جورابای کثیفت رو انداختهای زیر تخت و یک ظرف خالی عسل هم بالای کمدته. دلت میخواد وقتی که خوابی، زنبورها بیان تو اتاق خوابت و از سروکولت بالا برن؟»
تکههای درشت برف داشت از آسمون میبارید. بادی که میوزید هر یک از تکههای برف رو با خودش میچرخوند و به همه طرف میبرد و بالاخره اون رو روی زمین یخزده رها میکرد. کِلِر، خرگوش صحرایی با گوشهای دراز، پنجههای بلند و دم کرکپوش، به دنبال چیزی میگشت تا بخوره. در زمستان هویج سبز نمیشه؛ به همین خاطر باید به خوردن ساقهی گلها، بوتهی خشکشدهی توتفرنگیها، و علفهای خشکیده رضایت میداد.
دانشآموزان کلاس خانم کرافورد همه چیز رو در بارهٔ غذاهایی که سالماند و خوردنشون برای سلامتی خوبه، یاد گرفته بودن. خانم کرافورد به اونها یاد داده بود به جای خوردن شیرینی، کیک، کلوچه و بیسکویت شکلاتی، میوه و سبزیجات بخورن.
سیاهچشم- دزد دریایی- در یک کشتی دزدهای دریایی زندگی میکرد. یک پرچم به نام جولی باجر از یک دکل آویزون بود و با وزش باد، به عقب و جلو تکون میخورد. سیاهچشم گفت: «آهای … های … های!» عدهٔ زیادی از دزدهای دریایی با اون توی کشتی زندگی میکردن که از اون خوششون نمیاومد. سیاهچشم آدم خوبی نبود. اون نمیگذاشت که اونها زیاد غذا بخورن و تازه وقتی هم که میخواستن غذا بخورن، تنها چیزی که براشون مونده بود، نون بیات و سیبهای کرمو بود.
بوریس هیچ دوستی نداشت. اون خرس ترشرویی بود و به همهی حیوونهای دیگهای که سر راهش میدید، غرش میکرد. بعد با خودش میگفت: « هیچکس منو دوست نداره.» و به قسمت دیگهای از جنگل میرفت. یک روز که از این همه راه رفتن خسته شده بود، روی تپهای دراز کشید و خوابش برد.
چند تا از حیوونها، اون کپهٔ بزرگ قهوهایرنگ پشمالو رو روی تپه دیدن و چون نمیدونستن که بوریس چقدر بداخلاقه، به بالای تپه دویدن و از سر و کولش بالا رفتن و خودشون رو توی آغوش گرم و پشمالوش جا دادن.
تیم و پدرش میخواستن به ماهیگیری برن. تیم باید روی زانو مینشست و با دست، زمین رو میکند تا کرم پیدا کنه. بالاخره ده تا کرم پیدا کرد و اونها رو توی یک قوطی گذاشت.
پدر گفت: «تیم، دیگه وقت رفتنه. تو که کرم داری، نه؟» پدر هم یک قوطی کرم داشت. «من که دیگه نمیتونم صبر کنم … میخوام برم و از رودخونه چند تا ماهی آزاد بگیرم.»
تیم گفت: «من دلم میخواد قزلآلا بگیرم. ده تا هم کرم دارم. ولی دستهام حسابی گِلی شد.»
پدر گفت: «دستات رو بشور تا بریم.»