پدر، دخترش جسی رو به همراه خودش بُرد تا سوار بالُنی به رنگ قرمز و زرد و آبی راهراه بشن. بالُن از زمین برخاست و در آسمون شناور شد. جسی از اون بالا، بر روی زمین، جنگلهای کاج، غان و بلوط، و آبگیرها و رودخانههای زیبا رو میدید.
آب برخی از آبگیرها اونقدر آبی و خُنک و نشاطآور به نظر میرسید که جسی دلش میخواست از توی سبد بالُن جست بزنه توی آب-اما البته این کار رو نکرد.
– «بابا، من از این بالا خیلی خوشم میاد. از اینجا همهٔ جهان رو میبینم. انگار نزدیک و کنار خورشید هستم و میتونم بهش دست بزنم!»
بابای جسی لبخندی زد و گفت: «مبادا چنین کاری بکنی دخترم … آخه خورشید چهار و نیم میلیون کیلومتر با زمین فاصله داره. نکنه دستهات اینقدر دراز شده؟!»
جسی از خنده ریسه رفت و گفت: «نه، دستهام اینقدر که دراز نشده … اما نوک کوهها چی؟ میشه روی نوک یکی از کوهها فرود بیاییم؟»
بابا سرش را تکان داد و گفت: «این کار رو هم نمیتونیم بکنیم دخترم. اگر اونقدر بالا بریم، دیگه نمیتونیم نفس بکشیم. تازه، اون بالاها برف میاد و سرما و کولاک هم هست.»
جسی دور و بَرش رو تماشا کرد. اون توی بالُن بود و ابرهای سفید پنبهای، پرندههای شکاری، اردکها و غازها رو میدید. بعضی از این پرندهها پروازکنان از کنار بالُن اونها میگذشتن.
– «بابا، پرندهها رو نگاه کنین! کاش من هم بال داشتم و مثل اونها پرواز میکردم.»
– «چه خبره جسی! چه چیزهایی میخوای! باید به همون چیزهایی که داری قانع باشی. چشمانداز به این قشنگی، این که سوار بالُن شدهای و گشت میزنی. چند تا از بچهها یا دوستانت رو میشناسی که بتونن چنین کارهایی بکنن؟»
جسی کمی فکر کرد و گفت: «راست میگی بابا. خوش به حال خودم که الان اینجا هستم. راستِ راستش رو بخواهید، دلم نمیخواد مثل پرندهها پرواز کنم. همینجوری خیلی بامزهتره.»
بعد توی سبد بالُن، سر پا ایستاد و تا مدت زیادی، هیچ حرفی نزد؛ و در عوض به همهٔ چشماندازهای زیبای دور و بر بالُن و به دوردستها خیره شد!