موسیقی آشنا

فلیکر- کرم شبتاب- دور و بر درخت سرو پرواز می‌کرد. رشته‌های بلند خزهٔ اسپانیایی به سمت زمین آویزون بود. یک خونهٔ چوبی قدیمی در اون نزدیکی بود. مردی که یک کلاه حصیری به سر داشت و روی پیراهن شطرنجی آبی‌وسفیدش، لباس کار پوشیده بود، توی ایوون جلوی خونه، روی یک صندلی نشسته بود و به عقب و جلو تاب می‌خورد: جیررر … جیررر … جیررر.

هوا مرطوب بود. فلیکر صدای غورغور قورباغه‌ها رو از باتلاق کنار رودخونه می‌شنید. جیرجیرک‌ها جیرجیر می‌کردن و جغدها هو می‌کشیدن. انگار حتی صدای غرش یک پلنگ رو هم شنید.

هوا پر از عطر گاردنیاها و ماگنولیاها بود. مرد، یک سازدهنی از جیبش درآورد و شروع کرد به زدن یک آهنگ. فلیکر هم همراه اون زمزمه کرد. گاهگاهی تنش می‌درخشید و سوسو می‌زد. اون هم موسیقی دوست داشت.

صداهایی که از مرداب می‌اومد، حواس مرد رو به خودش جلب کرد. بلند شد و ایستاد و تفنگش رو برداشت. فلیکر پرید روی یک شاخهٔ سرو تا تماشا کنه. مرد از میون درخت‌ها به سمت رودخونه به راه افتاد: «چیه؟ اون چه صدایی شنیده؟»

فلیکر به دنبال مرد به سمت باتلاق به راه افتاد، اما فاصله‌اش رو با اون حفظ کرد. با دقت گوش داد، اما نتونست چیزی بشنوه: «چیه؟ اون چی داره می‌شنوه؟»

خزه‌ها انبوه‌تر شدن و شاخه‌های درخت‌ها هم پایین‌تر اومده بودن. ریشه‌ها، مثل برآمدگی‌های پشت یک مار دریایی، از آب‌های تیره بیرون زده بودن. فلیکر متوجه پرتوهای خورشید شد که انگار تلاش می‌کرد از لای انبوه گیاهان درهم‌پیچیده، نور خودش رو به جاهای تاریک برسونه: «از این وضع خوشم نمیاد.»

مرد ایستاد و تفنگش رو نزدیک چونه‌اش آورد. فلیکر نمی‌تونست چیزی ببینه: «چیه؟ اون چی داره می‌شنوه؟»

در همین موقع یک جفت چشم گرد و براق از آب بیرون اومد. مرد اون‌ها رو ندید، اما فلیکر دید. یک آرواره پیدا شد. در حالی که تمساح به سمت مرد شنا می‌کرد، فلیکر دندون‌های تیز اون رو دید.

فلیکر پروازکنان به سمت مرد رفت و باسن سبزرنگش رو پشت سر هم خاموش و روشن کرد تا به اون هشدار بده که مواظب تمساح باشه؛ اما مرد چشمش رو دوخته بود به سمتی که تفنگش رو نشونه گرفته بود و به هیچ چیز دیگه نگاه نمی‌کرد.

فلیکر که دید مرد داره وقت تلف می‌کنه، به سمت تمساح پرید. بعد درست جلوی چشم‌های اون توی هوا این طرف و اون طرف رفت و باسنش رو خاموش- روشن کرد، خاموش- روشن کرد. تمساح چشم‌هاش رو می‌چرخوند و کرم شبتاب رو که با حرکات تندوتیز، این طرف و اون طرف می‌رفت، دنبال می‌کرد. «داره دیوونه می‌شه!» فلیکر اونقدر به کارش ادامه داد تا این که بالاخره تمساح رفت زیر آب و ناپدید شد.

چند دقیقه بعد، مرد تفنگش رو پایین آورد و برگشت و به سمت خونه به راه افتاد. همین که روی صندلی جنبانش نشست، تفنگش رو زمین گذاشت و ساز دهنی رو از توی جیبش بیرون آورد.

فلیکر روی نردهٔ ایوون نشست و به آهنگ‌های زیبایی که مرد می‌زد گوش داد. خوشحال و راضی از کاری که کرده بود، همراه با آهنگ‌ها، با پاهاش ضرب گرفته بود و زمزمه می‌کرد.

برگردان:
علی حسین قاسمی
نویسنده
مارگو فاليس
Submitted by editor95 on