یک استخوان به سگ بدین

بازیگوش‌ترین گربه در اون دور و بر، ببری بود. ببری پروانه‌ها رو دنبال می‌کرد و ساعت‌ها می‌نشست و به صدای قناری‌هایی که توی قفس پرنده‌های خانم تابلر می‌خوندن، گوش می‌داد. ببری دنبال موش‌ها نمی‌کرد؛ در عوض به اون‌ها خرده‌پنیر می‌داد.

یک روز، ببری دور و بر سطل‌های زباله می‌دوید و دنبال کلهٔ ماهی یا ته‌موندهٔ غذای دورریخته می‌گشت. از اونچه دنبالش می‌گشت، چیزی پیدا نکرد: اما یک استخون بزرگ پیدا کرد که تکه‌های گوشت به سرتاسرش چسبیده بود. با این که گرسنه بود، چون می‌دونست که گارت، سگ خالدار، استخون خیلی دوست داره، اون رو برداشت و روی علف‌ها با خودش کشید.

یک تکه گوشت از استخون کنده شد و ببری اون رو برداشت و خورد. از مزهٔ گوشت خوشش اومد و برای همین هم بود که همهٔ گوشت‌های روی استخون رو با دندوناش کند و خورد، و دیگه گوشتی به استخون نموند. اونقدر از خوردن گوشت لذت برده بود که به شکم دراز کشید؛ و اونقدر استخون رو لیسید که دیگه حتی یک ذره هم گوشت روی استخون نموند.

گارت از خواب کوتاهش بیدار شد و خمیازه کشید و دمش رو به این طرف و اون طرف تکون داد. گارت سگ بازیگوشی بود و دوست داشت بدوه و بپره و جست‌وخیز کنه. این بار هم دمش رو مثل پرچم توی هوا بلند کرد و از اینجا به اونجا دوید تا ببینه چه چیزهای تازه‌ای هست. اینطوری بود که اومد سراغ ببری و دید که توی علف‌ها دراز کشیده، و به طرفش دوید. وقتی دید که ببری داره استخون رو لیس می‌زنه، زوزه‌ای کشید. آخه همیشه سگ‌ها باید استخون بخورن، نه گربه‌ها. گارت تلاش کرد تا استخون رو از ببری بگیره، اما ببری نمی‌خواست استخون رو رها کنه.

یک استخوان به سگ بدین

گارت، فکری کرد: دوید به سمت خونه و پوزه‌اش رو توی زباله‌ها فرو برد و یک کله و دم ماهی پیدا کرد که همراه با استخون پشت ماهی، هنوز به هم چسبیده بودن. اون رو از دمش گرفت و به طرف ببری دوید و اون رو جلوی اون انداخت.

ببری میو کرد و کلهٔ ماهی رو لیسید. همین که این کار رو کرد، گارت استخوان رو قاپید و فرار کرد. اما ببری براش مهم نبود. خوردن کلهٔ ماهی براش مزهٔ بیشتری داشت؛ آخه هر چی که نباشه، استخون مال سگ‌هاست، نه گربه‌ها.

برگردان:
علی حسین قاسمی
نویسنده
مارگو فاليس
Submitted by editor95 on