کواک! کواک! کواک! مامان اردک و دو تا بچهاش توی آبگیر شنا میکردن. مامان به بچهاش گفت: «عسل، باید به من نزدیکتر باشی. چرا اینقدر دور رفتهای؟»
عسل گفت: «من دوست دارم اینجا شنا کنم. میخوام تنهایی شنا کنم.»
مامان اردک آهی کشید: «وای عزیزم، شکوفهرو نگاه کن. اون نزدیک من شنا میکنه. اونجوری خیالش خیلی راحتتره. اگه اتفاقی بیفته، من میتونم کمکش کنم. اما تو اگه نزدیک من نباشی، نمیتونم بهت کمک کنم.»
عسل گفت: «خیلیخوب، باشه. خیلی از شما دور نمیشم.»
مامان اردک به شناکردن در آبگیر ادامه داد، و تمام وقت هم یک چشمش به عسل بود. دو تا پروانه پروازکنان از اونجا گذشتن. مامان اردک به اونها نگاه کرد. میدونست که عسل در امانه و پروانهها نمیتونن آسیبی به اردکها برسونن. یک زنبور گاوی وزوزکنان از اونجا گذشت. مامان اردک اون رو که دور سر پوشیده از پر عسل میچرخید نگاه میکرد. اما نگران نبود؛ چون میدونست که زنبور به جوجه عزیزش آسیبی نمیرسونه.
یک ماهی بزرگ از آب بیرون پرید و آب رو به سرتا پای اردکها پاشید. شکوفه شروع کرد به سرفه. عسل نفسش بند اومد و شروع کرد به دستوپا زدن. ماهی یک بار دیگه هم به هوا پرید. عسل کمکم داشت به زیر آب فرو میرفت. مامان اردک با سرعت به طرفش اومد و پرهای دم اون رو با نوکش گرفت. ماهی شناکنان به سمت دیگه آبگیر رفت.
عسل به مادرش گفت: «چه ماهی بزرگی بود! کم مونده بود غرق بشم. فکر میکنم باید نزدیک شما شنا کنم. اگه اون ماهی دوباره برگرده، من اگه نزدیک شما باشم خیلی بهتره … اتفاقی برام نمیافته.»
مامان اردک با خوشحالی کواک! کرد و در کنار عسل و شکوفه، شنا کردنش رو ادامه داد.