جمی خرسه آفتاب رو خیلی دوست داشت. دوست داشت به ساحل بره و روی شنها بازی کنه. گاهی قلعهٔ شنی میساخت؛ گاهی گوشماهی جمع میکرد؛ و گاهی هم توپ بزرگش رو به هوا میانداخت و سعی میکرد اون رو بگیره.
اما کاری که از همه بیشتر دوست داشت، شناکردن بود. دوست داشت توی آب شلپشلوپ کنه و طوقهٔ بادیاش رو به کمرش بندازه و روی آب شناور بمونه. جمی دوست داشت به صدای مرغهای دریایی که تو آسمون پرواز میکردن و تلاش میکردن ماهی بگیرن، گوش کنه.
بهترین دوست جمی، یعنی اندی خرسه، باران رو خیلی دوست داشت. هیچ چیزی رو بیشتر از این دوست نداشت که چکمهها و بارونیاش رو بپوشه و از روی چالههای آب بارون بپره. گاهی چتر قرمزش رو هم با خودش میبرد بیرون و وقتهای دیگه، میگذاشت که بارون روی سر پشمالوش بریزه. مزهٔ تازهٔ قطرههای آب بارون رو دوست داشت. وقتی صدای تپتپ بارون رو روی پنجره میشنید، مینشست و لغزیدن آب بارون روی شیشه و چکیدن قطرات آب به روی زمین رو تماشا میکرد. به نظر اندی ابرهای خاکستری، قشنگ بودند و وقتی صدای غرش رعد رو میشنید و برق آذرخش رو میدید، میخندید.
اندی ابروهاش رو در هم کشید: «من از خورشید خوشم نمیاد. خیلی گرم میشه و منو تشنه میکنه.»
جمی هم اخم کرد: «من از بارون خوشم نمیاد. پشمهای تنم خیس میشه و لرزم میگیره.»
با این که این دو نفر اینقدر با هم فرق داشتن، یک چیز بود که هیچکدومشون دوست نداشت: برف. وقتی که بارش دونههای برف از آسمون شروع میشد، اندی و جمی میرفتن توی غارشون و میخوابیدن. اونها خوشحال بودن که پشمهای پرپشتشون، اونها رو در هوای برفی، گرم نگه میداره.