هر شب مثل شب قبل بود. مارتی و میمسی، دو موش تپلی،اونقدر صبر میکردن که ماه کاملاً در آسمون بالا بیاد و بعد، با عجله به سمت مزرعهٔ گندم ادوارد به راه میافتادن. اونها که خیلی گرسنه بودن، خوشههای گندم رو میخوردن و در چند ثانیه، از گندم فقط ساقهاش رو باقی میگذاشتن.
ادوارد مزرعهدار بیرون میاومد تا سری به محصولش بزنه و متوجه مارتی و میسی میشد که دارن گندمها رو دندون میزنن. دنبالشون میکرد و اونها رو از مزرعه فراری میداد. اما اون روز، خسارتی که دیده بود خیلی زیاد بود. به همین خاطر به فروشگاه رفت و یک گربهٔ زردرنگ خرید. زردرنگ، برای این که توی گندمها، توجه کسی رو جلب نکنه. حتماً میمسی و مارتی هم نمیتونستن ببینن که براشون کمین کرده.
ادوارد مزرعهدار، برای گربهاش یک اسم بامزه انتخاب کرد: گندمی.
آفتاب غروب کرد و ماه کامل از پشت ابرها طلوع کرد. ادوارد مزرعهدار، گندمی رو بیرون آورد و به اون گفت که چندتا موش بگیره. گندمی دوید توی مزرعه و پنهان شد. اون، سروصداها رو میشنید و چشمهاش جستجو میکرد. اما میمسی و مارتی نشسته بودن و داشتن دانههای گندم رو از ساقه جدا میکردن و میخوردن؛ که گربه، روی موشها جهید و اونها رو به زمین زد. بعد هم دنبالشون کرد تا از مزرعه فرار کردن.
ادوارد مزرعهدار یک پیاله شیر برای گندمی ریخت: «آفرین گربهٔ خوب. از این به بعد دیگه هیچ موشی تو مزرعهٔ من پیدا نمیشه.»