عصر بود. یک دختر کوچک قشنگ با مادرش از کوچهای میگذشت. این دختر سارا بود. سارا با مادرش به خانهی خاله مریم میرفت تا ببری را ببیند.
خاله مریم گربهی بزرگ و قشنگی داشت. گربهی خاله مریم یک ماه بود که پنج تا بچه زاییده بود. همهی بچه گربهها قشنگ بودند. سارا، روزی که بچه گربهها را دید یکی از آنها را به خاله مریم نشان داد و گفت: «این یکی از همه قشنگتر است. شکلش درست مثل شکل ببر است.» سارا خودش ببر ندیده بود ولی پدرش عکس ببر را به او نشان داده بود.
روزی هزارپایی از جنگل میگذشت. به خانهی خرگوشی رسید. وارد خانهی خرگوش شد و در جای گرم و نرم خرگوش خوابید. در آن وقت خرگوش در خانه نبود وگرنه هزارپا جرأت نمیکرد حتی یکی از پاهایش را هم آنجا بگذارد. ولی هنوز خوب گرمش نشده بود که خرگوش به خانه برگشت. خرگوش از همان دم در فهمید که یکی وارد خانهاش شده است. فریاد کشید: «آهای! ای کسی که بیاجازه وارد خانهی دیگران میشوی! بیا بیرون، این خانه صاحب دارد.»
مادر توی خانه بود. علی و دوستش فرید، پیش مادر آمدند. علی گفت: «مادر، فرید میخواهد برود و موهایش را کوتاه کند. اجازه میدهید که من هم با او بروم و موهایم را کوتاه کنم؟»
مادر گفت: «بله، تو هم برو.»
علی و فرید از خانه بیرون آمدند. سر کوچهی آنها یک آرایشگاه بود. علی و فرید توی آرایشگاه رفتند. آرایشگر آنها را میشناخت. علی و فرید به آرایشگر سلام کردند. آرایشگر از دیدن آنها خوشحال شد. گفت: «بچهها، خوش آمدید. خوب، اول موهای کدام تان را کوتاه کنم؟»
سه پیرمرد مسافر که هرکدام از طرفی میآمدند و به طرفی میرفتند، در دهکدهای به هم رسیدند. باهم آشنا شدند. روی تختهسنگی نشستند تا خستگی راه را از تن خود بیرون کنند.
پاییز بود. هوا سرد شده بود. صبح زود خرگوش کوچولو از خانه بیرون آمد. رفت که غذایی پیدا کند. توی مزرعه را گشت دوتا هویج پیدا کرد به خانه برگشت. یکی از هویجها را خورد. خواست هویج دوم را هم بخورد، به یاد دوستش برهی کوچولو افتاد. با خودش گفت: «شاید برهی کوچولو چیزی پیدا نکرده باشد که بخورد. خوب است که این هویج را برای او ببرم.» به خانهی برهی کوچولو رفت. برهی کوچولو در خانه نبود. خرگوش کوچولو هویج را آنجا گذاشت و بیرون آمد.
یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانهای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخمها را جوجه کند و جوجهها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی پنج شش تا تخم کرد و بیست و یک روز روی تخمها خوابید و از گرمی بدنش به آنها دمید تا جوجهها سر از تخم بیرون آوردند، رنج کلاغ زیادتر شد، هر روز این در و آن در میزد و خوراک بچهها را از هر جا بود فراهم میکرد تا بچهها پر درآوردند و به جیک جیک افتادند.
سالها پیش، در جایی دور، جنگل بزرگی بود. کنار آن جنگل کوه بزرگی بود. در آن کوه غار بزرگی بود، توی آن غار چند تا دیو بزرگ و یک دیو کوچک زندگی میکردند.
مریم دختر عموی جمشید بود. مریم در دهی نزدیک شهر زندگی میکرد. چند روز بود که با پدر و مادرش به خانهی جمشید آمده بود.
زمستان بود. هوا خیلی سرد بود. یک شب مریم و جمشید توی اتاق نشسته بودند و باهم بازی میکردند. مریم گفت: «جمشید، تو میتوانی صدای گربه دربیاوری؟»
جمشید گفت: «بله، آن وقت مثل گربه میومیو کرد.»
پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعهی عمو ناگی در یکی از دهکدههای مجارستان بود. او با زنش خاله میلی و پسرشان جانسی در آن مزرعه زندگی میکردند. جانسی سه سال از کیت بزرگتر بود.
در زمانهای پیش، وقتی که حضرت سلیمان بر قوم یهود حکومت میکرد، در شهر اورشلیم زن و شوهر پیری زندگی میکردند. پیرزن پنبه میریسید و نخ درست میکرد. پیرمرد نخ ها را به بازار میبرد و می فروخت. با پولی که از فروش نخها به دست میآورد بازهم پنبه میخرید و غذای روزانهی خود و زنش را تهیه میکرد.
جلال و محسن فکر میکردند که مزرعهی آنها زیباترین جای دنیاست. مزرعهی آنها زیباترین جای دنیا نبود، ولی مزرعهی کوچک و قشنگی بود. مزرعه خیلی کوچک بود. محصولی که از آن به دست میآمد حتی برای خوراک یک سال خانوادهی آنها هم کافی نبود.
مهرداد خواهر و برادر نداشت. او و پدر و مادرش در خانهای بیرون از شهر زندگی میکردند. توی کوچهی آنها فقط دوتا خانه بود. توی یکی از این خانهها مهرداد و پدر و مادرش زندگی میکردند. خانهی دیگر خالی بود. مهرداد خیلی تنها بود. راه کودکستان دور بود مهرداد نمیتوانست به کودکستان برود. خیلی دلش میخواست یک دوست و همبازی داشته باشد.
در مزرعهای، بوتهی لوبیایی روییده بود. لای برگهای این بوته، توی یک غلاف، پنجتا لوبیا پهلوی هم نشسته بودند. لوبیاها سبز بودند و غلاف هم سبز بود. برای همین بود که لوبیاها فکر میکردند که همهی دنیا سبز است. غلاف هر روز بزرگتر و بزرگتر میشد. لوبیاها خانهی گرم و راحتی داشتند. روزها آفتاب به آنها میتابید و شبها غلاف نمیگذاشت که آنها سرما بخورند. گاهگاه باران میبارید و لوبیاها را خنک میکرد. لوبیاها هر روز بزرگتر و بزرگتر میشدند. از بیکاری خسته شده بودند.
روزی بود، روزگاری بود. توی یک جنگل بزرگ، خرس کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. این خرس کوچولو، خوب خرسی بود. هر کار که مادرش میگفت میکرد. تمیز و خوش اخلاق بود فقط یک عیب داشت. هرچه غذا میخورد سیر نمیشد. برای همین بود که هر جا، هر غذایی پیدا میکرد میخورد. مادرش میگفت: «اگر این قدر غذا بخوری، خیلی چاق میشوی. آن وقت نه میتوانی خوب بدوی، نه میتوانی از درخت بالا بروی. یک روز هم یک حیوان قویتر از خودت به تو حمله میکند، آن وقت تو را که خرس چاق و گندهای شدهای و نمیتوانی فرار کنی، میگیرد و میخورد.»
وقتی که لاک پشت کوچولو از تخم بیرون آمد، مادرش آنجا بود. مادر اسم او را سنگی گذاشت. بعد رویش را به لاک پشتهایی که دور او جمع شده بودند کرد و گفت: «سنگی لاک پشت قشنگی است، نه؟» لاک پشتها نگاهی به سنگی انداختند و سرشان را تکان دادند. هیچ یک از آنها چیزی نگفت. آنها نمیخواستند مادر سنگی را ناراحت کنند. نمیخواستند به او بگویند که بچهی او قشنگ نیست.
یکی بود، یکی نبود. پوپکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچهها که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند. سرگرم دام گستری شدند. پوپک وقتی این را دید خنده را سر داد. در این میان مؤبد دانا سرشت با یارانش به آنجا رسیدند گفت: «ای پوپک! به چه میخندی؟» گفت: «به بی خردی این بچهها که برای من دام پهن میکنند! منی که از روی هوا آب را در زیر زمین میبینم، دام این بچهها را نمیبینم؟» مؤبد گفت: «غره نشو و بیخود نخند میترسم که به دام بیفتی.»
صبح بود، هنوز زنگ کلاس را نزده بودند، وارد کلاس شدم، داشتم کیفم را توی خانهی میز میگذاشتم تا بروم و با بچهها توی حیاط بازی کنم. در باز شد، هوشنگ از راه رسید، باهم سلام و احوال پرسی کردیم، هوشنگ به طرف میز خودش رفت کیفش را روی میز گذاشت، از توی آن یک شیشهی کوچک مربا بیرون آورد، شیشهی مربا را توی خانهی میز گذاشت. فهمیدم که مربا را آورده است تا در زنگ تفریح بخورد. ما گاهی از خانه با خودمان خوراکی میآوریم تا در تفریح ساعت دوم صبح بخوریم.
عصر بود. بابک و پدر بزرگش به گردش رفته بودند. وقتی که به خانه برمیگشتند، پدر بزرگ برای بابک یک سوت خرید، یک سوت قرمز و قشنگ. سوت بابک صدای خوبی داشت. بابک از صدای سوت خودش خوشش آمد.
شب شده بود. پدر بزرگ و بابک به خانه رسیدند. بابک شام خورد و خوابید.
در زبان فارسی دربارهی روباه مثلها داریم و چنان که گفتهام او را جانوری حیله گر و نادرست و دو رو دانستهاند و افسانهها از او آورده، اینک افسانههایی که از روباه حیله گر به دستم آمد چاپ و پخش میکنم، بشنوید:
یکی بود، یکی نبود. کنار یک رود بزرگ خانهی کوچکی بود. توی این خانهی کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی میکردند. پیرزن روزها در خانه میماند، کارهای خانه را میکرد. پیرمرد کشاورز بود، میرفت کنار رود کشاورزی میکرد.
پاییز بود، هوا سرد شده بود، برگ درختها زرد شده بود. یک شب پیرمرد به خانه آمد. یک جیرجیرک هم با خودش به خانه آورد. به پیرزن گفت: «این جیرجیرک را کنار رود پیدا کردم. سردش شده بود او را به خانه آوردم. حالا آتش روشن میکنم تا گرم بشود. تو هم به او غذا بده. جیرجیرک برای ما آواز میخواند.»
یکی بود، یکی نبود. در پر کنهی هند روباه بدجنسی بود که نزدیک دهی در جنگلی زندگی میکرد، یک روز به ده آمد تا شکاری به دست بیاورد، هرچه گشت چیزی به دستش نیامد. در این میان به دکان رنگ رزی رسید، صاحب دکان آنجا نبود و چندتا دیگ بزرگ رنگاب آنجا بود. روباه به خیال آنکه در آن دیگها گوشت و خوراکی پیدا میشود، خودش را به یکی از آنها رساند و پرید توش، دید جز رنگ توی دیگ به این بزرگی چیز دیگری نیست! به زحمت از دیگ بیرون آمد، ولی از رنگ، پوستش نیلی سیر شده بود که دم به سیاهی میزد.
پدر بزرگ همان طور که دستهایش را گرم میکرد، گفت: «خیلی خوب، همین حالا قصه را شروع میکنم ولی یادت باشد که، وقتی که قصه تمام شد، از من نپرسی: پدر بزرگ، این قصه راست بود یا نه؟ میدانی چرا؟ برای اینکه دیگر خودم هم نمیدانم که قصههایی که برایت میگویم کدام یک راست است و کدام یک راست نیست. چیز دیگری هم هست. سعی کن تا بفهمی. بعضی از قصهها با اینکه راست نیستند، آن طور به دل ما مینشینند که ما فکر میکنیم که از راست هم راستترند.»
بعضیها به جای روباه گفتهاند که شغال این کارها را کرد و در کتاب مثنوی هم که یک بخش از این افسانه را آورده است آنجا هم شغال است و آن افسانه این است:
بچهها! «باد آورده را باد میبرد». این مثل را شنیدهاید؟ اگر شنیدهاید پس داستانش را هم بشنوید: