مردی بود یک پسر داشت که اسمش گرگین بود و خیلی این پسر را دوست میداشت. هنوز این پسر دست چپ و راست خودش را نشناخته بود که مادرش عمرش را داد به شما!
یک سال از مرگ این زن گذشت، پدر گرگین یک زن دیگر گرفت. این زن سر نه ماه یک پسر زایید و گرگین صاحب یک نابرادری شد.
در یکی از روزهای آخر زمستان که برف نازکی دشت و صحرا را پوشانده بود، شکارچی شجاع تفنگ و دامش را برداشت که برای شکار به جنگل برود. وقتیکه از کوچههای ده میگذشت بچهها او را به هم نشان میدادند و میگفتند: «شکارچی شجاع حتماً امروز هم دست خالی از جنگل برنمیگردد.»
روز آخر سال بود. مادر هما میخواست برای خرید از خانه بیرون برود. هما گفت: «مادر، اجازه میدهید که من هم با شما بیایم؟ من میخواهم با پولهایی که دارم خرید کنم.» مادر گفت: «هما، میخواهی چه بخری؟» هما گفت: «یک اسباب بازی.» مادر گفت: «برای کی؟» هما گفت: «معلوم است، برای خودم.» مادر گفت: «من خیال کردم که میخواهی برای کسی عیدی بخری.» هما گفت: «نه، مادر. چه فایده دارد که با پولم برای دیگری چیز بخرم؟» مادر گفت: «هما جان، وقتی که من و پدرت برای تو عیدی میخریم خوشحال میشوی؟» هما گفت: «بله، مادر جان.» مادر گفت: «ما هم که به تو عیدی میدهیم خوشحال میشویم. عیدی دادن هم به اندازهی عیدی گرفتن آدم را خوشحال میکند.»
آن شب قرار بود که مادر و پدر دوستم به خانهی من بیایند. دوست من سرخ پوستی از مردم آلاسکاست. وقتی که من چیزهایی را که برای شام آن شب خریده بودم از سبد بیرون میآوردم، او کنارم نشسته بود. وانمود میکرد که از دیدن چیزهایی که من خریدهام غرق تعجب و تحسین شده است. میگفت: «به نظر میرسد که ما امشب شامی بسیار عالی و دلچسب خواهیم داشت.» وقتی که در میان آن چیزها چشمش به چند قطعه گوشت ماهی آزاد افتاد، فریادی کشید و گفت: «زودباش! زود اینها را از اینجا بردار! وای بر ما، اگر پدر و مادر من سر برسند و آنها را ببینند! اگر آنها بدانند که تو گوشت سپیدهی طلایی و غروب نقرهای، شاهزادهی دریا، را میخوری، هرگز حاضر نمیشوند که با تو سر یک سفره بنشینند و مهمان تو باشند.»
صدای برخورد ظرفهای چینی از پشت پردهی حصیری به گوش میرسید. دو جوان کنار میزی در پشت پرده نشسته بودند. نور آفتاب از لای حصیری به ظرفهای بلور روی میز و موهای مشکی آن دو جوان میتافت. جوانها هر یک کتابچهای به دست داشتند که اسم غذاها در آن چاپ شده بود. آنها خواستند غذا انتخاب کنند. بعد از مدتی یکی از آنها کتابچه را روی میز گذاشت. نگاهی به دوستش کرد و گفت: «دوست من، چینگ، من نمیدانستم که تو این قدر نزدیک بین هستی. با اینکه سرت را تقریباً به آن نوشته چسباندهای، هنوز نتوانستهای نام غذاها را بخوانی. میخواهی کمکت کنم؟»
سالها پیش در کوهی که نزدیک دهکدهی کوچکی بود، دیوی زندگی میکرد. آن کوه و آن دهکده و آن دیو هر یک اسمی داشتند. اما آنقدر روزها و ماهها و سالها آمدند و رفتند که همهی مردم اسم آن کوه و آن دهکده و آن دیو را فراموش کردند. ولی چون آن دیو فقط یک شاخ داشت، ما او را دیو یکشاخ مینامیم.
بچهها! «شب دراز است و قلندر بیدار و بیکار»...
بنابراین پس از افسانه زنگوله به پا داستان بلبل سرگشته را بشنوید! این هم از همان افسانههای کهن است که به همه جا رفته است.
یکی بود، یکی نبود. ککی بود با مورچهای، که باهم یار و یاور بودند و یک روز کک به مورچه گفت: «من خیلی گرسنهام، باید با یک چیزی شکمم را وصله پینه کنم.» مورچهه گفت: «منم مثل تو» گفتند: «خوب، چه بگیریم، چه نگیریم، اگر گردو بگیریم پوست دارد، کشمش بگیریم دم دارد، سنجد بگیریم هسته دارد. بهتر این است که گندم بگیریم، ببریم آسیاب آرد کنیم، بیاریم خانه، نان بپزیم و بخوریم.»
عصر بود. یک دختر کوچک قشنگ با مادرش از کوچهای میگذشت. این دختر سارا بود. سارا با مادرش به خانهی خاله مریم میرفت تا ببری را ببیند.
خاله مریم گربهی بزرگ و قشنگی داشت. گربهی خاله مریم یک ماه بود که پنج تا بچه زاییده بود. همهی بچه گربهها قشنگ بودند. سارا، روزی که بچه گربهها را دید یکی از آنها را به خاله مریم نشان داد و گفت: «این یکی از همه قشنگتر است. شکلش درست مثل شکل ببر است.» سارا خودش ببر ندیده بود ولی پدرش عکس ببر را به او نشان داده بود.
روزی هزارپایی از جنگل میگذشت. به خانهی خرگوشی رسید. وارد خانهی خرگوش شد و در جای گرم و نرم خرگوش خوابید. در آن وقت خرگوش در خانه نبود وگرنه هزارپا جرأت نمیکرد حتی یکی از پاهایش را هم آنجا بگذارد. ولی هنوز خوب گرمش نشده بود که خرگوش به خانه برگشت. خرگوش از همان دم در فهمید که یکی وارد خانهاش شده است. فریاد کشید: «آهای! ای کسی که بیاجازه وارد خانهی دیگران میشوی! بیا بیرون، این خانه صاحب دارد.»
مادر توی خانه بود. علی و دوستش فرید، پیش مادر آمدند. علی گفت: «مادر، فرید میخواهد برود و موهایش را کوتاه کند. اجازه میدهید که من هم با او بروم و موهایم را کوتاه کنم؟»
مادر گفت: «بله، تو هم برو.»
علی و فرید از خانه بیرون آمدند. سر کوچهی آنها یک آرایشگاه بود. علی و فرید توی آرایشگاه رفتند. آرایشگر آنها را میشناخت. علی و فرید به آرایشگر سلام کردند. آرایشگر از دیدن آنها خوشحال شد. گفت: «بچهها، خوش آمدید. خوب، اول موهای کدام تان را کوتاه کنم؟»
سه پیرمرد مسافر که هرکدام از طرفی میآمدند و به طرفی میرفتند، در دهکدهای به هم رسیدند. باهم آشنا شدند. روی تختهسنگی نشستند تا خستگی راه را از تن خود بیرون کنند.
پاییز بود. هوا سرد شده بود. صبح زود خرگوش کوچولو از خانه بیرون آمد. رفت که غذایی پیدا کند. توی مزرعه را گشت دوتا هویج پیدا کرد به خانه برگشت. یکی از هویجها را خورد. خواست هویج دوم را هم بخورد، به یاد دوستش برهی کوچولو افتاد. با خودش گفت: «شاید برهی کوچولو چیزی پیدا نکرده باشد که بخورد. خوب است که این هویج را برای او ببرم.» به خانهی برهی کوچولو رفت. برهی کوچولو در خانه نبود. خرگوش کوچولو هویج را آنجا گذاشت و بیرون آمد.
یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانهای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخمها را جوجه کند و جوجهها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی پنج شش تا تخم کرد و بیست و یک روز روی تخمها خوابید و از گرمی بدنش به آنها دمید تا جوجهها سر از تخم بیرون آوردند، رنج کلاغ زیادتر شد، هر روز این در و آن در میزد و خوراک بچهها را از هر جا بود فراهم میکرد تا بچهها پر درآوردند و به جیک جیک افتادند.
سالها پیش، در جایی دور، جنگل بزرگی بود. کنار آن جنگل کوه بزرگی بود. در آن کوه غار بزرگی بود، توی آن غار چند تا دیو بزرگ و یک دیو کوچک زندگی میکردند.
مریم دختر عموی جمشید بود. مریم در دهی نزدیک شهر زندگی میکرد. چند روز بود که با پدر و مادرش به خانهی جمشید آمده بود.
زمستان بود. هوا خیلی سرد بود. یک شب مریم و جمشید توی اتاق نشسته بودند و باهم بازی میکردند. مریم گفت: «جمشید، تو میتوانی صدای گربه دربیاوری؟»
جمشید گفت: «بله، آن وقت مثل گربه میومیو کرد.»
پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعهی عمو ناگی در یکی از دهکدههای مجارستان بود. او با زنش خاله میلی و پسرشان جانسی در آن مزرعه زندگی میکردند. جانسی سه سال از کیت بزرگتر بود.
در زمانهای پیش، وقتی که حضرت سلیمان بر قوم یهود حکومت میکرد، در شهر اورشلیم زن و شوهر پیری زندگی میکردند. پیرزن پنبه میریسید و نخ درست میکرد. پیرمرد نخ ها را به بازار میبرد و می فروخت. با پولی که از فروش نخها به دست میآورد بازهم پنبه میخرید و غذای روزانهی خود و زنش را تهیه میکرد.
جلال و محسن فکر میکردند که مزرعهی آنها زیباترین جای دنیاست. مزرعهی آنها زیباترین جای دنیا نبود، ولی مزرعهی کوچک و قشنگی بود. مزرعه خیلی کوچک بود. محصولی که از آن به دست میآمد حتی برای خوراک یک سال خانوادهی آنها هم کافی نبود.
مهرداد خواهر و برادر نداشت. او و پدر و مادرش در خانهای بیرون از شهر زندگی میکردند. توی کوچهی آنها فقط دوتا خانه بود. توی یکی از این خانهها مهرداد و پدر و مادرش زندگی میکردند. خانهی دیگر خالی بود. مهرداد خیلی تنها بود. راه کودکستان دور بود مهرداد نمیتوانست به کودکستان برود. خیلی دلش میخواست یک دوست و همبازی داشته باشد.