سارا و ببری

عصر بود. یک دختر کوچک قشنگ با مادرش از کوچه‌ای می‌گذشت. این دختر سارا بود. سارا با مادرش به خانه‌ی خاله مریم می‌رفت تا ببری را ببیند.

خاله مریم گربه‌ی بزرگ و قشنگی داشت. گربه‌ی خاله مریم یک ماه بود که پنج تا بچه زاییده بود. همه‌ی بچه گربه‌ها قشنگ بودند. سارا، روزی که بچه گربه‌ها را دید یکی از آن‌ها را به خاله مریم نشان داد و گفت: «این یکی از همه قشنگ‌تر است. شکلش درست مثل شکل ببر است.» سارا خودش ببر ندیده بود ولی پدرش عکس ببر را به او نشان داده بود.

خاله مریم گفت: «سارا، صبر کن تا بچه گربه‌ها کمی بزرگ‌تر بشوند من همین بچه گربه را به تو می‌دهم.» سارا گفت: «متشکرم، خاله مریم. من اسمش را ببری می‌گذارم.»

از آن روز به بعد، هر روز سارا برای دیدن ببری به خانه‌ی خاله مریم می‌رفت. بچه گربه‌ها از پستان مادرشان شیر می‌خوردند. روز به روز بزرگ‌تر می‌شدند. بعضی از روزها خاله مریم توی ظرفی شیر می‌ریخت. سارا شیر را جلو بچه گربه‌ها می‌گذاشت. بچه گربه‌ها شیر را می‌خوردند. حالا دیگر یک ماهه شده بودند.

آن روز، مثل هر روز سارا به خانه‌ی خاله مریم رفت. ببری از همیشه قشنگ‌تر شده بود. شیری را که سارا در بشقاب ریخته بود تند و تند خورد.

سارا به مادرش گفت: «مادر، من امروز ببری را به خانه‌ی خودمان می‌برم.» مادر گفت: «نه، سارا. هنوز ببری باید پیش مادرش بماند. هنوز به مادرش احتیاج دارد.»

سارا گفت: «نه، مادر. نه، ببین چقدر خوب شیر می‌خورد! من همین امروز او را به خانه می‌برم.» مادر سارا به خاله مریم نگاه کرد. خاله مریم هم به مادر سارا نگاه کرد و سرش را تکان داد.

آن روز عصر، باز یک دختر کوچک قشنگ با مادرش از کوچه‌ای می‌گذشت. سبدی در دست داشت. توی سبد، بچه گربه‌ای میومیو می‌کرد. این دختر سارا بود. بچه گربه‌ای هم که میومیو می‌کرد ببری بود. سارا ببری را به خانه‌ی خودشان می‌برد. توی کوچه همه‌اش ببری میومیو کرد. مادر با ناراحتی سبد را نگاه می‌کرد. سارا گفت: «مادر، ببری سبد را دوست ندارد. وقتی که به خانه رسیدیم دیگر میومیو نمی‌کند.»

در خانه، سارا ببری را از سبد بیرون آورد. ببری به این طرف و آن طرف اتاق رفت. بازهم میومیو کرد. سارا گفت: «مادر، ببری هنوز با خانه‌ی ما آشنا نیست. تا فردا صبح آشنا می‌شود و دیگر میومیو نمی‌کند.»

سارا برای ببری شیر آورد. ولی ببری شیر را نخورد. هنوز هم ناراحت بود و میومیو می‌کرد. سارا گفت: «مادر، شاید ببری سیر است.» مادر گفت: «سارا جان، شاید هم مادرش را می‌خواهد.»

شب شد. سارا خوابید. ببری هم خوابید. سارا نمی‌دانست خواب است یا بیدار. صدای مادرش را شنید. مادرش او را صدا زد. سارا و مادرش باهم از خانه بیرون رفتند. تاریک بود، چراغ‌های کوچه مرتب روشن و خاموش می‌شدند. در جایی دور، بچه گربه‌ای میومیو می‌کرد. سارا کمی می‌ترسید.

سارا و مادرش از چند کوچه گذشتند. چراغ‌ها خاموش شدند. وقتی که دوباره چراغ‌ها روشن شدند، سارا دید که توی یک باغ است. دیگر شب نبود باغ پر از گل بود. توی یک حوض بزرگ ماهی‌های قرمز شنا می‌کردند. سارا سرش را بلند کرد. می‌خواست به مادرش بگوید: «مادر، ببین چه باغ قشنگی است!» ولی مادرش آنجا نبود. به جای مادر، خانم دیگری آنجا ایستاده بود. این خانم عروسک بزرگی در دست داشت. آن را به سارا داد. سارا به این طرف و آن طرف نگاه کرد. مادرش را ندید. از خانم پرسید: «مادرم کجاست؟» خانم سرش را مثل خاله مریم تکان داد و چیزی نگفت. سارا دوباره پرسید: «مادرم کجاست؟ مادرم کجاست؟» خانم بازهم جواب نداد. سارا فکر کرد که دیگر هیچ وقت مادرش را نمی‌بیند.

شروع کرد به گریه کردن. گریه کرد و گریه کرد. ناگهان صدایی شنید. چشم‌هایش را بازکرد دید که در خانه‌ی خودشان خوابیده است.

مادرش کنار او ایستاده بود. پرسید: «سارا، دخترم، چرا گریه می‌کنی؟ از چه می‌ترسی؟» سارا خودش را توی بغل مادرش انداخت و گفت: «مادر، مادر، تو رفته بودی. دیگر نرو. هیچ وقت نرو. من بی تو چه کار کنم؟» مادر گفت: «سارا جان، من جایی نرفته بودم. تو خواب می‌دیدی. من هرگز هیچ جا نمی‌روم. برای اینکه می دانم که دختر کوچکم به من احتیاج دارد.»

بازهم ببری داشت میومیو می‌کرد. ناگهان سارا از جایش بلند شد و گفت: «مادر، پس ببری هم به مادرش احتیاج دارد.» مادر گفت: «بله، دخترم. همه‌ی بچه‌ها تا وقتی که بزرگ نشده‌اند به مادرشان احتیاج دارند. ولی بچه گربه‌ها خیلی زود بزرگ می‌شوند. باید سه چهار هفته‌ی دیگر هم صبر کنی. آن وقت ببری بزرگ می‌شود. دیگر به مادرش احتیاج ندارد. آن وقت ما و خانه‌ی ما را دوست می‌دارد و همیشه پیش ما می‌ماند.»

صبح روز بعد، باز یک دختر کوچک قشنگ با مادرش از کوچه‌ای می‌گذشت. سبدی در دست داشت. توی سبد، بچه گربه‌ای میومیو می‌کرد. این دختر سارا بود. بچه گربه‌ای هم که میومیو می‌کرد ببری بود. سارا ببری را پیش مادرش می‌برد.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on