قصه و داستان برای کودکان ۳ - ۶ سال

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با قصه و داستان برای کودکان ۳ ۶ سال را مشاهده کنید.

زیر دسته بندی ها
صبح روز جمعه بود. آفتاب همه جا را روشن کرده بود. فرهاد کنار باغچه نشسته بود. چیزی را در خاک پنهان می‌کرد. فرشته پیش او آمد و پرسید: «فرهاد، چه چیزی را در خاک پنهان می‌کردی؟» فرهاد گفت: «اگر گفتی!»
دوشنبه, ۱۱ بهمن
مادر توی اتاق نشسته بود. داشت خیاطی می‌کرد. منوچهر و مینا داشتند توی حیاط بازی می‌کردند. ناگهان توی اتاق آمدند. منوچهر گفت: «مادر، مینا می‌گوید که سال چهار فصل دارد. من می گویم که سال دوازده ماه دارد. حرف کدام یک از ما درست است؟» مادر خندید و گفت: «حرف هر دوتای شما درست است. حرف تو درست است و حرف مینا هم درست است. مینا گفت: «مادر، سال می‌تواند هم چهار فصل داشته باشد و هم دوازده ماه؟»
چهارشنبه, ۱ دی
دور باغ قشنگی، یک دیوار آجری قشنگ کشیده بودند، این دیوار از صدها آجر درست شده بود. آجرهای دیوار همه زرد بودند. فقط یکی از آن‌ها کمی قرمز رنگ بود. برای همین بود که آجرهای دیگر اسم این آجر را گذاشته بودند آجر گُلی.
دوشنبه, ۱۰ آبان
روزی بود، روزگاری بود. در جایی دور جنگل خیلی خیلی بزرگی بود. این جنگل پر بود از درخت‌های سبز و قشنگ و حیوان‌های کوچک و بزرگ. در این جنگل چند تا پری هم زندگی می‌کردند. همه‌ی پری‌ها قشنگ بودند و بال‌های زیبایی مثل بال پروانه داشتند. ولی یک پری کوچک بود که از همه‌ی پری‌ها قشنگ‌تر بود. این پری چشم‌های آبی زیبایی داشت برای همین بود که همه او را پری چشم آبی صدا می‌زدند. پری چشم آبی از صبح تا شب توی جنگل می‌گشت، زیر درخت‌ها می‌نشست و با حیوان‌های کوچک جنگل بازی می‌کرد. حیوان‌های جنگل پری چشم آبی را خیلی دوست می‌داشتند.
یکشنبه, ۲۵ مهر
روز آخر سال بود. مادر هما می‌خواست برای خرید از خانه بیرون برود. هما گفت: «مادر، اجازه می‌دهید که من هم با شما بیایم؟ من می‌خواهم با پول‌هایی که دارم خرید کنم.» مادر گفت: «هما، می‌خواهی چه بخری؟» هما گفت: «یک اسباب بازی.» مادر گفت: «برای کی؟» هما گفت: «معلوم است، برای خودم.» مادر گفت: «من خیال کردم که می‌خواهی برای کسی عیدی بخری.» هما گفت: «نه، مادر. چه فایده دارد که با پولم برای دیگری چیز بخرم؟» مادر گفت: «هما جان، وقتی که من و پدرت برای تو عیدی می‌خریم خوشحال می‌شوی؟» هما گفت: «بله، مادر جان.» مادر گفت: «ما هم که به تو عیدی می‌دهیم خوشحال می‌شویم. عیدی دادن هم به اندازه‌ی عیدی گرفتن آدم را خوشحال می‌کند.»
چهارشنبه, ۷ مهر
عصر بود. یک دختر کوچک قشنگ با مادرش از کوچه‌ای می‌گذشت. این دختر سارا بود. سارا با مادرش به خانه‌ی خاله مریم می‌رفت تا ببری را ببیند. خاله مریم گربه‌ی بزرگ و قشنگی داشت. گربه‌ی خاله مریم یک ماه بود که پنج تا بچه زاییده بود. همه‌ی بچه گربه‌ها قشنگ بودند. سارا، روزی که بچه گربه‌ها را دید یکی از آن‌ها را به خاله مریم نشان داد و گفت: «این یکی از همه قشنگ‌تر است. شکلش درست مثل شکل ببر است.» سارا خودش ببر ندیده بود ولی پدرش عکس ببر را به او نشان داده بود.
سه شنبه, ۲۳ شهریور
مادر توی خانه بود. علی و دوستش فرید، پیش مادر آمدند. علی گفت: «مادر، فرید می‌خواهد برود و موهایش را کوتاه کند. اجازه می‌دهید که من هم با او بروم و موهایم را کوتاه کنم؟» مادر گفت: «بله، تو هم برو.» علی و فرید از خانه بیرون آمدند. سر کوچه‌ی آن‌ها یک آرایشگاه بود. علی و فرید توی آرایشگاه رفتند. آرایشگر آن‌ها را می‌شناخت. علی و فرید به آرایشگر سلام کردند. آرایشگر از دیدن آن‌ها خوشحال شد. گفت: «بچه‌ها، خوش آمدید. خوب، اول موهای کدام تان را کوتاه کنم؟»
دوشنبه, ۲۲ شهریور
پاییز بود. هوا سرد شده بود. صبح زود خرگوش کوچولو از خانه بیرون آمد. رفت که غذایی پیدا کند. توی مزرعه را گشت دوتا هویج پیدا کرد به خانه برگشت. یکی از هویج‌ها را خورد. خواست هویج دوم را هم بخورد، به یاد دوستش بره‌ی کوچولو افتاد. با خودش گفت: «شاید بره‌ی کوچولو چیزی پیدا نکرده باشد که بخورد. خوب است که این هویج را برای او ببرم.» به خانه‌ی بره‌ی کوچولو رفت. بره‌ی کوچولو در خانه نبود. خرگوش کوچولو هویج را آنجا گذاشت و بیرون آمد.
یکشنبه, ۲۱ شهریور
سال‌ها پیش، در جایی دور، جنگل بزرگی بود. کنار آن جنگل کوه بزرگی بود. در آن کوه غار بزرگی بود، توی آن غار چند تا دیو بزرگ و یک دیو کوچک زندگی می‌کردند.
چهارشنبه, ۱۷ شهریور
مریم دختر عموی جمشید بود. مریم در دهی نزدیک شهر زندگی می‌کرد. چند روز بود که با پدر و مادرش به خانه‌ی جمشید آمده بود. زمستان بود. هوا خیلی سرد بود. یک شب مریم و جمشید توی اتاق نشسته بودند و باهم بازی می‌کردند. مریم گفت: «جمشید، تو می‌توانی صدای گربه دربیاوری؟» جمشید گفت: «بله، آن وقت مثل گربه میومیو کرد.»
سه شنبه, ۱۶ شهریور
مهرداد خواهر و برادر نداشت. او و پدر و مادرش در خانه‌ای بیرون از شهر زندگی می‌کردند. توی کوچه‌ی آن‌ها فقط دوتا خانه بود. توی یکی از این خانه‌ها مهرداد و پدر و مادرش زندگی می‌کردند. خانه‌ی دیگر خالی بود. مهرداد خیلی تنها بود. راه کودکستان دور بود مهرداد نمی‌توانست به کودکستان برود. خیلی دلش می‌خواست یک دوست و همبازی داشته باشد.
یکشنبه, ۱۴ شهریور
روزی بود، روزگاری بود. توی یک جنگل بزرگ، خرس کوچولویی با مادرش زندگی می‌کرد. این خرس کوچولو، خوب خرسی بود. هر کار که مادرش می‌گفت می‌کرد. تمیز و خوش اخلاق بود فقط یک عیب داشت. هرچه غذا می‌خورد سیر نمی‌شد. برای همین بود که هر جا، هر غذایی پیدا می‌کرد می‌خورد. مادرش می‌گفت: «اگر این قدر غذا بخوری، خیلی چاق می‌شوی. آن وقت نه می‌توانی خوب بدوی، نه می‌توانی از درخت بالا بروی. یک روز هم یک حیوان قوی‌تر از خودت به تو حمله می‌کند، آن وقت تو را که خرس چاق و گنده‌ای شده‌ای و نمی‌توانی فرار کنی، می‌گیرد و می‌خورد.»
سه شنبه, ۹ شهریور
وقتی که لاک پشت کوچولو از تخم بیرون آمد، مادرش آنجا بود. مادر اسم او را سنگی گذاشت. بعد رویش را به لاک پشت‌هایی که دور او جمع شده بودند کرد و گفت: «سنگی لاک پشت قشنگی است، نه؟» لاک پشت‌ها نگاهی به سنگی انداختند و سرشان را تکان دادند. هیچ یک از آن‌ها چیزی نگفت. آن‌ها نمی‌خواستند مادر سنگی را ناراحت کنند. نمی‌خواستند به او بگویند که بچه‌ی او قشنگ نیست.
دوشنبه, ۸ شهریور
عصر بود. بابک و پدر بزرگش به گردش رفته بودند. وقتی که به خانه برمی‌گشتند، پدر بزرگ برای بابک یک سوت خرید، یک سوت قرمز و قشنگ. سوت بابک صدای خوبی داشت. بابک از صدای سوت خودش خوشش آمد. شب شده بود. پدر بزرگ و بابک به خانه رسیدند. بابک شام خورد و خوابید.
سه شنبه, ۲ شهریور
کتاب «قورباغه و غریبه» داستانی است در نکوهش تعصب و پیش‌داوری‌، نژادپرستی. در داستان «قورباغه و غریبه» روزی یک موش صحرایی از راه می‌رسد و چادرش را کنار جنگل برپا می‌کند. اردک و خوک دوست ندارند که او آن‌جا بماند چون فکر می‌کنند که موش‌های صحرایی کثیف و دزد هستند. اما به زودی ناچار می‌شوند نظر خود را عوض کنند.
یکشنبه, ۲۷ اسفند