یک عروسک برای فرزانه

روز آخر سال بود. مادر هما می‌خواست برای خرید از خانه بیرون برود. هما گفت: «مادر، اجازه می‌دهید که من هم با شما بیایم؟ من می‌خواهم با پول‌هایی که دارم خرید کنم.» مادر گفت: «هما، می‌خواهی چه بخری؟» هما گفت: «یک اسباب بازی.» مادر گفت: «برای کی؟» هما گفت: «معلوم است، برای خودم.» مادر گفت: «من خیال کردم که می‌خواهی برای کسی عیدی بخری.» هما گفت: «نه، مادر. چه فایده دارد که با پولم برای دیگری چیز بخرم؟» مادر گفت: «هما جان، وقتی که من و پدرت برای تو عیدی می‌خریم خوشحال می‌شوی؟» هما گفت: «بله، مادر جان.» مادر گفت: «ما هم که به تو عیدی می‌دهیم خوشحال می‌شویم. عیدی دادن هم به اندازه‌ی عیدی گرفتن آدم را خوشحال می‌کند.»

هما مدتی مادر را نگاه کرد بعد گفت: «مادر، من دلم نمی‌خواهد برای کسی عیدی بخرم. اجازه می‌دهید که با پولم برای خودم اسباب بازی بخرم؟» مادر گفت: «البته. این پول مال خود توست. با آن می‌توانی هرچه دلت می‌خواهد بخری. برو، پالتو و کفش‌هایت را بپوش و بیا تا برویم بیرون.»

هما و مادر از خانه بیرون آمدند. فرزانه جلو خانه‌ی خودشان ایستاده بود. فرزانه دوست هما بود. فرزانه به هما و مادر سلام کرد. پدر فرزانه راننده‌ی تاکسی بود. مادرش در یک خیاطی کار می‌کرد. فرزانه و مادر بزرگش روزها در خانه تنها بودند.

هما گفت: «مادر، اجازه می‌دهید که فرزانه هم با ما بیاید؟» مادر گفت: «بله. اگر مادر بزرگش اجازه بدهد، فرزانه را هم با خودمان می‌بریم.» مادر بزرگ فرزانه اجازه داد.

فرزانه و هما و مادرش به راه افتادند به خیابان رفتند به یک مغازه‌ی اسباب بازی فروشی رسیدند. فرزانه و هما و مادر توی مغازه رفتند. مغازه پر از اسباب بازی بود، پر از خرس‌هایی بود که می‌رقصیدند، پر از میمون‌هایی بود که ساز می‌زدند، پر از اتومبیل‌های کوچک جوراجور و عروسک‌های رنگارنگ بود. فرزانه و هما به همه‌ی اسباب بازی‌ها نگاه کردند. از بعضی از آن‌ها خوششان نیامد. قیمت بعضی از آن‌ها هم گران بود. هما هم آن قدر پول نداشت که بتواند یکی از آن‌ها را بخرد. عاقبت فرزانه یک عروسک دید، این عروسک خیلی قشنگ بود، موهایش طلایی بود، پیراهنی آبی به تن داشت، کفش‌ها و جوراب‌هایش سفید بود این عروسک چشم‌های آبی قشنگی داشت. وقتی که می‌خوابید چشم‌هایش بسته می‌شد. فرزانه آن عروسک را به هما نشان داد، هما از آن خوشش آمد، قیمت آن عروسک گران نبود، هما همان عروسک را خرید.

فرزانه و هما و مادر به خانه آمدند. فرزانه و هما عروسک را از جعبه‌اش بیرون آوردند. مدتی با آن عروسک بازی کردند. بعد هما به فرزانه گفت: «مادر و پدرم برای من عیدی خریده‌اند. عیدی‌ها توی دوتا بسته‌ی بزرگ است. من نمی‌دانم که آن‌ها چه خریده‌اند. صبح عید آن‌ها را به من می‌دهند. تو می‌دانی پدر و مادرت برای تو چه خریده‌اند؟» فرزانه گفت: «مادر و پدرم امسال برای من عیدی نمی‌خرند. یک ماه پیش، پدرم یک تاکسی خریده است. تاکسی خیلی گران است. پدر و مادرم حالا دیگر پول ندارند که برای من عیدی بخرند. سال دیگر می‌خرند.» بازهم فرزانه و هما عروسک بازی کردند آن وقت فرزانه به خانه‌ی خودشان رفت.

روز بعد، روز عید بود. هما از خواب بیدار شد، لباس‌های نوش را پوشید، پیش پدر و مادر رفت، پدر و مادر منتظر او بودند، هما پدر و مادرش را بوسید و گفت: «عیدتان مبارک!» پدر و مادر هم او را بوسیدند و گفتند: «عیدت مبارک!» آن وقت دو بسته به او دادند. توی بسته‌ای که پدر به او داد یک عروسک بود، یک عروسک خیلی بزرگ و خیلی قشنگ. توی بسته‌ای که مادر به او داد یک توپ بود، یک توپ خیلی بزرگ و خیلی قشنگ.

هما از عروسک و توپ خوشش آمد. همه نشستند تا صبحانه بخورند. ناگهان هما از جایش بلند شد به مادر گفت: «همین حالا برمی‌گردم.» به اتاق خودش رفت عروسکی را که پیراهن آبی به تن داشت در جعبه‌اش گذاشت. دوید و از خانه بیرون رفت. در خانه‌ی فرزانه را زد. فرزانه در را بازکرد. او هم لباس نو پوشیده بود.

هما صورت فرزانه را بوسید. عروسک را به او داد و گفت: «فرزانه، عیدت مبارک!» فرزانه به هما و عروسک نگاه کرد، از هما پرسید: «این عروسک را به من می‌دهی؟» هما گفت: «بله، آن را برایت عیدی آورده‌ام.» فرزانه باز به هما و عروسک نگاه کرد. آن وقت هما را بغل کرد و صورتش را بوسید و گفت: «عیدت مبارک!»

کمی بعد، هما پیش پدر و مادرش برگشت. آن‌ها هنوز داشتند صبحانه می‌خوردند. هما پیش مادر رفت آهسته در گوش او گفت: «مادر، شما راست می‌گفتید. عیدی دادن هم به اندازه‌ی عیدی گرفتن آدم را خوشحال می‌کند.»

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on