مریم دختر عموی جمشید بود. مریم در دهی نزدیک شهر زندگی میکرد. چند روز بود که با پدر و مادرش به خانهی جمشید آمده بود.
زمستان بود. هوا خیلی سرد بود. یک شب مریم و جمشید توی اتاق نشسته بودند و باهم بازی میکردند. مریم گفت: «جمشید، تو میتوانی صدای گربه دربیاوری؟»
جمشید گفت: «بله، آن وقت مثل گربه میومیو کرد.»
مریم پرسید: «جمشید، تو میتوانی صدای بره دربیاوری؟»
جمشید گفت: «بله، آن وقت مثل بره بَع بَع کرد.»
مریم پرسید: «جمشید، تو میتوانی صدای قورباغه دربیاوری؟»
جمشید کمی فکر کرد و گفت: «نه، من نمیدانم قورباغه چه صدایی میدهد.»
مریم گفت: «گوش کن. این صدای قورباغه است: قور، قور، قور.»
جمشید گفت: «تو صدای قورباغه را کجا شنیدهای؟»
مریم گفت: «کنار رودخانهای که از جلو خانهی ما میگذرد پر از قورباغه است. آنها هر شب تا صبح آواز میخوانند. تابستان که ما توی حیاط میخوابیدیم، من هر شب مثل قورباغهها قور قور میکردم. قورباغهها هم به من جواب میدادند.»
جمشید گفت: «مریم، قورباغهها چه رنگند؟»
مریم گفت: «قورباغهها سبزند و خالهای قهوهای روی بدنشان هست.»
جمشید گفت: «پس چرا در خانهی ما قورباغه نیست؟»
مریم گفت: «مادرم میگوید که قورباغهها در کنار رودخانهها و استخرها زندگی میکنند. آخر قورباغه میتواند هم در آب زندگی کند و هم در خشکی. پس هم به آب احتیاج دارد و هم به خشکی. خانهی شما که نزدیک رودخانه و استخر نیست. بیا برویم و از مادرت اجازه بگیریم. فردا تو هم به خانهی ما بیا. آنجا من قورباغهها را به تو نشان میدهم.»
جمشید و مریم پیش مادر جمشید رفتند. مریم به مادر جمشید گفت: «اجازه میدهید که جمشید به خانهی ما بیاید؟ من میخواهم قورباغهها را به او نشان بدهم.»
مادر جمشید خندید و گفت: «مریم جان، حالا که تو نمیتوانی قورباغهها را به جمشید نشان بدهی. حالا زمستان است در زمستان قورباغهها به ته رودخانه یا استخر میروند. تمام زمستان را در آنجا میخوابند. بهار که شد، بیدار میشوند. آن وقت من جمشید را به خانهی شما میآورم تا قورباغهها را ببیند.»
جمشید گفت: «مادر، قورباغهها مثل گربه بچه میزایند؟»
مادر گفت: «نه، پسرم. قورباغهها در آب تخم میریزند. بچههای آنها از تخم بیرون میآیند. بچهی قورباغه اول شکلش مثل شکل قورباغه نیست. چند بار شکلش عوض میشود، آخر به شکل قورباغه درمیآید.» بعد مادر رفت و کتابی آورد و شکل قورباغه و بچه قورباغهها را به جمشید و مریم نشان داد.
جمشید گفت: «مادر، من دلم میخواهد خود قورباغهها را ببینم.»
مریم گفت: «صبر داشته باش، پسر. بهار که شد به خانهی ما میآیی و خود قورباغهها را میبینی.»