دور باغ قشنگی، یک دیوار آجری قشنگ کشیده بودند، این دیوار از صدها آجر درست شده بود. آجرهای دیوار همه زرد بودند. فقط یکی از آنها کمی قرمز رنگ بود. برای همین بود که آجرهای دیگر اسم این آجر را گذاشته بودند آجر گُلی.
آجرها میتوانستند باغ قشنگ را تماشا کنند. میتوانستند خیابان قشنگی را که کنار آن باغ بود تماشا کنند. هر روز صبح و عصر پرندهها میآمدند روی دیوار مینشستند برای آجرها آواز میخواندند. بعضی از شاخههای درختهای باغ روی دیوار میخوابیدند، این شاخهها گل میدادند، برگها و گلهای آنها دیوار را قشنگتر میکرد. همهی آجرهای دیوار خوشحال بودند، از صدای پرندهها خوششان میآمد، از بوی گلها خوششان میآمد، خوشحال بودند که همه باهم توانستهاند دیواری به این قشنگی درست کنند.
ولی آجر گلی خوشحال نبود. از صبح تا عصر اخم میکرد و میگفت: «چه فایدهای دارد که من همیشه اینجا بمانم؟ اینجا هیچ کس به من نگاه نمیکند. من میان این همه آجر پیدا نیستم. من میخواهم تنها باشم تا همه فقط به من نگاه کنند.» آجرهای دیگر دلشان نمیخواست که آجر گلی اوقاتش تلخ باشد. با او شوخی میکردند و میخندیدند ولی آجر گلی اصلاً نمیخندید.
عاقبت یک روز آجر گلی با خودش گفت: «من از اینجا میروم. به جایی میروم که تنها باشم، به جایی میروم که همه مرا ببینند و از من تعریف کنند.» آن وقت از جایش افتاد پایین، خواست به راه بیفتد و برود، یکی از آجرها فریاد زد: «آجر گلی، کجا میروی؟ برگرد سر جایت. ببین، حالا که تو پایین افتادهای دیوار سوراخ شده است.» ولی آجر گلی به حرف دوستش گوش نداد. به راه افتاد و رفت.
آجر گلی رفت و رفت، به باغ دیگری رسید، توی باغ رفت. دختر کوچولویی کنار یک باغچه ایستاده بود گلهای باغچه را نگاه میکرد. آجر گلی به دختر سلام کرد و گفت: «ببین چه آجر خوبی هستم! نمیخواهی با من برای باغچهات لبه درست کنی؟» دختر آجر گلی را برداشت، به آن نگاه کرد و گفت: «بله، تو آجر خوبی هستی ولی به درد من نمیخوری. با یک آجر که نمیتوانم برای باغچهام لبه درست کنم. برای ساختن لبهی باغچه سی چهل تا آجر لازم دارم.» آن وقت آجر گلی را روی زمین گذاشت.
آجر گلی باز به راه افتاد رفت و رفت به باغ دیگری رسید. توی باغ رفت. باغبانی داشت برای باغش نرده درست میکرد. آجر گلی به باغبان سلام کرد و گفت: «ببین چه آجر خوبی هستم! نمیخواهی نردهات را با من درست کنی؟» باغبان آجر گلی را برداشت به آن نگاه کرد و گفت: «بله، تو آجر خوبی هستی ولی به درد من نمیخوری. با یک آجر که نمیتوانم نرده درست کنم. برای ساختن نرده، اگر کنار هر چوب هم دو سه تا آجر بگذارم، پنجاه شصت تا آجر لازم دارم.» آن وقت آجر گلی را روی زمین گذاشت.
آجر گلی باز به راه افتاد رفت و رفت به مزرعهای رسید. توی مزرعه رفت. دهقانی داشت با چوب یک انبار میساخت. آجر گلی به دهقان سلام کرد و گفت: «ببین چه آجر خوبی هستم! نمیخواهی انبارت را با من بسازی؟» دهقان آجر گلی را برداشت، به آن نگاه کرد و گفت: «بله، تو آجر خوبی هستی ولی به درد من نمیخوری. با یک آجر که نمیتوانم انبار بسازم. برای ساختن انبار صدها آجر لازم دارم.» آن وقت آجر گلی را روی زمین گذاشت.
آجر گلی روی زمین نشست. اوقاتش خیلی تلخ شده بود. هیچ کس او را نمیخواست همه به او میگفتند: «یک آجر به درد ما نمیخورد. ما سی چهل تا آجر لازم داریم. ما صدها آجر لازم داریم.» ولی آجر گلی که یکی بیشتر نبود. یک دفعه چیزی به یادش آمد، توی دنیا یک جا بود که او را میخواستند، توی یک دیوار. همان دیواری که آجر گلی از آنجا بیرون آمده بود.
آجر گلی دوید و پای همان دیوار برگشت، آجرهایی که توی دیوار کنار آجر گلی بودند شل شده بودند، دیوار داشت خراب میشد، آجر گلی کاری نمیتوانست بکند، پای دیوار نشست و گریه کرد.
در این وقت صاحب باغ پای همان دیوار آمد، آجر گلی را دید، آن را برداشت و سر جایش گذاشت.
دیوار دوباره درست شد. آجر گلی توی دیوار نشسته بود. دیگر اوقاتش تلخ نبود خوشحال بود، از صدای پرندگان خوشش میآمد، از بوی گلها خوشش میآمد، خوشحال بود که او و آجرهای دیگر توانستهاند دیواری به این قشنگی درست کنند.