کتاب سال‌های بعد

پدر بزرگ همان طور که دست‌هایش را گرم می‌کرد، گفت: «خیلی خوب، همین حالا قصه را شروع می‌کنم ولی یادت باشد که، وقتی که قصه تمام شد، از من نپرسی: پدر بزرگ، این قصه راست بود یا نه؟ می‌دانی چرا؟ برای اینکه دیگر خودم هم نمی‌دانم که قصه‌هایی که برایت می‌گویم کدام یک راست است و کدام یک راست نیست. چیز دیگری هم هست. سعی کن تا بفهمی. بعضی از قصه‌ها با اینکه راست نیستند، آن طور به دل ما می‌نشینند که ما فکر می‌کنیم که از راست هم راست‌ترند.»

آن وقت پدر بزرگ کمی ساکت ماند و بعد قصه را شروع کرد:

«همه‌ی بچه‌های دنیا مثل هم هستند. درست است که بعضی از آن‌ها خوب خوبند، ولی بیشتر آن‌ها گاهی خوبند و گاهی بد. بیشتر آن‌ها گاهی مهربان هستند، راستگو هستند، خودخواه نیستند، ازخودراضی نیستند. ولی همین بچه‌ها گاهی نامهربان می‌شوند، دروغ می‌گویند، خودخواه می‌شوند و ازخودراضی. می‌دانی، چطور برایت بگویم؟ مثل این است که نصف وجود این بچه‌ها خوب است و نصف وجودشان بد.

سال‌ها پیش، پسر کوچکی زندگی می‌کرد که از همین جور بچه‌ها بود، یعنی نصف وجودش خوب بود و نصف وجودش بد. گاهی مهربان و راستگو می‌شد. آن وقت نه خودخواه بود و نه ازخودراضی. گاهی هم نامهربان می‌شد و دروغ می‌گفت. آن وقت خودخواه می‌شد و ازخودراضی.

چند سالی، همین طور که گفتم گذشت. آن پسر کوچک کم کم بزرگ شد. او دیگر هشت یا نُه سال داشت. روزی مادر آن پسر به او گفت که به خیابانی که نزدیک خانه‌ی آن‌ها بود برود و چیزی برای او بخرد. پسر به خیابان رفت، صبح بود، همه جا آرام بود. پسر آهسته از کنار خیابان می‌گذشت. جلو هر مغازه‌ای می‌ایستاد به چیزهای توی آن مغازه نگاه می‌کرد. از این گردش خیلی خوشش می‌آمد.

پسر از چند مغازه گذشت، به مغازه‌ای رسید که در کوچکی داشت، توی مغازه خیلی روشن نبود، پسر جلو در مغازه ایستاد. توی مغازه را نگاه کرد. چیزهایی که در آن مغازه دید با همه‌ی چیزهایی که در مغازه‌های دیگر دیده بود فرق داشت. همه‌ی چیزهایی که توی آن مغازه بود قدیمی بود. خاک روی بعضی از آن‌ها را گرفته بود. پسر، در میان آن‌ها کیف کوچکی دید، کیف سیاه بود.

پسر توی مغازه رفت، توی مغازه پیرمردی پشت میزی نشسته بود، لباس سیاهی پوشیده بود. پسر فکر کرد که لباس پیرمرد هم مثل چیزهای دیگر مغازه، قدیمی است. لباس او هم خاک گرفته بود. پیرمرد مشغول کاری بود نفهمید که پسر توی مغازه آمده است. پسر به پیرمرد نزدیک شد، به او گفت: «آقا، می‌توانم آن کیف را بردارم و نگاهش کنم؟»

پیرمرد گفت: «بله، هرچه دلت می‌خواهد بردار و نگاه کن.»

پسر خوشحال شد، در مغازه به راه افتاد، به هرچه دلش خواست دست زد، همه‌ی چیزها را نگاه کرد، عاقبت به کیف رسید. کیف را هم برداشت در آن را بازکرد، توی کیف یک کتاب قدیمی بود. پسر کتاب را بیرون آورد. روی کتاب نوشته شده بود: سال‌های بعد!

پسر خواست کتاب را بازکند، ناگهان پیرمرد سرش را بلند کرد، کتاب را در دست پسر دید. گفت: «این کتاب را بگذار سر جایش! توی این مغازه به همه چیز می‌توانی دست بزنی، جز به این کتاب.»

پسر کتاب را روی میز گذاشت و به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد هم به پسر نگاه کرد. در نگاه او خواند که دلش می‌خواهد کتاب را ببیند. مدتی به دقت او را نگاه کرد. نگاه پسر آرام و مهربان بود. عاقبت پیرمرد گفت: «نمی‌دانم تو از کدام بچه‌ها هستی، آن‌ها که خوب خوبند؟ نه، فکر نمی‌کنم که تو آن قدر خوب باشی. این را می‌شود توی چشم‌هایت خواند. فکر می‌کنم که تو از بچه‌هایی هستی که گاهی خوبند و گاهی بد. همین طور است، نه؟»

پسر بازهم پیرمرد را نگاه می‌کرد، ساکت بود. پیرمرد گفت: «خیلی دلت می‌خواهد کتاب را ببینی؟»

پسر بازهم پیرمرد را نگاه کرد و ساکت ماند.

پیرمرد گفت: «خوب، باشد. حالا که دلت می‌خواهد، کتاب را بازکن و نگاه کن. فقط یادت باشد که آن را یک بار از اول به آخر و یک بار از آخر به اول ورق بزنی. اول خیلی ناراحت می‌شوی ولی این هم یادت باشد که خودت خواسته‌ای.»

پسر کتاب را در دست گرفت، آن را بازکرد، در صفحه‌ی اول خودش را دید. خودش بود با همان لباسی که پوشیده بود. در صفحه‌ی دوم باز خودش بود، روبه روی مادرش ایستاده بود، داشت به او دروغ می‌گفت. در صفحه‌ی سوم بازهم خودش بود، داشت به پدرش دروغ می‌گفت.

پسر در هر صفحه خودش را دید، ولی قسمت بد وجودش را. در صفحه‌های بعد، خودش را دید که بزرگ‌تر شده است ولی بازهم مهربان نیست، راستگو نیست، خودخواه و ازخودراضی است. در صفحه‌های بعد، خودش را دید که روز به روز نامهربان‌تر، دروغ‌گوتر، خودخواه‌تر و ازخودراضی تر شده است.

باز ورق زد، باز خودش را دید. دید که کم کم بدی‌های او مادرش و پدرش را از او دور کرده است. دید که با آن‌هاست، ولی آن‌ها دوستش ندارند.

بازهم کتاب را ورق زد. دیگر بزرگ شده بود، کار می‌کرد، همسر و بچه پیدا کرده بود، خیلی پول داشت، خانه‌ی بزرگی داشت، همه چیز داشت، ولی مهربان نبود، راستگو نبود. خودخواه و ازخودراضی بود. برای همین هم بود که همسرش دوستش نداشت، بچه‌هایش دوستش نداشتند. او تنها بود، خوشحال نبود، خوشبخت نبود.

دیگر صفحه‌های کتاب داشتند تمام می‌شدند، پسر خیلی ناراحت شده بود، کتاب را بست.

پیرمرد داشت پسر را نگاه می‌کرد. به او گفت: «حالا کتاب را از آخر به اول ورق بزن.» پسر دلش نمی‌خواست این کار را بکند. می‌ترسید که ناراحت‌تر بشود.

پیرمرد گفت: «زودباش! از آخر کتاب شروع کن.»

پسر بازهم شروع کرد به ورق زدن. بازهم در صفحه‌ی اول خودش را دید. خودش بود با همان لباسی که پوشیده بود. در صفحه‌ی دوم باز خودش بود، روبه روی مادرش ایستاده بود، داشت به مادرش لبخند می‌زد. در صفحه‌ی سوم باز خودش بود، داشت به پدرش می‌گفت که ناراحت است برای اینکه نفهمیده است و به او دروغ گفته است. از پدرش می‌خواست که او را ببخشد.

پسر بازهم در هر صفحه خودش را دید، ولی قسمت‌های خوب وجودش را. در صفحه‌های بعد خودش را دید که بزرگ‌تر شده است، ولی بازهم مهربان است، راستگوست، خودخواه نیست، ازخودراضی نیست. در صفحه‌های بعد خودش را دید که روز به روز مهربان‌تر و راستگوتر می‌شود.

باز ورق زد، باز خودش را دید. دید که مادر و پدرش وقتی که او را می‌بینند، لبخند می‌زنند. دید که آن‌ها روز به روز بیشتر دوستش دارند.

بازهم کتاب را ورق زد. دیگر بزرگ شده بود، کار می‌کرد، همسر و بچه پیدا کرده بود، پول داشت ولی نه خیلی زیاد، خانه داشت ولی نه خیلی بزرگ. در عوض مهربان بود، راستگو بود، خودخواه و ازخودراضی نبود. برای همین بود که همسرش او را دوست داشت، بچه‌هایش او را دوست داشتند. او خوشحال بود، او خوشبخت بود.

پسر از شادی شروع به خندیدن کرد، کتاب را بست، آن را به پیرمرد داد، خواست از مغازه بیرون برود.

پیرمرد گفت: «کسی جز خودت نمی‌تواند به تو کمک کند. خودت، فقط خود تو باید انتخاب کنی. یک طرف را انتخاب کن، یا قسمت خوب وجودت را یا قسمت بد را. تو همه چیز را دیدی، فقط خود تو باید راه را انتخاب کنی.»

پسر بازهم خندید، پیرمرد باز به چشم‌های او نگاه کرد، او هم خندید. هر دو فهمیدند که پسر چه راهی را انتخاب کرده است.»

قصه که به اینجا رسید، پدر بزرگ ساکت شد. پسر کوچک گفت: «خوب، پدر بزرگ، بعد چه شد؟»

پدر بزرگ گفت: «همان طور که در صفحه‌های کتاب آمده بود، آن پسر کوچک بزرگ شد، همسر و بچه پیدا کرد، پیر شد، پدر بزرگ شد. حالا پسر کوچکی که پیرمرد پدر بزرگ اوست جلو او نشسته است و از او می‌پرسد: پدر بزرگ، بعد چه شد؟»

پسر کوچک ناگهان از جا پرید و گفت: «پدر بزرگ! پدر بزرگ! شما همان پسر هستید؟ شما همان پسر هستید؟ پس این قصه راست بود؟ پدر بزرگ، پس این قصه راست بود؟»

پدر بزرگ گفت: «نه، نه، پسرم. قرار ما این بود که تو از من هیچ چیز نپرسی. قرار ما این بود که سعی کنی و بفهمی. ولی به جای این حرف‌ها، خوب فکر کن و ببین تو از کدام بچه‌ها هستی و چه راهی را انتخاب می‌کنی؟»

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on