پیک دانش آموز
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با پیک دانش آموز را مشاهده کنید.
در سالهای خیلی پیش در کشوری خیلی دور پادشاهی سلطنت میکرد. این پادشاه دختری بسیار زیبا داشت. عموی این دختر در همان کشور زندگی میکرد و سه پسر داشت. دختر پادشاه از کودکی با پسر عموهایش درس میخواند و بازی میکرد. وقتیکه بزرگ شد هر یک از پسرها میخواست با او عروسی کند.
یکشنبه, ۱۷ بهمن
نامهای که شهردار به مدیر سیرک نوشت دیگر کار را تمام کرد. شهردار نوشته بود: «در ماه گذشته اتفاقهایی افتاده است که نشان میدهد که «بوزو» حیوان خطرناکی است. شهرداری نمیتواند اجازه بدهد که این حیوان را از قفس بیرون بیاورند. حتی نگهداری او در قفس هم کار آسانی نیست چون بوزو فیل بسیار بزرگ و نیرومندی است. هر لحظه ممکن است که قفس را بشکند و به کسی حمله کند. به این سبب به مدیر سیرک دستور داده میشود که هرچه زودتر این فیل را از بین ببرد یا او را از آنجا دور کند.»
شنبه, ۹ بهمن
غروب یکی از روزهای سرد و بارانی، پیرمردی از راهی میگذشت. او از راه دوری میآمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر میکرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجرهی خانهای افتاد. خوشحال شد. با قدمهای بلند بهسوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحبخانه چیزی برای خوردن خواست. صاحبخانه که پیرزنی بود گفت: «من چیزی ندارم که به تو بدهم.»
شنبه, ۲۵ دی
لوری جلو پنجره ایستاد. به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی و صاف بود. باد ملایمی میوزید. برگهای زرد درختها در هوا میرقصیدند و به زمین میافتادند. لوری با خودش گفت: «پاییز آمده است. بعد ناگهان به یاد اردکهای وحشی افتاد. به یاد آورد که چند روز دیگر، در یک سپیده دم زیبا، اردکهای وحشی به جزیرهی آنها خواهند آمد. به یاد آورد که او بارها و بارها آمدن آنها را دیده است. به یاد آورد که آنها همیشه از یک طرف آسمان میآیند، در صفهای مرتب پرواز میکنند و وقتی که به وسط آسمان رسیدند، پایین میآیند و به زمین مینشینند.»
چهارشنبه, ۱۵ دی
وقتی که «بادپا» وارد قصر شد، همهی پیکهای پادشاه در آنجا جمع بودند. بادپا آهسته به کناری رفت و ایستاد. امیدوار بود که پیکهای دیگر او را نبینند. ولی چشم یکی از پیکها به او افتاد. به دیگران گفت: «نگاه کنید! نگاه کنید! بادپا آمده است!»
یکشنبه, ۵ دی
مریم نه سال داشت و خواهرش فاطمه دو سال. آنها با مادرشان در دهی زندگی میکردند. مریم عصرها بعد از تعطیل مدرسه در خانه میماند و از فاطمه نگهداری میکرد. مادرش هم پهلوی زنی که خیاط ده بود میرفت و تا غروب باهم خیاطی میکردند.
دوشنبه, ۲۹ آذر
کارلو، دوست ایتالیایی من، مدتی بی آنکه چیزی بگوید نگاهم کرد و بعد گفت: «ببین دوست من، من حافظهی خوبی ندارم و داستان سرای خوبی هم نیستم. از آن همه افسانه که در دوران کودکیم شنیدهام، فقط یکی به یادم مانده است. حالا که تو اصرار داری، آن افسانه را همان طور که از پدر بزرگم شنیدهام، برایت می گویم. نام این افسانه «پوپینو و پوپینا»ست. ولی تو میتوانی اسم آن را «طلسم وحشت» بگذاری.»
شنبه, ۲۷ آذر
نهنگ و میمونی کنار رودخانهای زندگی میکردند و سالهای سال بود که باهم دشمن بودند. روزی میمون بالای درختی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. چشمش به درختان پر از میوهی آن طرف رودخانه افتاد. با خودش فکر کرد چطور میتوانم به آن طرف رودخانه بروم و از آن میوهها بخورم. به پایین درخت نگاه کرد. نهنگ کنار رودخانه خوابیده بود.
شنبه, ۲۴ مهر
شب از نیمه گذشته بود. کریستف کلمب روی عرشهی کشتی آمد و فریاد کشید: «طوفان دیگر آرام شده است. همهی شما میتوانید بروید و استراحت کنید.»
این چهارمین بار بود که کریستف کلمب و ملوانانش برای پیدا کردن راه تازهای به هندوستان، در دریا سفر میکردند. ولی ژوزالیتو اولین بار بود که به سفر دریا میرفت. او سیزده سال داشت و کوچکترین کارگر کشتی بود.
چهارشنبه, ۲۱ مهر
در یکی از روزهای آخر زمستان که برف نازکی دشت و صحرا را پوشانده بود، شکارچی شجاع تفنگ و دامش را برداشت که برای شکار به جنگل برود. وقتیکه از کوچههای ده میگذشت بچهها او را به هم نشان میدادند و میگفتند: «شکارچی شجاع حتماً امروز هم دست خالی از جنگل برنمیگردد.»
دوشنبه, ۱۲ مهر
آن شب قرار بود که مادر و پدر دوستم به خانهی من بیایند. دوست من سرخ پوستی از مردم آلاسکاست. وقتی که من چیزهایی را که برای شام آن شب خریده بودم از سبد بیرون میآوردم، او کنارم نشسته بود. وانمود میکرد که از دیدن چیزهایی که من خریدهام غرق تعجب و تحسین شده است. میگفت: «به نظر میرسد که ما امشب شامی بسیار عالی و دلچسب خواهیم داشت.» وقتی که در میان آن چیزها چشمش به چند قطعه گوشت ماهی آزاد افتاد، فریادی کشید و گفت: «زودباش! زود اینها را از اینجا بردار! وای بر ما، اگر پدر و مادر من سر برسند و آنها را ببینند! اگر آنها بدانند که تو گوشت سپیدهی طلایی و غروب نقرهای، شاهزادهی دریا، را میخوری، هرگز حاضر نمیشوند که با تو سر یک سفره بنشینند و مهمان تو باشند.»
یکشنبه, ۴ مهر
صدای برخورد ظرفهای چینی از پشت پردهی حصیری به گوش میرسید. دو جوان کنار میزی در پشت پرده نشسته بودند. نور آفتاب از لای حصیری به ظرفهای بلور روی میز و موهای مشکی آن دو جوان میتافت. جوانها هر یک کتابچهای به دست داشتند که اسم غذاها در آن چاپ شده بود. آنها خواستند غذا انتخاب کنند. بعد از مدتی یکی از آنها کتابچه را روی میز گذاشت. نگاهی به دوستش کرد و گفت: «دوست من، چینگ، من نمیدانستم که تو این قدر نزدیک بین هستی. با اینکه سرت را تقریباً به آن نوشته چسباندهای، هنوز نتوانستهای نام غذاها را بخوانی. میخواهی کمکت کنم؟»
سه شنبه, ۳۰ شهریور
سالها پیش در کوهی که نزدیک دهکدهی کوچکی بود، دیوی زندگی میکرد. آن کوه و آن دهکده و آن دیو هر یک اسمی داشتند. اما آنقدر روزها و ماهها و سالها آمدند و رفتند که همهی مردم اسم آن کوه و آن دهکده و آن دیو را فراموش کردند. ولی چون آن دیو فقط یک شاخ داشت، ما او را دیو یکشاخ مینامیم.
یکشنبه, ۲۸ شهریور
روزی هزارپایی از جنگل میگذشت. به خانهی خرگوشی رسید. وارد خانهی خرگوش شد و در جای گرم و نرم خرگوش خوابید. در آن وقت خرگوش در خانه نبود وگرنه هزارپا جرأت نمیکرد حتی یکی از پاهایش را هم آنجا بگذارد. ولی هنوز خوب گرمش نشده بود که خرگوش به خانه برگشت. خرگوش از همان دم در فهمید که یکی وارد خانهاش شده است. فریاد کشید: «آهای! ای کسی که بیاجازه وارد خانهی دیگران میشوی! بیا بیرون، این خانه صاحب دارد.»
دوشنبه, ۲۲ شهریور
سه پیرمرد مسافر که هرکدام از طرفی میآمدند و به طرفی میرفتند، در دهکدهای به هم رسیدند. باهم آشنا شدند. روی تختهسنگی نشستند تا خستگی راه را از تن خود بیرون کنند.
یکشنبه, ۲۱ شهریور
پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعهی عمو ناگی در یکی از دهکدههای مجارستان بود. او با زنش خاله میلی و پسرشان جانسی در آن مزرعه زندگی میکردند. جانسی سه سال از کیت بزرگتر بود.
سه شنبه, ۱۶ شهریور
در زمانهای پیش، وقتی که حضرت سلیمان بر قوم یهود حکومت میکرد، در شهر اورشلیم زن و شوهر پیری زندگی میکردند. پیرزن پنبه میریسید و نخ درست میکرد. پیرمرد نخ ها را به بازار میبرد و می فروخت. با پولی که از فروش نخها به دست میآورد بازهم پنبه میخرید و غذای روزانهی خود و زنش را تهیه میکرد.
دوشنبه, ۱۵ شهریور
جلال و محسن فکر میکردند که مزرعهی آنها زیباترین جای دنیاست. مزرعهی آنها زیباترین جای دنیا نبود، ولی مزرعهی کوچک و قشنگی بود. مزرعه خیلی کوچک بود. محصولی که از آن به دست میآمد حتی برای خوراک یک سال خانوادهی آنها هم کافی نبود.
یکشنبه, ۱۴ شهریور
در مزرعهای، بوتهی لوبیایی روییده بود. لای برگهای این بوته، توی یک غلاف، پنجتا لوبیا پهلوی هم نشسته بودند. لوبیاها سبز بودند و غلاف هم سبز بود. برای همین بود که لوبیاها فکر میکردند که همهی دنیا سبز است. غلاف هر روز بزرگتر و بزرگتر میشد. لوبیاها خانهی گرم و راحتی داشتند. روزها آفتاب به آنها میتابید و شبها غلاف نمیگذاشت که آنها سرما بخورند. گاهگاه باران میبارید و لوبیاها را خنک میکرد. لوبیاها هر روز بزرگتر و بزرگتر میشدند. از بیکاری خسته شده بودند.
چهارشنبه, ۱۰ شهریور
روزی بود، روزگاری بود. توی یک جنگل بزرگ، خرس کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. این خرس کوچولو، خوب خرسی بود. هر کار که مادرش میگفت میکرد. تمیز و خوش اخلاق بود فقط یک عیب داشت. هرچه غذا میخورد سیر نمیشد. برای همین بود که هر جا، هر غذایی پیدا میکرد میخورد. مادرش میگفت: «اگر این قدر غذا بخوری، خیلی چاق میشوی. آن وقت نه میتوانی خوب بدوی، نه میتوانی از درخت بالا بروی. یک روز هم یک حیوان قویتر از خودت به تو حمله میکند، آن وقت تو را که خرس چاق و گندهای شدهای و نمیتوانی فرار کنی، میگیرد و میخورد.»
سه شنبه, ۹ شهریور