روزگاری در سرزمین هندوستان، در ایالات کُجرات، مردی زندگی میکرد که «بالوشا» نام داشت. بالوشا مردی پولدار، ولی خسیس و ترسو بود. دلش نمیخواست حتی یک شاهی از پولهایش را خرج کند. بالوشا چهل پسر عموی فقیر داشت ولی هیچ یک از این پسر عموها حتی خانهی بالوشا را هم ندیده بود.
روزی بالوشا از کنار نخلستانی میگذشت. روی نخل بزرگی یک خوشهی خرما دید. صاحب نخلستان فراموش کرده بود که این خوشهی خرما را بچیند. بالوشا با خودش گفت: «این خوشهی خرما مال من است. همین حالا از درخت بالا میروم و آن را میچینم.»
بالوشا تا آن روز هرگز از درخت خرما بالا نرفته بود. با هر زحمتی که بود از درخت بالا رفت. خودش را به خوشهی خرما رسانید. در این وقت نگاهش به زیر پایش افتاد خیلی ترسید. فکر کرد همین حالا از درخت پایین می افتد و میمیرد. خو شهی خرما را فراموش کرد. با خودش گفت: «ای خدای بزرگ، اگر کاری کنی که سالم به زمین برسم، هر چهل پسر عمویم را برای ناهار به خانهام دعوت میکنم.» آن وقت شروع کرد به پایین آمدن. کمی که پایین آمد، ترسش کمتر شد. با خودش گفت: «خدایا چهل نفر زیاد است. بیست نفر از پسر عموهایم را دعوت میکنم.» بازهم پایینتر آمد و ترسش کمتر شد. با خودش گفت: «خدایا، ده نفر را دعوت میکنم.» پایینتر آمد و گفت: «خدایا، من مرد پولداری نیستم. پنج نفر کافی است.» عاقبت وقتی که روی زمین رسید گفت: «خدایا، خودت می دانی که من فقیرم حتماً اگر یک نفر را هم دعوت کنم، نذرم را قبول میکنی.»
آن شب تا صبح بالوشا با خودش فکر کرد که چه بکند تا نذری که کرده است قبول شود و پول زیادی هم از جیبش نرود. عاقبت به یادش آمد که یکی از پسر عموهایش «جانکی داس»، خیلی لاغر است وخیلی کم غذا میخورد. با خودش گفت: «فهمیدم. جانکی داس را برای ناهار به خانه میآورم.»
صبح روز بعد به زنش گفت: «من امروز مجبورم که برای معامله به بازار بروم. تا عصر برنمیگردم. نذر کردهام که به پسر عمویم جانکی داس، ناهار بدهم. ناهاری برای او درست کن.» زن گفت: «برای ناهار چه غذایی درست کنم؟» بالوشا گفت: «چیز خیلی کمی. جانکی داس کم غذا میخورد. هرچه خود او خواست برایش درست کن.» بعد به خانهی جانکی داس رفت و به او گفت: «من نذر کردهام که امروز تو را برای ناهار به خانهام دعوت کنم. ظهر به خانهی ما برو و ناهار بخور. من در بازار کار دارم و برای ناهار نمیتوانم به خانه بیایم.» این را گفت و به بازار رفت.
جانکی داس فوری به خانهی بالوشا رفت. زن بالوشا گفت: «خوب شد که آمدید. من میخواستم از خودتان بپرسم که چه غذایی دوست دارید تا برای ناهار درست کنم؟» جانکی داس گفت: «من خیلی کم غذا میخورم ولی اگر بخواهید خداوند نذر بالوشا را قبول کند، باید دست کم ده جور غذا درست کنید.» زن بالوشا با خودش گفت: «حتماً بالوشا میخواهد نذرش قبول شود.» ده جور غذا درست کرد. غذاها را جلو جانکی داس گذاشت. جانکی داس گفت: «من آدم پول دوستی نیستم. ولی اگر میخواهید خداوند نذر بالوشا را قبول کند، باید پنج سکهی طلا هم در سفره بگذارید و آن را به مهمان بدهید.» زن بالوشا با خودش گفت: «حتماً بالوشا میخواهد نذرش قبول شود.» پنج سکهی طلا آورد و آنها را هم در سفره گذاشت.
جانکی داس کمی از غذاها خورد. بقیه را در سبدی که با خودش آورده بود ریخت. سبد و پنج سکهی طلا را برداشت و به خانه رفت. به زنش گفت: «همین حالا بالوشا به اینجا میآید.» و به او یاد داد که وقتی که بالوشا آمد چه بکند. بعد به اتاقش رفت و راحت خوابید.
بالوشا از بازار برگشت. زنش همه چیز را به او گفت. بالوشا اوقاتش تلخ شد. به طرف خانهی جانکی داس دوید تا سکههای طلا را پس بگیرد. جلو در خانه، زن جانکی داس را دید. زن ایستاده بود و فریاد میزد و میگفت: «ای داد! شوهرم دارد میمیرد!» تا بالوشا را دید گفت: «امروز شوهرم در خانهی شما مهمان بود. شما به او سم دادید. اگر طبیبی بالای سرش نیاوریم، همین حالا میمیرد. آن وقت قاضی شهر تو را به جرم کشتن شوهرم به دار می زند.» بالوشا ترسید و به زن گفت: «چرا داد میزنی؟ برو برایش طبیب بیاور.» زن جانکی داس گفت: «طبیب پنج سکهی طلا میگیرد تا به خانهی ما بیاید. من پنج سکهی طلا را از کجا بیاورم؟» بالوشا که خیلی ترسیده بود پنج سکهی طلا به زن داد. بعد هم دوید و به خانه رفت. روی زمین زانو زد و گفت: «ای خدای بزرگ، اگر کاری کنی که جانکی داس زنده بماند و مرا به دار نزنند، هر چهل پسر عمویم را برای ناهار به خانهام دعوت میکنم.»