در سالهای خیلی پیش در کشوری خیلی دور پادشاهی سلطنت میکرد. این پادشاه دختری بسیار زیبا داشت. عموی این دختر در همان کشور زندگی میکرد و سه پسر داشت. دختر پادشاه از کودکی با پسر عموهایش درس میخواند و بازی میکرد. وقتیکه بزرگ شد هر یک از پسرها میخواست با او عروسی کند.
نامهای که شهردار به مدیر سیرک نوشت دیگر کار را تمام کرد. شهردار نوشته بود: «در ماه گذشته اتفاقهایی افتاده است که نشان میدهد که «بوزو» حیوان خطرناکی است. شهرداری نمیتواند اجازه بدهد که این حیوان را از قفس بیرون بیاورند. حتی نگهداری او در قفس هم کار آسانی نیست چون بوزو فیل بسیار بزرگ و نیرومندی است. هر لحظه ممکن است که قفس را بشکند و به کسی حمله کند. به این سبب به مدیر سیرک دستور داده میشود که هرچه زودتر این فیل را از بین ببرد یا او را از آنجا دور کند.»
غروب یکی از روزهای سرد و بارانی، پیرمردی از راهی میگذشت. او از راه دوری میآمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر میکرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجرهی خانهای افتاد. خوشحال شد. با قدمهای بلند بهسوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحبخانه چیزی برای خوردن خواست. صاحبخانه که پیرزنی بود گفت: «من چیزی ندارم که به تو بدهم.»
لوری جلو پنجره ایستاد. به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی و صاف بود. باد ملایمی میوزید. برگهای زرد درختها در هوا میرقصیدند و به زمین میافتادند. لوری با خودش گفت: «پاییز آمده است. بعد ناگهان به یاد اردکهای وحشی افتاد. به یاد آورد که چند روز دیگر، در یک سپیده دم زیبا، اردکهای وحشی به جزیرهی آنها خواهند آمد. به یاد آورد که او بارها و بارها آمدن آنها را دیده است. به یاد آورد که آنها همیشه از یک طرف آسمان میآیند، در صفهای مرتب پرواز میکنند و وقتی که به وسط آسمان رسیدند، پایین میآیند و به زمین مینشینند.»
وقتی که «بادپا» وارد قصر شد، همهی پیکهای پادشاه در آنجا جمع بودند. بادپا آهسته به کناری رفت و ایستاد. امیدوار بود که پیکهای دیگر او را نبینند. ولی چشم یکی از پیکها به او افتاد. به دیگران گفت: «نگاه کنید! نگاه کنید! بادپا آمده است!»
تابستان بود. هوا گرم بود. درختها سبز بودند. یک روز صبح زود علی از اتاق بیرون آمد. خواهر بزرگش، مهشید، را دید. علی پنج سال داشت و مهشید هفت سال. علی دید که مهشید کنار باغچه نشسته است. دید که مهشید دارد چیزی را در باغچه پنهان میکند. پیش مهشید رفت. از او پرسید: «مهشید، چه چیزی توی باغچه پنهان کردی؟»
مریم نه سال داشت و خواهرش فاطمه دو سال. آنها با مادرشان در دهی زندگی میکردند. مریم عصرها بعد از تعطیل مدرسه در خانه میماند و از فاطمه نگهداری میکرد. مادرش هم پهلوی زنی که خیاط ده بود میرفت و تا غروب باهم خیاطی میکردند.
کارلو، دوست ایتالیایی من، مدتی بی آنکه چیزی بگوید نگاهم کرد و بعد گفت: «ببین دوست من، من حافظهی خوبی ندارم و داستان سرای خوبی هم نیستم. از آن همه افسانه که در دوران کودکیم شنیدهام، فقط یکی به یادم مانده است. حالا که تو اصرار داری، آن افسانه را همان طور که از پدر بزرگم شنیدهام، برایت می گویم. نام این افسانه «پوپینو و پوپینا»ست. ولی تو میتوانی اسم آن را «طلسم وحشت» بگذاری.»
لاک پشت کوچک، پسر سرخپوست، جلو خانهشان نشسته بود. غصه دار بود. با خودش میگفت: «عقاب پیر از دست من اوقاتش تلخ است.» عقاب پیر معلم لاک پشت کوچک و چند تا پسر دیگر بود. از وقتی که آن پسرها پنج ساله شده بودند، عقاب پیر معلم آنها شده بود. حالا آنها هر یک ده سال داشتند. لاک پشت کوچک میدانست که چند روز که بگذرد، در شبی که ماه به شکل دایره بشود، عقاب پیر جلو همهی مردم ده اسم تازهای به او و هر یک از دوستانش خواهد داد. لاک پشت کوچک اسم خوبی نبود. وقتی که پسر کوچک سرخپوست بچه بود و نمیتوانست درست راه برود، این اسم را روی او گذاشته بودند ولی حالا دیگر او بزرگ شده بود. مثل همهی سرخپوستان میخواست اسمی داشته باشد که بتواند به آن افتخار کند.
خورشید هنوز سَر نزده بود. علی آقا داشت نان میپخت. گربهی زردی توی دکان نانوایی آمد. خودش را به پاهای علی آقا مالید. علی آقا به گربه نگاه کرد و گفت: «به به! سلام، مو طلایی، صبر کن، همین حالا یک نان برایت میپزم. رنگ آن مثل رنگ موهای تو طلایی میشود. آن وقت من صبحانهی تو را میدهم.»
روز اول آذر بود. آن روز برای نازی روز خیلی خوبی بود. نازی وقتی که از مدرسه به خانه آمد، مادر بزرگش را در خانه دید. مادر بزرگ نازی در ده زندگی میکرد. نازی و مادرش هر تابستان پیش او میرفتند ولی مادر بزرگ خیلی کم به شهر میآمد.
نهنگ و میمونی کنار رودخانهای زندگی میکردند و سالهای سال بود که باهم دشمن بودند. روزی میمون بالای درختی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. چشمش به درختان پر از میوهی آن طرف رودخانه افتاد. با خودش فکر کرد چطور میتوانم به آن طرف رودخانه بروم و از آن میوهها بخورم. به پایین درخت نگاه کرد. نهنگ کنار رودخانه خوابیده بود.
در یکی از روزهای آخر زمستان که برف نازکی دشت و صحرا را پوشانده بود، شکارچی شجاع تفنگ و دامش را برداشت که برای شکار به جنگل برود. وقتیکه از کوچههای ده میگذشت بچهها او را به هم نشان میدادند و میگفتند: «شکارچی شجاع حتماً امروز هم دست خالی از جنگل برنمیگردد.»
آن شب قرار بود که مادر و پدر دوستم به خانهی من بیایند. دوست من سرخ پوستی از مردم آلاسکاست. وقتی که من چیزهایی را که برای شام آن شب خریده بودم از سبد بیرون میآوردم، او کنارم نشسته بود. وانمود میکرد که از دیدن چیزهایی که من خریدهام غرق تعجب و تحسین شده است. میگفت: «به نظر میرسد که ما امشب شامی بسیار عالی و دلچسب خواهیم داشت.» وقتی که در میان آن چیزها چشمش به چند قطعه گوشت ماهی آزاد افتاد، فریادی کشید و گفت: «زودباش! زود اینها را از اینجا بردار! وای بر ما، اگر پدر و مادر من سر برسند و آنها را ببینند! اگر آنها بدانند که تو گوشت سپیدهی طلایی و غروب نقرهای، شاهزادهی دریا، را میخوری، هرگز حاضر نمیشوند که با تو سر یک سفره بنشینند و مهمان تو باشند.»
صدای برخورد ظرفهای چینی از پشت پردهی حصیری به گوش میرسید. دو جوان کنار میزی در پشت پرده نشسته بودند. نور آفتاب از لای حصیری به ظرفهای بلور روی میز و موهای مشکی آن دو جوان میتافت. جوانها هر یک کتابچهای به دست داشتند که اسم غذاها در آن چاپ شده بود. آنها خواستند غذا انتخاب کنند. بعد از مدتی یکی از آنها کتابچه را روی میز گذاشت. نگاهی به دوستش کرد و گفت: «دوست من، چینگ، من نمیدانستم که تو این قدر نزدیک بین هستی. با اینکه سرت را تقریباً به آن نوشته چسباندهای، هنوز نتوانستهای نام غذاها را بخوانی. میخواهی کمکت کنم؟»
پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعهی عمو ناگی در یکی از دهکدههای مجارستان بود. او با زنش خاله میلی و پسرشان جانسی در آن مزرعه زندگی میکردند. جانسی سه سال از کیت بزرگتر بود.
یکی بود، یکی نبود. کنار یک رود بزرگ خانهی کوچکی بود. توی این خانهی کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی میکردند. پیرزن روزها در خانه میماند، کارهای خانه را میکرد. پیرمرد کشاورز بود، میرفت کنار رود کشاورزی میکرد.
پاییز بود، هوا سرد شده بود، برگ درختها زرد شده بود. یک شب پیرمرد به خانه آمد. یک جیرجیرک هم با خودش به خانه آورد. به پیرزن گفت: «این جیرجیرک را کنار رود پیدا کردم. سردش شده بود او را به خانه آوردم. حالا آتش روشن میکنم تا گرم بشود. تو هم به او غذا بده. جیرجیرک برای ما آواز میخواند.»
پدر بزرگ همان طور که دستهایش را گرم میکرد، گفت: «خیلی خوب، همین حالا قصه را شروع میکنم ولی یادت باشد که، وقتی که قصه تمام شد، از من نپرسی: پدر بزرگ، این قصه راست بود یا نه؟ میدانی چرا؟ برای اینکه دیگر خودم هم نمیدانم که قصههایی که برایت میگویم کدام یک راست است و کدام یک راست نیست. چیز دیگری هم هست. سعی کن تا بفهمی. بعضی از قصهها با اینکه راست نیستند، آن طور به دل ما مینشینند که ما فکر میکنیم که از راست هم راستترند.»
روزگاری در سرزمین هندوستان، در ایالات کُجرات، مردی زندگی میکرد که «بالوشا» نام داشت. بالوشا مردی پولدار، ولی خسیس و ترسو بود. دلش نمیخواست حتی یک شاهی از پولهایش را خرج کند. بالوشا چهل پسر عموی فقیر داشت ولی هیچ یک از این پسر عموها حتی خانهی بالوشا را هم ندیده بود.