مقاله
در سالهای خیلی پیش در کشوری خیلی دور پادشاهی سلطنت میکرد. این پادشاه دختری بسیار زیبا داشت. عموی این دختر در همان کشور زندگی میکرد و سه پسر داشت. دختر پادشاه از کودکی با پسر عموهایش درس میخواند و...
مقاله
نامهای که شهردار به مدیر سیرک نوشت دیگر کار را تمام کرد. شهردار نوشته بود: «در ماه گذشته اتفاقهایی افتاده است که نشان میدهد که «بوزو» حیوان خطرناکی است. شهرداری نمیتواند اجازه بدهد که این حیوان...
مقاله
غروب یکی از روزهای سرد و بارانی، پیرمردی از راهی میگذشت. او از راه دوری میآمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر میکرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجرهی...
مقاله
لوری جلو پنجره ایستاد. به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی و صاف بود. باد ملایمی میوزید. برگهای زرد درختها در هوا میرقصیدند و به زمین میافتادند. لوری با خودش گفت: «پاییز آمده است. بعد ناگهان به یاد...
مقاله
وقتی که «بادپا» وارد قصر شد، همهی پیکهای پادشاه در آنجا جمع بودند. بادپا آهسته به کناری رفت و ایستاد. امیدوار بود که پیکهای دیگر او را نبینند. ولی چشم یکی از پیکها به او افتاد. به دیگران گفت: «...
مقاله
تابستان بود. هوا گرم بود. درختها سبز بودند. یک روز صبح زود علی از اتاق بیرون آمد. خواهر بزرگش، مهشید، را دید. علی پنج سال داشت و مهشید هفت سال. علی دید که مهشید کنار باغچه نشسته است. دید که مهشید...
مقاله
مریم نه سال داشت و خواهرش فاطمه دو سال. آنها با مادرشان در دهی زندگی میکردند. مریم عصرها بعد از تعطیل مدرسه در خانه میماند و از فاطمه نگهداری میکرد. مادرش هم پهلوی زنی که خیاط ده بود میرفت و تا...
مقاله
کارلو، دوست ایتالیایی من، مدتی بی آنکه چیزی بگوید نگاهم کرد و بعد گفت: «ببین دوست من، من حافظهی خوبی ندارم و داستان سرای خوبی هم نیستم. از آن همه افسانه که در دوران کودکیم شنیدهام، فقط یکی به یادم...
مقاله
لاک پشت کوچک، پسر سرخپوست، جلو خانهشان نشسته بود. غصه دار بود. با خودش میگفت: «عقاب پیر از دست من اوقاتش تلخ است.» عقاب پیر معلم لاک پشت کوچک و چند تا پسر دیگر بود. از وقتی که آن پسرها پنج ساله شده...
مقاله
خورشید هنوز سَر نزده بود. علی آقا داشت نان میپخت. گربهی زردی توی دکان نانوایی آمد. خودش را به پاهای علی آقا مالید. علی آقا به گربه نگاه کرد و گفت: «به به! سلام، مو طلایی، صبر کن، همین حالا یک نان...
مقاله
روز اول آذر بود. آن روز برای نازی روز خیلی خوبی بود. نازی وقتی که از مدرسه به خانه آمد، مادر بزرگش را در خانه دید. مادر بزرگ نازی در ده زندگی میکرد. نازی و مادرش هر تابستان پیش او میرفتند ولی مادر...
مقاله
نهنگ و میمونی کنار رودخانهای زندگی میکردند و سالهای سال بود که باهم دشمن بودند. روزی میمون بالای درختی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. چشمش به درختان پر از میوهی آن طرف رودخانه افتاد. با خودش...
مقاله
در یکی از روزهای آخر زمستان که برف نازکی دشت و صحرا را پوشانده بود، شکارچی شجاع تفنگ و دامش را برداشت که برای شکار به جنگل برود. وقتیکه از کوچههای ده میگذشت بچهها او را به هم نشان میدادند و می...
مقاله
آن شب قرار بود که مادر و پدر دوستم به خانهی من بیایند. دوست من سرخ پوستی از مردم آلاسکاست. وقتی که من چیزهایی را که برای شام آن شب خریده بودم از سبد بیرون میآوردم، او کنارم نشسته بود. وانمود میکرد...
مقاله
صدای برخورد ظرفهای چینی از پشت پردهی حصیری به گوش میرسید. دو جوان کنار میزی در پشت پرده نشسته بودند. نور آفتاب از لای حصیری به ظرفهای بلور روی میز و موهای مشکی آن دو جوان میتافت. جوانها هر یک...
مقاله
پدرش پیش از تولد او در جنگ کشته شده بود. وقتی که مادرش هم مرد، «کیت» تنهای تنها شد. عمو «ناگی» و خاله «میلی» کیت را پیش خودشان به مزرعه بردند. مزرعهی عمو ناگی در یکی از دهکدههای مجارستان بود. او با...
مقاله
یکی بود، یکی نبود. کنار یک رود بزرگ خانهی کوچکی بود. توی این خانهی کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی میکردند. پیرزن روزها در خانه میماند، کارهای خانه را میکرد. پیرمرد کشاورز بود، میرفت کنار رود...
مقاله
پدر بزرگ همان طور که دستهایش را گرم میکرد، گفت: «خیلی خوب، همین حالا قصه را شروع میکنم ولی یادت باشد که، وقتی که قصه تمام شد، از من نپرسی: پدر بزرگ، این قصه راست بود یا نه؟ میدانی چرا؟ برای اینکه...
مقاله
روزگاری در سرزمین هندوستان، در ایالات کُجرات، مردی زندگی میکرد که «بالوشا» نام داشت. بالوشا مردی پولدار، ولی خسیس و ترسو بود. دلش نمیخواست حتی یک شاهی از پولهایش را خرج کند. بالوشا چهل پسر عموی...