لاک پشت کوچک، پسر سرخپوست، جلو خانهشان نشسته بود. غصه دار بود. با خودش میگفت: «عقاب پیر از دست من اوقاتش تلخ است.» عقاب پیر معلم لاک پشت کوچک و چند تا پسر دیگر بود. از وقتی که آن پسرها پنج ساله شده بودند، عقاب پیر معلم آنها شده بود. حالا آنها هر یک ده سال داشتند. لاک پشت کوچک میدانست که چند روز که بگذرد، در شبی که ماه به شکل دایره بشود، عقاب پیر جلو همهی مردم ده اسم تازهای به او و هر یک از دوستانش خواهد داد. لاک پشت کوچک اسم خوبی نبود. وقتی که پسر کوچک سرخپوست بچه بود و نمیتوانست درست راه برود، این اسم را روی او گذاشته بودند ولی حالا دیگر او بزرگ شده بود. مثل همهی سرخپوستان میخواست اسمی داشته باشد که بتواند به آن افتخار کند.
شب پیش قرار بود که مردان ده در خانهی عقاب پیر جمع بشوند. عقاب پیر به شاگردانش گفته بود که زودتر از همهی مردان بیایند. ولی لاک پشت کوچک دیر رسیده بود. برای همین بود که عقاب پیر اوقاتش تلخ شده بود. به او گفته بود: «لاک پشت کوچک، مثل اینکه همین اسم برای تو بهترین اسم است.» حالا لاک پشت کوچک فکر میکرد که اگر عقاب پیر باز هم اسم او را لاک پشت کوچک بگذارد، چه میشود؟ او حتی از فکر کردن در این باره هم خجالت میکشید.
لاک پشت کوچک نشسته بود و فکر میکرد. دید که مادر بزرگ او از خانهاش بیرون آمد. پیرزن به لاک پشت کوچک نزدیک شد و گفت: «پسر کوچکم، من میخواهم از خانه بیرون بروم. دیگر عصر شده است ولی هنوز گندمهایم را نکوبیدهام. میبینی، مادر بزرگت دیگر پیر شده است. دستهایم دیگر نیرو ندارند. من نتوانستم گندمهایم را بکوبم.»
لاک پشت کوچک ناراحت شد و گفت: «نه، مادر بزرگ، حتماً گندمها را کوبیدهاید، ولی یادتان رفته است.»
مادر بزرگ گفت: «بله، پسرم. ممکن است یادم رفته باشد.» آن وقت رفت و دور شد. لاک پشت کوچک از جا بلند شد. به خانهی مادر بزرگ رفت. مادر بزرگ راست میگفت. گندمها را نکوبیده بود. لاک پشت کوچک مشغول کار شد. گندمها را کوبید. کارش داشت تمام میشد. صدای پایی شنید. سرش را بلند کرد. عقاب پیر را دید که توی خانه آمد. عقاب پیر نگاهی به او انداخت و گفت: «لاک پشت کوچک، دوستان تو دارند میدوند و نیزه پرانی یاد میگیرند. تو در اینجا نشستهای و گندم میکوبی! نمیدانی که در ده ما زنان باید گندمها را بکوبند نه مردان؟»
لاک پشت کوچک سرش را پایین انداخت. میخواست به عقاب پیر بگوید که برای مادر بزرگ ناراحت شده است. میخواست بگوید که مادر بزرگ پیر شده است. نمیتواند گندم بکوبد ولی حرفی نزد. عقاب پیر با اوقات تلخی از خانه بیرون رفت.
صبح روز بعد پیش از سر زدن آفتاب، لاک پشت کوچک از خواب بیدار شد. دو سبد بزرگ برداشت. آن روز صبح قرار بود که لاک پشت کوچک و دوستانش، برای چیدن میوه، به باغی که دور از ده بود بروند. لاک پشت کوچک از خانه دور شد. نزدیک خانهی عقاب پیر دوستانش را دید. عقاب پیر هم آنجا بود. هنوز اوقاتش تلخ بود. تا لاک پشت کوچک را دید گفت: «حتماً امروز هم میخواهی درست کار نکنی. من ظهر به باغ میآیم تا ببینم هر یک از شما چه کار کردهاید.»
لاک پشت کوچک و دوستانش به راه افتادند. از ده بیرون رفتند. آفتاب دیگر بالا آمده بود. در آخر ده زنی جلو خانهاش ایستاده بود. ناراحت بود. تا آنها را دید، گفت: «دختر سه سالهام از خانه بیرون رفته است. هر چه دور و بر خانه را نگاه میکنم او را نمیبینم. حتماً به بیابان رفته است. پدرش در ده نیست. نمیدانم چطور بچهام را پیدا کنم.»
بچهها حرفهای زن را شنیدند. لاک پشت کوچک میخواست برود و دختر را پیدا کند. ولی از عقاب پیر میترسید. میترسید که عقاب پیر باز هم از دست او اوقاتش تلخ بشود. خواست راه بیفتد و به باغ برود. ناگهان نگاهش به نگاه زن افتاد. زن خیلی ناراحت بود. لاک پشت کوچک تصمیمش را گرفت. به آن زن گفت: «من میروم و دخترت را پیدا میکنم.»
آن وقت لاک پشت کوچک سبدهایش را به دوستانش داد. خودش رفت تا دختر را پیدا کند. از جلو خانهی زن به راه افتاد. جای پای دختر را گرفت و پیش رفت. مادر راست میگفت. دختر به بیابان رفته بود. آفتاب گرم بود و حتماً بچه را در بیابان اذیت میکرد. لاک پشت کوچک مدتی راه رفت. در وسط بیابان، زیر درختی، دختر را دید. دختر آنجا نشسته بود و به پرندههایی که روی شاخهها نشسته بودند نگاه میکرد. لاک پشت کوچک دختر را به خانه برگرداند و به باغ رفت.
وقتی که لاک پشت کوچک به باغ رسید، دیگر نزدیک ظهر بود. عقاب پیر آنجا ایستاده بود. لاک پشت کوچک میترسید و خجالت میکشید. دوستانش سبدهایشان را پر از میوه کرده بودند. عقاب پیر فقط به لاک پشت کوچک نگاه کرد ولی حرفی به او نزد. لاک پشت کوچک مشغول کار شد. تند و تند سبدها را از میوه پر کرد. وقتی که خواست از باغ بیرون برود، دید که دوستانش دیگر آنجا نیستند. آنها مدتی پیش به ده برگشته بودند. فقط عقاب پیر هنوز آنجا ایستاده بود.
لاک پشت کوچک، همان طور که سرش را پایین انداخته بود، به طرف عقاب پیر رفت. نمیخواست نگاهش به او بیفتد. به عقاب پیر رسید. عقاب پیر نگاهی به میوههایی که در سبد بود انداخت. سیبی از سبد برداشت و گفت: «چه میوههای خوبی چیدهای!» لاک پشت کوچک تعجب کرد. عقاب پیر با مهربانی با او حرف میزد. لاک پشت کوچک چیزی نگفت. عقاب پیر گفت: «میوه چیز خوبی است ولی توی دنیا یک چیز هست که از همه چیز بهتر است. یک چیز هست که از میوهی خوب، هوای خوب، غذای خوب، از همهی چیزهای خوب بهتر است. میدانی آن چیست؟»
لاک پشت کوچک باز هم حرفی نزد. عقاب پیر گفت: «آن چیز خوب یک قلب مهربان است. لاک پشت کوچک، تو قلب مهربانی داری. امروز صبح از جلو خانهی مادر بزرگ میگذشتم. نگاهم به دستهای او افتاد. دیدم که دستهایش دیگر نیرو ندارند. فهمیدم که چرا تو دیروز گندمهای او را کوبیدهای. بعد به باغ آمدم و دیدم که تو رفتهای تا دختر کوچک را پیدا کنی. میدانستم که از من میترسی. میدانستم که دلت نمیخواهد باز اوقات مرا تلخ کنی ولی نتوانستهای ناراحتی مادر آن دختر بچه را ببینی. لاک پشت کوچک، تو قلب مهربانی داری. میدانی در شبی که ماه به شکل دایره میشود من چه اسمی به تو خواهم داد؟ در آن شب من اسم تو را «مهربان» میگذارم.»
لاک پشت کوچک لبخندی زد. او خوشحال بود برای اینکه میدانست که این اسم بهترین اسمی است که تا آن روز عقاب پیر به پسری داده است.