پیک نوآموز

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با پیک نوآموز را مشاهده کنید.

تابستان بود. هوا گرم بود. درخت‌ها سبز بودند. یک روز صبح زود علی از اتاق بیرون آمد. خواهر بزرگش، مهشید، را دید. علی پنج سال داشت و مهشید هفت سال. علی دید که مهشید کنار باغچه نشسته است. دید که مهشید دارد چیزی را در باغچه پنهان می‌کند. پیش مهشید رفت. از او پرسید: «مهشید، چه چیزی توی باغچه پنهان کردی؟»
سه شنبه, ۳۰ آذر
به قصه قصه، مادر، مرا به خواب بردی در آسمان روشن به آفتاب بردی به اختران شب تاب به ماهتاب بردی به قصه قصه گفتی: جهان چه خوب و زیباست! جهان و هر چه در اوست برای شادی ماست تو خوب و مهربان باش جهان زِ مهر برپاست.
دوشنبه, ۱۵ آذر
لاک پشت کوچک، پسر سرخپوست، جلو خانه‌شان نشسته بود. غصه دار بود. با خودش می‌گفت: «عقاب پیر از دست من اوقاتش تلخ است.» عقاب پیر معلم لاک پشت کوچک و چند تا پسر دیگر بود. از وقتی که آن پسرها پنج ساله شده بودند، عقاب پیر معلم آن‌ها شده بود. حالا آن‌ها هر یک ده سال داشتند. لاک پشت کوچک می‌دانست که چند روز که بگذرد، در شبی که ماه به شکل دایره بشود، عقاب پیر جلو همه‌ی مردم ده اسم تازه‌ای به او و هر یک از دوستانش خواهد داد. لاک پشت کوچک اسم خوبی نبود. وقتی که پسر کوچک سرخپوست بچه بود و نمی‌توانست درست راه برود، این اسم را روی او گذاشته بودند ولی حالا دیگر او بزرگ شده بود. مثل همه‌ی سرخپوستان می‌خواست اسمی داشته باشد که بتواند به آن افتخار کند.
دوشنبه, ۱۵ آذر
کودکم، چهره‌ات آسمان آبی من است. نازنین، خنده‌ات صبح آفتابی من است. اَخم می‌کنی و باغ سینه‌ام خالی از گل و گیاه می‌شود. جان من، که آسمانِ صاف بود، ابر می‌شود، سیاه می‌شود. باز شو، شکفته باش، مثل روی آفتاب و روی ماه. کودک عزیز من، بخند: قاه، قاه، قاه!        قاه، قاه، قاه!
شنبه, ۱۳ آذر
خورشید هنوز سَر نزده بود. علی آقا داشت نان می‌پخت. گربه‌ی زردی توی دکان نانوایی آمد. خودش را به پاهای علی آقا مالید. علی آقا به گربه نگاه کرد و گفت: «به به! سلام، مو طلایی، صبر کن، همین حالا یک نان برایت می‌پزم. رنگ آن مثل رنگ موهای تو طلایی می‌شود. آن وقت من صبحانه‌ی تو را می‌دهم.»
شنبه, ۱۳ آذر
اسب سفید نقره سُم هم چشم سیاه، هم یال و دُم حیوان رام و مهربان گفتی سخن‌ها بی زبان سبزه‌ی تَر غذای تو نُقل آورم برای تو زین می‌نهم بر پشت تو خوش می‌جهم بر پشت تو پا در رکاب آماده‌ام ای یار خوب و ساده‌ام باهم به صحرا می‌رویم اینجا و آنجا می‌رویم اسب سفید نقره سُم هم چشم سیاه، هم یال و دُم.
سه شنبه, ۹ آذر
روز اول آذر بود. آن روز برای نازی روز خیلی خوبی بود. نازی وقتی که از مدرسه به خانه آمد، مادر بزرگش را در خانه دید. مادر بزرگ نازی در ده زندگی می‌کرد. نازی و مادرش هر تابستان پیش او می‌رفتند ولی مادر بزرگ خیلی کم به شهر می‌آمد.
سه شنبه, ۹ آذر
گل‌ها را من می‌بینم گل می‌چینم گل می دانم گل اما هر یک از این گل‌ها نامی زیبا از رویی خوش می‌گویم گل می‌بویم گل می‌خوانم گل دارد نامی با پیغامی از بویی خوش
شنبه, ۶ آذر
یکی بود، یکی نبود. کنار یک رود بزرگ خانه‌ی کوچکی بود. توی این خانه‌ی کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی می‌کردند. پیرزن روزها در خانه می‌ماند، کارهای خانه را می‌کرد. پیرمرد کشاورز بود، می‌رفت کنار رود کشاورزی می‌کرد. پاییز بود، هوا سرد شده بود، برگ درخت‌ها زرد شده بود. یک شب پیرمرد به خانه آمد. یک جیرجیرک هم با خودش به خانه آورد. به پیرزن گفت: «این جیرجیرک را کنار رود پیدا کردم. سردش شده بود او را به خانه آوردم. حالا آتش روشن می‌کنم تا گرم بشود. تو هم به او غذا بده. جیرجیرک برای ما آواز می‌خواند.»
دوشنبه, ۱ شهریور