نامهای که شهردار به مدیر سیرک نوشت دیگر کار را تمام کرد. شهردار نوشته بود: «در ماه گذشته اتفاقهایی افتاده است که نشان میدهد که «بوزو» حیوان خطرناکی است. شهرداری نمیتواند اجازه بدهد که این حیوان را از قفس بیرون بیاورند. حتی نگهداری او در قفس هم کار آسانی نیست چون بوزو فیل بسیار بزرگ و نیرومندی است. هر لحظه ممکن است که قفس را بشکند و به کسی حمله کند. به این سبب به مدیر سیرک دستور داده میشود که هرچه زودتر این فیل را از بین ببرد یا او را از آنجا دور کند.»
بوزو فیل تربیت شده و بسیار خوبی بود. بچهها وقتی که او را روی صحنه میدیدند از شادی فریاد میکشیدند. بوزو روی صحنه برای مردم میرقصید، میچرخید، معلق میزد، می نشست و میخوابید. حتی یاد گرفته بود که دراز به دراز بخوابد و خودش را به مردن بزند. بچهها، وقتی که میدیدند که حیوانی به بزرگی او این کارها را میکند، بی اختیار به خنده میافتادند.
ولی یک ماه بود که بوزو تغییر کرده بود. بد اخلاق شده بود، دیگر حاضر نبود که روی صحنه بیاید و برقصد. یکی دوبار به نگهبانش حمله کرده بود. به نظر میرسید که آن قدر خشمگین است که میخواهد نگهبانش را بکشد.
او را در قفس زندانی کردند. بوزو مدتی در قفس ماند. روزی مدیر سیرک گفت: «اگر او را روی صحنه ببریم و او صورتهای مهربان بچهها را ببیند و صدای خندهی آنها را بشنود شاید حالش بهتر شود»
همان روز بوزو را از قفس بیرون آوردند، او را روی صحنه بردند. بوزو در صحنه با خشم بسیار غرید. هرچه در صحنه بود زیر پایش خرد کرد. مردم خیال کردند که بوزو میخواهد به آنها حمله کند. چند نگهبان آمدند و بوزو را دوباره به قفس برگرداندند. فردای آن روز بود که شهردار آن نامه را به مدیر سیرک نوشت.
مدیر سیرک نمیتوانست بوزو را به جایی بفرستد. اصلاً با چه وسیلهای میشد این فیل خشمناک را از جایی به جایی برد؟. مدیر تصمیم گرفت که او را بکشد ولی برای اینکه از این کار هم پولی به دست بیاورد، اعلان کرد که در فلان روز چند شکارچی بوزو را در صحنهی سیرک خواهند کشت. تماشاگران میتوانند بلیط بخرند و کشتن فیلی به آن بزرگی را تماشا کنند.
در روزی که قرار بود بوزو را بکشند مردم دسته دسته به سیرک آمدند. چند مرد تفنگ به دست هم به صحنه آمدند و منتظر ماندند تا قفس بوزو را به صحنه بیاورند و او را از قفس بیاورند. درست وقتی که قفس بوزو را به صحنه آوردند، مردی به سیرک آمد. پیش مدیر رفت و گفت: «من حاضرم که توی قفس بوزو بروم و او را آرام کنم.» این مرد جثهی کوچکی داشت. عینکی به چشمش زده بود و کلاه سیاهی به سرش گذاشته بود.
مدیر سیرک با تعجب به آن مرد نگاه کرد و گفت: «نه، آقا. این کار ممکن نیست. بوزو کاملاً وحشی شده است. شما نمیتوانید او را آرام کنید. اگر توی قفس او بروید به شما حمله میکند و شما را میکشد و شهرداری مرا به سبب این بی احتیاطی مجازات خواهد کرد.»
مرد با آرامش تمام حرفهای مدیر سیرک را شنید بعد کاغذی از جیبش بیرون آورد و به مدیر سیرک داد. روی آن کاغذ نوشته بود: «من با میل خود توی قفس میروم و اگر بوزو مرا بکشد، کسی مقصر نیست.»
مدیر سیرک کمی فکر کرد بعد به مرد اجازه داد که توی قفس برود. مرد به صحنه رفت، کلاهش را از سرش برداشت، کتش را در آورد، در قفس را باز کرد، توی قفس رفت در را پشت سرش بست.
مردمی که در سیرک نشسته بودند نفسهایشان را در سینه حبس کردند و چشم به بوزو و آن مردم دوختند.
بوزو مرد را دید، با خشم غرید و به طرف او آمد. مرد در گوشهی قفس ایستاد و با آرامش شروع به حرف زدن کرد. اولین کلمهای که مرد گفت سبب شد که بوزو سر جایش بایستد و به حرفهای مرد توجه کند. مرد حرف زد و حرف زد. مردم آرام بودند و سعی میکردند که حرفهای او را بشنوند. ولی مرد به زبانی حرف میزد که مردم آن زبان را نمیدانستند. مرد مدتی حرف زد. بوزو، که دیگر آرام آرام شده بود به طرف او آمد. مرد شروع کرد به نوازش او بعد اشاره کرد که در قفس را بازکنند. بوزو و مرد از قفس بیرون آمدند. بوزو نگهبانش را دید، به طرف او رفت و خرطومش را به شانهی او مالید. بعد هم به دستور نگهبان شروع به رقصیدن کرد.
مرد از صحنه بیرون رفت، کتش را پوشید و کلاهش را به سر گذاشت. مدیر سیرک پیش او آمد و با تعجب او را نگاه کرد.
مرد گفت: «خواهش میکنم که این طور نگاهم نکنید. من جادوگر نیستم. بوزو دلش برای وطنش هندوستان تنگ شده بود. سبب خشم او غم غربت بود. من با او به زبان هندوستانی حرف زدم، او آهنگ آشنای این زبان را که در وطنش شنیده بود دوباره شنید آرام شد. حالا دیگر تا مدتی آرام خواهد بود.»
آن وقت مرد به راه افتاد تا برود. مدیر سیرک از او تشکر کرد. خواست با او دست بدهد ولی مرد رویش را برگرداند و رفت. مثل این بود که میخواست به مدیر سیرک بگوید که حاضر نیست با کسی دست بدهد که کشتن حیوانی را به نمایش میگذارد و برای آن بلیط میفروشد.
وقتی که مرد رفت، مدیر سیرک با خودش گفت: «این مرد که بود؟» به یاد نوشتهی او افتاد. نامه را از جیبش بیرون آورد و نام مرد را در پایین آن خواند. تازه فهمید که این مرد «رودیارد کیپلینگ» نویسنده و شاعر بزرگ انگلیسی، است. کیپلینگ در هندوستان به دنیا آمده بود. بیشتر عمرش را در آنجا گذرانده بود. بعضی وقتها در انگلستان احساس غربت میکرد حتی از شنیدن صدای کسی که به زبان هندوستانی حرف میزد شاد میشد. به همین سبب توانسته بود بفهمد که بوزو در دیاری بیگانه و در غم غربت وطن چگونه رنج میکشد و چه چیزی میتواند او را آرام کند.