آن شب قرار بود که مادر و پدر دوستم به خانهی من بیایند. دوست من سرخ پوستی از مردم آلاسکاست. وقتی که من چیزهایی را که برای شام آن شب خریده بودم از سبد بیرون میآوردم، او کنارم نشسته بود. وانمود میکرد که از دیدن چیزهایی که من خریدهام غرق تعجب و تحسین شده است. میگفت: «به نظر میرسد که ما امشب شامی بسیار عالی و دلچسب خواهیم داشت.» وقتی که در میان آن چیزها چشمش به چند قطعه گوشت ماهی آزاد افتاد، فریادی کشید و گفت: «زودباش! زود اینها را از اینجا بردار! وای بر ما، اگر پدر و مادر من سر برسند و آنها را ببینند! اگر آنها بدانند که تو گوشت سپیدهی طلایی و غروب نقرهای، شاهزادهی دریا، را میخوری، هرگز حاضر نمیشوند که با تو سر یک سفره بنشینند و مهمان تو باشند.»
من با تعجب به حرفهای او گوش میدادم. او در حالی که آن چند تکه گوشت را در یخچال پنهان میکرد، گفت: «دوست من، این طور با تعجب نگاهم نکن. سرچشمهی آنچه برایت گفتم افسانهای است بسیار زیبا که همهی سرخ پوستان آلاسکا آن را میدانند. بگذار کارمان را شروع کنیم. آن وقت، همان طور که داریم غذا را حاضر میکنیم، من افسانهی سپیدهی طلایی و غروب نقرهای را برایت خواهم گفت.»
افسانهای که او در آن شب برایم گفت این بود:
اسب می تاخت. همسرش درد میکشید. دشمن به دنباال آنها بود. رییس قبیله میدانست که اگر به کوه برسد دیگر در امان خواهد بود. میدانست که یارانش در دامنهی کوه کنار چشمهای که از آنجا میجوشید و به صورت رودی پیش میرفت و به دریا میرسید، منتظرش هستند. رییس قبیله تندتر از پیش اسب تاخت. کنار چشمه رسید. یارانش او را دیدند و با دیدن او طبلها را به صدا درآوردند. رییس قبیله از اسب پیاده شد. همسرش را هم از اسب بر زمین گذاشت. همسر او نالان به چادری که در آنجا افراشته بود رفت. کمی بعد، وقتی که خورشید سپیده دم آسمان را طلایی رنگ کرده بود، دختری به دنیا آورد و خود از دنیا رفت. آن روز، روز نیمهی بهار بود. رییس قبیله نام آن دختر را سپیدهی طلایی گذاشت. برای اینکه غم مرگ همسرش را فراموش کند، خود پرورش آن دختر را برعهده گرفت.
سالها، یکی بعد از دیگری گذشتند. در این سالها رییس قبیله لحظه به لحظه مراقب سپیدهی طلایی بود. در این سالها سپیدهی طلایی روز به روز بزرگتر و زیباتر شد. او دیگر به راستی دختری زیبا شده بود. چشمهای آبی او به رنگ آسمان سپیده دم بود و موهای طلایی او به رنگ آفتاب سپیده دم.
در قبیلهی خود آنها و همهی قبیلههای دوروبر پسری نبود که آرزو نکند که روزی همسر سپیدهی طلایی بشود. همهی جوانانی که سپیدهی طلایی را دیده بودند انتظار میکشیدند که او هجده ساله شود. همهی آنها خود را آماده میکردند تا در آن روز، همان طور که رسم سرخ پوستان است، به چادر رییس قبیله بروند. قرار بود که در آن روز رییس قبیله یکی از آنها را به همسری سپیدهی طلایی انتخاب کند. هر جوانی سعی میکرد تا هرچه بیشتر شجاعت و زیبایی خود را به سپیدهی طلایی نشان بدهد تا شاید سپیدهی طلایی او را بپسندد. همهی آنها شنیده بودند که رییس قبیله بارها گفته است: «سپیدهی طلایی را به مردی که خودش پسندیده باشد میدهم.»
سپیدهی طلایی با آنکه بسیار مهربان بود، با آنکه همهی اهل قبیله او را دوست داشت، هرگز کسی ندیده بود که بیشتر از معمول به پسری توجه کند. او روزها از کنار رود میگذشت. میرفت تا به جایی میرسید که رود به دریا میپیوست. در آنجا می نشست و ساعت ها نگاهش را به دریا میدوخت. هیچ کس نمیدانست که در دل او چه میگذرد! هیچ کس نمیدانست که او در امواج خروشان دریا چه میبیند. ولی گاه گاه مردم قبیله در گوش هم میگفتند: «میدانی؟ دختر رییس قبیله عاشق دریا شده است.» بعد هم سرشان را تکان میدادند و با اندوه به چادر رییس قبیله چشم میدوختند. این زمزمهها روز به روز زیادتر شد. عاقبت به گوش رییس قبیله رسید.
آن روز سحر نیز رییس قبیله و سپیدهی طلایی به چشمهای که در دامنهی کوه بود نزدیک میشدند. آنها میخواستند درست در سپیده دم به کنار چشمه برسند.
در آن روز سپیدهی طلایی هفده ساله میشد. وقتی که آفتاب دمید، رییس قبیله به سپیدهی طلایی گفت: «دخترم، تو امروز هفده ساله شدهای. سال دیگر، در چنین روزی من باید همسری برای تو انتخاب کنم. دوست دارم که خودت جوانی را که باید همسر تو باشد، از میان جوانان قبیلهی خودمان یا قبیلههای دیگر، انتخاب کنی. ولی، دخترم تو به جای اینکه روزهایت را با پسران و دختران جوان قبیله بگذرانی، به کنار دریا میروی و به امواج دریا چشم میدوزی. تو در امواج دریا چه میبینی؟ در قبیله گفته میشود که تو عاشق دریا شدهای.»
سپیدهی طلایی کمی ساکت ماند، بعد گفت: «پدر، من نمیدانم چه جوابی به تو بدهم. من هنوز نمیدانم عشق چیست. ولی، وقتی که در کنار نشستهام، احساس میکنم که صدایی از میان امواج خروشان مرا میخواند. گویی امواج برایم آوازی میخوانند. گویی در این آواز میگویند: «ای سپیدهی طلایی، همان طور که هر سپیده دم غروبی به دنبال دارد، تو نیز غروبت را در دریا خواهی یافت.» گویی هر لحظه انتظار میکشم که کسی از دریا بیرون بیاید و با من گفت و گو کند.»
رییس قبیله گفت: «آه، دخترم، تو میدانی که پادشاه دریا فرزندان بسیار دارد. من میترسم. من خیال میکنم که دریا میخواهد تو را افسون کند. میترسم روزی یکی از پسران پادشاه دریا به دیدار تو بیاید و تو او را بپسندی. دخترم، هیچ فکر کردهای که آن وقت چه پیش خواد آمد؟ تو موجودی زمینی هستی و او موجودی دریایی.»
سپیدهی طلایی گفت: «پدر، من هرگز به تو دروغ نگفتهام. اگر روزی چنین چیزی پیش بیاید، من با او به اعماق دریا خواهم رفت.»
رییس قبیله گفت: «آه، دخترم، چه حرف تلخی! میدانم آنچه تو میگویی راست است. ولی کاش دروغ میگفتی و این حقیقت تلخ را بر زبان نمیآوردی! تو فکر میکنی که پدر پیرت میتواند رضا بدهد که تنها فرزندش فرسنگها و فرسنگها از او دور باشد. تو نمیدانی که اگر به اعماق دریا بروی؛ دیگر هرگز نمیتوانی مرا ببینی؟»
سپیدهی طلایی گفت: «پدر، آنچه ما میگوییم خیالی بیش نیست. شاید هرگز چنین اتفاقی نیفتد. ولی اگر روزی چنین اتفاقی بیفتد، من به تو قول میدهم که هر سال روز تولدم روز نیمهی بهار هر جا که باشم در همین جا به دیدن تو بیایم. قول میدهم که فرزندانم را هم بیاورم که تو آنها را ببینی.»
رییس قبیله آهی کشید و چیزی نگفت.
روز بعد، مثل هر روز سپیدهی طلایی به کنار دریا رفت. باز به امواج خروشان دریا چشم دوخت و باز انتظار کشید وقتی که غروب نقرهای بر جهان دامن گشود، سپیدهی طلایی سایهای دید که از میان امواج دریا سر برآورد و کنار رود بر سنگی نشست. سپیدهی طلایی به آن سایه چشم دوخت. سایه اول به صورت یک ماهی آزاد نقرهای رنگ بود. بعد کمکم به صورت جوانی در آمد که لباسی نقرهای رنگ از سر تا پای او را پوشانده بود. صورت او به رنگ مهتاب غروب بود. جوان لحظهای ساکت نشست. بعد گفت: «آه، ای سپیدهی طلایی تو حتی از خود سپیده دم هم زیباتری.»
سپیدهی طلایی همان طور که به جوان چشم دوخته بود، گفت: «تو کیستی و مرا از کجا میشناسی؟»
جوان گفت: «من غروب نقرهای، پسر کوچک پادشاه دریا هستم. همهی مردم مرا به صورت یک ماهی آزاد میبینند. تو اولین انسانی هستی که شکل حقیقی مرا دیده است. اما سالهاست که ماهیهایی که از این ساحل میگذرند و به اعماق دریا میآیند از تو و زیبایی تو، ای سپیدهی طلایی، برای من حرف زدهاند.»
سپیدهی طلایی گفت: «ای شاهزادهی دریا، ای غروب نقرهای، خوشحالم که میتوانم تو را ببینم. برای من از اعماق دریا و از قصرهای پدرت، پادشاه دریا و از زندگی در اعماق دریا حرف بزن.»
شاهزادهی دریا، غروب نقرهای، نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «حالا خیلی دیر است. شب کمکم از راه میرسد. من باید به دریا برگردم. اگر فردا صبح بخت با من یار باشد و سپیدهی طلایی را در همین جا ببینم، برایش از دریا و اعماق دریا حرف خواهم زد.» بعد از روی سنگ لغزید و باز به صورت یک ماهی آزاد در آمد و شنا کرد و دور شد.
روزها و روزها گذشت. در این روزها بازهم سپیدهی طلایی به کنار دریا رفت. در این روزها هر روز شاهزادهی دریا، غروب نقرهای، آمد در برابر او نشست. از دریا برای او حرف زد. از شکوه و زیبایی پدرش، پادشاه دریا، و قصرهای او حرف زد. از شاهزادهها و شاهزاده خانمهای دریا حرف زد. کمکم، بی آنکه سپیدهی طلایی و غروب نقرهای گذشت زمان را حس کنند، یک سال تمام شد. روزی رسید که فردای آن روز سپیدهی طلایی هجده ساله میشد و در آن روز میبایست پدرش همسری برای او انتخاب کند.
آن روز رییس قبیله به سپیدهی طلایی گفت: «فردا همهی جوانانی که خواستار ازدواج با تو هستند به چادری که در کنار چشمه افراشته خواهد شد خواهند آمد. من شنیدهام که پسر رییس قبیلهی آن طرف کوه بلند در میان آنهاست. من خیال دارم که تو را به ازدواج او دربیاورم. فردا شب تو با او به آن طرف کوه بلند خواهی رفت.»
وقتی که سپیدهی طلایی حرف پدرش را شنید، غمگین به کنار دریا رفت. در آنجا نشست. لحظهای بعد، شاهزادهی دریا توی رود آمد و رو به روی او نشست. سپیدهی طلایی نگاهی به او انداخت. شاهزادهی دریا از همیشه پریده رنگتر بود. به نظر میآمد که بیمار است. سپیدهی طلایی خواست از او بپرسد که چرا این قدر رنگش پریده است ولی فرصت این کار نبود. او میبایست اول با غروب نقرهای از آنچه فردا پیش میآمد حرف بزند. او میبایست به غروب نقرهای بگوید که دیگر او را نخواهد دید.
وقتی که حرفهای سپیدهی طلایی تمام شد، دیگر شب از راه رسیده بود. غروب نقرهای آهی کشید و گفت: «من حالا مجبورم که بروم. ولی باید حتماً یک بار دیگر تو را ببینم. چیز مهمی دارم که باید برایت بگویم.»
سپیدهی طلایی گفت: «من فردا باید از کنار دریا بگذرم تا بر ارابهای که مرا برای مراسم ازدواج میبرد سوار شوم. وقتی که به کنار دریا رسیدم، گلی از موهایم جدا میکنم. آن را در دریا میاندازم. تو وقتی که آن گل را دیدی، به کنار دریا بیا آن وقت ما برای آخرین بار یکدیگر را خواهیم دید.»
روز بعد، نزدیک غروب، سپیدهی طلایی در لباس عروسی، سرتاپا غرق در گل به کنار دریا آمد. گلی از موهایش جدا کرد آن را در دریا انداخت. در همان لحظه در میان تعجب مردمی که به دنبال سپیدهی طلایی میآمدند، سایهای از دریا سر برداشت. این سایه به صورت شاهزادهای بسیار پریده رنگ و بسیار زیبا در آمد که لباس نقرهای به تن داشت. سایه در برابر سپیدهی طلایی ایستاد و گفت: «آه، ای سپیدهی طلایی خوب شد که آمدی! میترسیدم که دیگر نتوانم صبر کنم من لحظهای دیگر از دنیا خواهم رفت، من یک سال تمام هر روز ساعتها از آب شور دریا به آب شیرین رود میآمدم تا با تو حرف بزنم. هر روز میخواستم به تو بگویم که ما ماهیهای آب شور نمیتوانیم در آب شیرین زندگی کنیم. هر روز میخواستم بگویم که این کار مرا خواهد کشت. ولی هر روز با خود میگفتم که فردا به او خواهم گفت. تو نمیتوانستی بفهمی که نفس کشیدن در آب شیرین رود چقدر برای من دردآور بود. من بیمار شده بودم و هر روز بیمارتر میشدم. دیگر نمیتوانم زنده بمانم. خداحافظ! امیدوارم که خوشبخت بشوی!»
در این وقت همه دیدند که شاهزادهی دریا، غروب نقرهای، از پای در آمد و در دریا افتاد. در همان وقت موجی از دریا دامن کشید و او را با خود برد.
سپیدهی طلایی لحظهای آرام و حیران برجای ایستاد. بعد ناگهان فریادی کشید و خودش را در دریا انداخت. موجی دیگر از دریا برخاست و سپیدهی طلایی هم در دریا فرو رفت.
بعد از رفتن سپیدهی طلایی رییس قبیله روزها و شبهای بسیار گریه کرد. هیچ چیز نمیتوانست او را آرام کند و غم دوری دخترش را از یاد او ببرد.
یک سال گذشت. درست سحرگاه نیمهی بهار سال بعد، رییس قبیله به راه افتاد. رفت تا روز تولد دخترش در همان جایی باشد که هجده سال تمام، هر سال در آن روز دخترش با او در آنجا بود.
وقتی که سپیده دم دررسید، رییس قبیله در کنار چشمه نشسته بود و دیده بر آب دوخته بود. ناگهان دو ماهی آزاد در درون چشمه دید. از تعجب بر جایش خشک شد. هرگز هیچ کس دو ماهی آزاد دریایی را در آب چشمهای ندیده بود. رییس قبیله همان طور محو تماشای ماهیها بود که صدایی شنید، صدایی آرام و دلنشین، صدای دخترش، سپیدهی طلایی را. در این وقت ماهیها هم در آب چشمه لغزیدند و به صورت سپیدهی طلایی و غروب نقرهای، شاهزادههای دریا، در آمدند. سپیدهی طلایی به پدرش گفت: «پدر، همان طور که به تو قول داده بودم، آمدهام تا در روز تولدم تو را ببینم.»
رییس قبیله که از شادی میلرزید، فقط توانست بگوید: «آه، این تویی، فرزندم؟»
سپیدهی طلایی گفت: «بله، پدر. به یاد داری که به تو قول داده بودم که هر سال روز تولدم در اینجا به دیدار تو بیایم. به یاد داری که چطور غروب نقرهای را آب شیرین رود از پای درآورد. به یاد داری که من چطور خود را در دریا انداختم و مرا هم آب شور دریا با خود برد. ماهیهای دریا تن بی جان من و او را پیش پادشاه دریا بردند. پادشاه دریا همه چیز را شنید. دانست که او برای دیدن من آن قدر در آب شیرین مانده است تا از پا در آمده است. دانست که من خود را برای او به دریا انداختهام. کاری کرد تا من و او دوباره زندگی را از سر بگیریم. کاری کرد که من و او بتوانیم هم در آب شور و هم در آب شیرین زندگی کنیم تا من بتوانم هر سال به اینجا بیایم و تو را ببینم. گذشته از همهی اینها، اجازه داد که تا دنیا دنیاست بچههای من در سرچشمهی رود، همان جا که من به دنیا آمدهام، به دنیا بیایند.»
رییس قبیله که با چشمانی پر از اشک به حرفهای سپیدهی طلایی گوش میداد، گفت: «متشکرم، دخترم. متشکرم که بعد از این میتوانم هر سال در روز تولدت تو را ببینم. متشکرم که میتوانم همسر تو را ببینم. متشکرم که فرزندان شما در سرچشمهی رود به دنیا میآیند و من میتوانم آنها را ببینم و شاهد بزرگ شدن آنها باشم. این را هم می دانم که آنها هم، مثل تو عاشق دریا خواهند بود و روزی به اعماق دریا خواهند رفت و من در دوری آنها خواهم گریست.»