لوری جلو پنجره ایستاد. به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی و صاف بود. باد ملایمی میوزید. برگهای زرد درختها در هوا میرقصیدند و به زمین میافتادند. لوری با خودش گفت: «پاییز آمده است. بعد ناگهان به یاد اردکهای وحشی افتاد. به یاد آورد که چند روز دیگر، در یک سپیده دم زیبا، اردکهای وحشی به جزیرهی آنها خواهند آمد. به یاد آورد که او بارها و بارها آمدن آنها را دیده است. به یاد آورد که آنها همیشه از یک طرف آسمان میآیند، در صفهای مرتب پرواز میکنند و وقتی که به وسط آسمان رسیدند، پایین میآیند و به زمین مینشینند.»
لوری داشت صف مرتب اردکها را در آسمان به یاد میآورد که ناگهان چیز دیگری به یادش آمد. این یادآوری دلش را فشرد. به یاد آورد که، از همان لحظه که اردکها به جزیره میآیند، صدای شلیک تیرها یکی پس از دیگری به گوش میرسد و اردکها یکی پس از دیگری به زمین میافتند. به یاد آورد که در سپیده دم روز بعد، اردکهایی که زنده ماندهاند پرواز میکنند و میروند. در همان لحظه اردکهای دیگری در صفهای مرتب، به جزیره میآیند. بازهم تیرها یکی پس از دیگری شلیک میشود. بازهم اردکها یکی پس از دیگری به زمین میافتند. با خودش گفت: «خدایا، کاش امسال نیایند! چرا آنها، با اینکه میدانند که مردم جزیره آنها را دسته دسته میکشند، باز به اینجا میآیند؟»
هنوز باد میآمد. هوا سرد بود. لوری کتش را پوشید، پنجره را بست و از اتاق بیرون آمد. دلش گرفته بود. نمیخواست باز مثل هر سال کشته شدن اردکها را ببیند و پنهانی گریه کند، ولی کاری از دستش ساخته نبود. از خانه بیرون آمد. حوصلهی بازی کردن با دوستانش را نداشت. سرگردان در کوچه به راه افتاد. کمی که رفت به ساختمان کتابخانهی عمومی رسید. توی جیب کتش را گشت، خوشبختانه کارت کتابخانه توی جیبش بود. توی کتابخانه رفت. نمیدانست چه کتابی میخواهد. ولی میدانست که کتابهایی را که برای بچههای همسال او نوشته شده است در کدام قفسهها گذاشتهاند. به آن قسمت کتابخانه رفت، جلو قفسهها ایستاد و بی هدف به کتابها چشم دوخت. ناگهان چشمش به کتاب بزرگی افتاد، کتاب «پرندگان وحشی».
لوری کتاب را از قفسه بیرون آورد، جلد آن را نگاه کرد. دیدن کتاب چیزی را که داشت از یادش میرفت دوباره به یادش آورد. با خودش گفت: «پرندگان وحشی! اردکهای وحشی!» بعد رفت و کتاب و کارت کتابخانهاش را به کتابدار داد.
کمی بعد، لوری در حالی که کتاب پرندگان وحشی را در دست داشت، به خانه رسید. توی اتاق نشست و شروع کرد به خواندن کتاب. ولی حوصلهی کتاب خواندن هم نداشت. هنوز یک صفحه را نخوانده بود که حوصلهاش سر رفت و مشغول ورق زدن کتاب شد تا تصویرهای آن را ببیند. همین طور که تصویرها را نگاه میکرد، چشمش به تصویر اردکی وحشی افتاد. این اردک درست به همان رنگ بود، به رنگ اردکهایی که هر پاییز به جزیرهی آنها میآمدند.
لوری باز به تصویر نگاه کرد. بعد آنچه دربارهی آن نوع اردک در کتاب نوشته شده بود خواند. تازه فهمید که چرا اردکها، با اینکه هر سال عدهای از آنها کشته میشوند، باز به جزیرهی آنها میآیند. در کتاب نوشته شده بود که آن جزیره یکی از جاهایی است که اردکها وقتی که دارند به جنوب میروند، بعد از روزها پرواز به آن میرسند. آنها بعد از یک پرواز طولانی بر فراز دریا، مجبورند که به زمین بنشینند. اگر در آن جزیره به زمین ننشینند، دیگر نمیتوانند با بالهای خسته پرواز کنند و گرسنگی هم آنها را از پا درمی آورد. چند سطر پایینتر نوشته شده بود: «مردم جزیره هر سال بسیاری از این اردکها را میکشند. همیشه عدهی کشتهشدگان بیشتر از عدهی اردکهایی است که آن سال به دنیا آمدهاند. به همین سبب این اردکها سال به سال کمتر میشوند.»
لوری دوباره هرچه دربارهی اردکها در آن کتاب نوشته شده بود خواند. بعد کتاب را برداشت و به طرف انباری که در ته خانه بود دوید. با خودش گفت: «شاید پدر هنوز هم آنجا باشد.»
پدر در انبار بود. تفنگش را پاک کرده بود و آن را روغن زده بود. داشت چکمههای لاستیکیاش را پاک میکرد. لوری میدانست که این چکمهها به چه کار میآیند. میدانست که پدرش وقتی که به شکار میرود، آنها را میپوشد تا اگر اردکی تیر خورد و در آب افتاد، بتواند برود و آن را از آب بگیرد.
لوری کنار پدرش ایستاد و گفت: «پدر ببینید، توی این کتاب نوشته شده است که جزیرهی ما یکی از جاهایی است که اردکها پس از روزها و شبها پروازکردن به آن میرسند. آنها مجبورند که در این جزیره به زمین بنشینند. آنها وقتی که به جزیرهی ما میآیند خسته و گرسنهاند. آن وقت ما آنها را میکشیم.»
پدر نگاهی به لوری کرد و گفت: «دخترم، این کار تازگی ندارد. تا دنیا دنیا بوده است، آدمها پرندگان را شکار میکردهاند. پرندگان هم هر سال زیادتر میشدهاند. حالا هم همین طور است.»
لوری گفت: «نه پدر، این طور نیست. بیایید خودتان آنچه در این کتاب نوشته شده است بخوانید.»
اما پدر دیگر چکمههایش را پاک کرده بود. آنها را به میخی آویزان کرد و به لوری گفت: «من کار دارم و باید بروم. عیبی ندارد. من هم وقتی که به سن تو بودم دلم نه تنها برای پرندگان بلکه برای همهی حیوانهایی که آدمها آنها را شکار میکردند میسوخت. ولی بعدها فهمیدم که چارهای نیست. اگر آدمها بخواهند زنده بمانند، مجبورند که بعضی از حیوانها را بکشند.»
لوری گفت: «پدر، من این چیزها را می دانم. ولی آخر این اردکها هر سال کمتر میشوند.» اما پدر دیگر حرفهای او را نمیشنید برای اینکه از انبار بیرون رفته بود.
لوری هم از انبار بیرون آمد. پدر حرف او را قبول نکرده بود. با خودش گفت: «پدرم و دیگر شکارچی ها نمیتوانند حرفهای مرا بپذیرند. من باید با بچههای مدرسه در این باره حرف بزنم.» آن وقت نشست و تصمیم گرفت که چه بکند.
چهارشنبهی همان هفته، ساعت دوم، لوری و همکلاسیهایش انشا داشتند. موضوع انشا این بود که چرا باید با حیوانها مهربان و چگونه باید از آنها مواظبت کرد. لوری میدانست که مقصود، مواظبت از حیوانهای اهلی است. ولی تصمیم گرفت که دربارهی اردکهای وحشی انشا بنویسید.
در ساعت درس انشا، بچهها یکی یکی نوشتهی خودشان را خواندند. بعضی از آنها دربارهی آنچه نوشته بودند، با بچههای دیگر بحث کردند. نوبت به لوری رسید. لوری بلند شد. از اینکه نوشتهاش خیلی به موضوع انشا نزدیک نیست از خانم معلم معذرت خواست. بعد گفت که او دربارهی اردکهای وحشی چیزی نوشته است.
بعضی از بچهها گفتند که این موضوع هیچ ربطی به موضوع انشای آنها ندارد. خانم معلم گفت: «چرا؟ مگر اردکهای وحشی حیوان نیستند؟ لوری میتواند انشایش را بخواند.»
لوری آنچه دربارهی کشته شدن اردکهای وحشی احساس میکرد و آنچه در آن کتاب دربارهی آنها خوانده بود با جملههای کوتاه و قشنگ نوشته بود. نوشتهاش را خواند.
خانم معلم گفت: «آفرین لوری! خوب نوشتهای.» اما هنوز هم بعضی از بچهها میگفتند: «این موضوع ربطی به انشای ما ندارد.» بعضی دیگر هم میگفتند: «برو بابا، یعنی تو میگویی که نباید اردکهای وحشی را شکار کرد؟ پدر من چند ماه است که انتظار آمدن پاییز و فصل شکار را میکشد.»
لوری ناامید و خسته از کلاس بیرون آمد. بازهم شکست خورده بود. با خودش گفت: «نه، من نمیتوانم هیچ کاری برای اردکهای وحشی بکنم. کاش دست کم میتوانستم راهی پیدا کنم که صدای تیرها را نشنوم و کشته شدن آنها را نبینم.» اشک چشمهایش را پر کرد. نمیدانست چه بکند.
آن شب مدتی فکر کرد. عصر روز بعد، وقتی که از مدرسه بیرون میآمد تصمیم تازهای گرفته بود. هنوز دو هفته به آمدن اردکها مانده بود. هنوز میشد کاری کرد.
لوری آن شب، یک نامه به ادارهی رادیو و یک نامه به دفتر روزنامهی شهر خودشان نوشت. توی نامههایش توضیح داد که چرا باید از مردم جزیرهی آنها بخواهند که اردکهای وحشی را نکشند. نوشت که در کتاب «پرندگان وحشی» نوشته شده است که آنها سال به سال کمتر میشوند. همان شب آن دو نامه را در صندوق پست انداخت.
روز یکشنبهی هفتهی بعد، وقتی که بهترین نامههای کودکان را در رادیو میخواندند، گویندهی رادیو گفت: «دختر خانمی به اسم لوری هم نامهای برای ما نوشته است. نامهی قشنگی است ولی موضوعی که لوری دربارهی آن حرف زده است موضوع مهمی است. برنامهی کوتاه ما وقت کافی برای بحث کردن دربارهی این موضوع را ندارد.»
لوری یک بار دیگر ناامید شد. دیگر داشت دیر میشد. چند روز دیگر اردکها میآمدند. او نتوانسته بود کاری برایشان بکند. ولی غروب روز دوشنبه اتفاق عجیبی افتاد. وقتی که روزنامه پخش شد، لوری نزدیک بود که از تعجب و شادی از پا درآید. دور تمام صفحههای روزنامه با برگهای پاییزی و تصویر اردکهای وحشی آراسته شده بود. بالای صفحهی اول روزنامه با خط درشت نوشته شده بود: «لوری خانم، ما با تو همراهیم!»
هرچه در روزنامه چاپ شده بود دربارهی اردکهای وحشی بود. در همهی این نوشتهها، که مطلب بعضی از آنها خیلی پیچیده بود و لوری چیز زیادی از آنها نمیفهمید، گفته شده بود که نباید به این نوع اردکها تیراندازی کرد. نوشته شده بود که در مدت ده سال این اردکها چقدر کمتر شدهاند. از مردم خواسته شده بود که از این مهمانهای خسته و گرسنه با چیزی بهتر از گلوله پذیرایی کنند. همهی آن نوشتهها قشنگتر از نامهی لوری بود و بیشتر از نامهی لوری به دل می نشست. ولی نامهی لوری را در صفحهی اول، بالای همهی نوشتهها، چاپ کرده بودند.
لوری از خوشحالی نمیدانست چه بکند. روز بعد در مدرسه، در کارخانه، در قهوه خانه، و در بازار همه جا صحبت از اردکهای وحشی بود. پدر به لوری گفت: «لوری، من آن روز درست به حرفهای تو گوش ندادم. متأسفم که کس دیگری باید حرفهای دخترم را به من بزند تا آنها را درست بفهمم. از تو معذرت میخواهم.»
آن سال، وقتی که اردکها آمدند، روزهای اول تقریباً اصلاً گلولهای شلیک نشد. روزهای بعد هم فقط صدای چند شلیک گلوله از جاهای خیلی دور به گوش رسید. آن سال مردم در چند میدان جزیره و در بعضی از خانهها و خیابانها و زیر درختها برای اردکهای وحشی غذا ریخته بودند. بله، عاقبت لوری توانسته بود کاری برای اردکهای وحشی بکند.