«هر سال درست روز اول بهار، دُرنای تنهای کوههای قفقاز، از پناهگاه زمستانیش از میان ابرهای قلهی کوه، پروازکنان پایین میآید. از حرکت بالهای او موجی از گرما به وجود میآید. این گرما سبب میشود که گیاهان کوه سر از خواب زمستانی بردارند. درنای سفید و تنها پروازکنان میآید تا به آبگیر ته دره برسد. در آنجا شاهزاده ایوان منتظر اوست. هر انسانی که روز اول بهار درنای سفید تنها را ببیند، حتماً سال خوشی در پیش خواهد داشت.»
حرف مادر بزرگ تمام شد. مادر بزرگ باز نگاهش را به کوه بلند دوخت تا درنای تنها را ببیند.
سونای کوچک پرسید: «مادر بزرگ، تا حالا کسی درنای سفید تنها را دیده است؟» مادر بزرگ گفت: «نمیدانم. ولی فکر میکنم که خیلی از آدمها او را با چشم خیال دیدهاند. آنچه ما در خیال میبینیم خیلی وقتها زیباتر از حقیقت است.» سونا گفت: «مادر بزرگ، چرا درنای سفید تنها فقط روز اول بهار به آبگیر ته دره میآید؟ شاهزاده ایوان کیست؟» مادر بزرگ گفت: «سونای کوچک من، درنای سفید تنها قصهای دارد.»
سونا گفت: «مادر بزرگ، قصهی درنای سفید را برایم بگو.» مادر بزرگ صندلیش را جا به جا کرد تا کوه را بهتر ببیند. آن وقت چنین گفت: «دخترم، سالهای سال پیش، در شهر باکو امیری زندگی میکرد. این امیر مهربان و عادل بود. یک پسر و یک دختر در قصر امیر زندگی میکردند. اسم پسر شَمیل بود و اسم دختر سارا. شمیل پسر امیر بود و سارا دختر برادر امیر. امیرزاده شمیل بسیار زیبا و شجاع بود، ولی دلی از سنگ داشت. روزی نمیگذشت که یکی از خدمت گزاران امیر را تازیانه نزند. فریاد او دل را در سینهی شجاعترین مردم میلرزانید. ولی دخترم، از امیرزاده خانم سارا چه برایت بگویم؟ هرگز در روی زمین دختری به این زیبایی وجود نداشته است. سارا چشمهایی به رنگ دریا، موهایی به رنگ طلا و پوستی به رنگ زیباترین گلهای بهاری داشت. در سینهی او هم مهربانترین قلبها بود. هر روز، در همان وقت که شمیل فریاد میکشید و کسی را تازیانه میزد، سارا از مردم ستمدیده دلجویی میکرد و به آنها کمک میکرد.
پدر سارا سالها پیش مرده بود. سارا را از روزی که به دنیا آمده بود برای امیرزاده شمیل نامزد کرده بودند. ولی سارا حاضر بود که با ماری سیاه عروسی کند و زن شمیل نشود. امیر که میدانست پسرش چقدر سنگدل و نامهربان است، در دل به سارا حق میداد ولی چارهای نبود. سارا نامزد شمیل بود.
روزهای آخر زمستان بود. زمستان آن سال زمستان سختی بود. برفی سنگین شهر باکو را پوشانده بود. در این زمستان سرد، بیماری وحشتناکی در شهر ما شایع شد. مردم دسته دسته تب میکردند، درد میکشیدند و میمردند. بیماری از خانهای به خانهی دیگر میرفت و به پیر و جوان و کودک رحم نمیکرد. خبر شیوع بیماری را به امیر دادند. امیر به پزشکان دستور داد تا خانه به خانه بروند و بیماران را معالجه کنند. به نگهبانهای قصرش هم دستور داد تا به هیچ کسی اجازه ندهند که به قصر بیاید یا از قصر خارج شود، تا بیماری به قصر او سرایت نکند.
آن روز، سارا از اتاقش بیرون آمد. خواست مثل هر روز سراغ دوستانش، مردمی که در شهر به او احتیاج داشتند، برود. نگهبانهای قصر جلو او را گرفتند. سارا تعجب کرد. نگهبانها خبر شیوع بیماری را به او دادند. سارا فکر کرد که درست در همین روزهاست که مردم به او احتیاج دارند ولی دستور بود و نگهبانها نمیگذاشتند که کسی از قصر خارج شود.
روزها میگذشت و سارا راهی پیدا نمیکرد که از قصر خارج شود. کم کم زمستان رفت و بهار آمد. در روز اول بهار، سارا برای بیرون رفتن از قصر راهی پیدا کرد. قایقی را غرق در شکوفه کرد و در میان شکوفهها خوابید. از روی رودی که از داخل قصر میگذشت رد شد و از قصر بیرون رفت. نگهبانها قایق را ندیدند خرمنی از شکوفه روی آب دیدند فکر کردند که باد شکوفهها را در رود ریخته است.
سارا نمیدانست که برای مردم بیمار چه میتواند بکند. در کوه گیاهی سراغ داشت، این گیاه بیماری را معالجه نمیکرد ولی درد را تسکین میداد. سارا به کوه رفت تا آن گیاه را پیدا کند و برای بیماران ببرد. گیاهان کوه هنوز درست سبز نشده بودند. سارا نتوانست گیاهی را که میخواست پیدا کند. از کوه بالا رفت، در قلهی کوه چند بوته از آن گیاه روییده بود. سارا به طرف بوتهها رفت ناگهان صدای بالهای پرندهای را شنید، به دور و بر خودش نگاه کرد. درنای سفید و زیبا جلو پای او روی زمین نشست. درنا دور خودش چرخید و به صورت جوانی زیبا درآمد.
جوان به سارا که باتعجب او را نگاه میکرد گفت: «نترس. من شاهزاده ایوان هستم. حتماً دلت میخواهد بدانی که چرا به صورت درنا درآمدهام. گوش کن. چندین سال پیش، در کشور من که خیلی از اینجا دور است، همین بیماری که اکنون در باکو هست شایع شد. پزشکان از معالجهی بیماران عاجز ماندند. مردم میگفتند که در سرزمینی دوردست پیرمردی زندگی میکند که راه معالجهی این بیماری را میداند. من روزی از قصر پدرم بیرون آمدم و راه سرزمین آن پیرمرد را در پیش گرفتم. روزها و شبها راه رفتم به محل زندگی پیرمرد رسیدم و او را دیدم. پیرمرد گفت: «پسرم، در برابر هر چیز که می گویم چیزی باید بپردازی. تو در برابر داروی معالجهی بیماری چه خواهی پرداخت؟» گفتم: «چیزی عزیزتر از زندگیم ندارم. آن را در برابر این دارو میدهم.»
پیرمرد کوهی به من نشان داد و گفت: «به بالای آن کوه برو. اولین گیاهانی را که دیدی بچین. همانها داروی این بیماری است. به شهر برگرد و دارو را به مردم بیمار بده. وقتی که بیماری تمام شد به کوه برگرد. در همان جا که امروز گیاهان را از آنجا میچینی. بوتهی گل آبی رنگی خواهد رویید. یکی از گلهای آن بوته را بچین و گلبرگهای آن را بخور. به صورت درنایی درخواهی آمد. آن وقت به هرجا که بالهایت تو را راهنمایی کردند بپر. تو بعد از این نگهبان گیاهان وحشی کوهستانها خواهی بود. هر وقت که بخواهی میتوانی از آن گلبرگها بخوری و به صورت خودت درآیی. ولی فرزندم، فقط یک پرنده میتواند همهی کوههای قفقاز را زیر بال داشته باشد.» سارا، گیاهانی که جلو پای توست همان گیاهانی است که این بیماری را معالجه میکند. از آنها بچین و به شهر ببر. تو مجبور نیستی که در برابر آنها چیزی بپردازی. فقط این گل را بگیر. اگر روزی دلت خواست که به کوه بیایی و همیشه با من زندگی کنی، گلبرگهای آن را بخور.»
سارا گیاهان را چید و به شهر آورد. آنها را بین بیماران پخش کرد. بیماران شفا یافتند. سارا بعد از چند روز غیبت به قصر برگشت. امیر که از غیبت سارا سخت خشمگین شده بود، دستور داد تا وسایل عروسی او را با امیرزاده شمیل آماده کنند. گریه و زاری سارا اثری نداشت.
روز بعد، صبح زود سارا به باغ قصر آمد. یکی از خدمت گزاران مواظب سارا بود تا او دوباره از قصر فرار نکند. سارا کنار درختی ایستاد. خدمت گزار که از پشت درختی سارا را نگاه میکرد، دید که سارا چند تا برگ گل در دهانش ریخت و خورد. در همان لحظه سارا به صورت درنایی سفید درآمد و به آسمان پرید. خدمت گزار فریادی کشید. همهی اهل قصر به باغ ریختند. امیر و امیرزاده شمیل فهمیدند که چه شده است. امیرزاده شمیل که خیلی خشمگین شده بود به پدرش گفت: «پدر، نگران نباشید. قسم میخورم که سارا را به قصر برگردانم.»
سارا که به صورت درنا درآمده بود پرید و رفت تا به قلهی کوه رسید. شاهزاده ایوان از دیدن او بسیار خوشحال شد. آن دو درنا پریدند و پریدند در دهکدهای دوردست بر زمین نشستند. چند گلبرگ خوردند و به صورت سارا و شاهزاده ایوان درآمدند. در همان دهکده باهم عروسی کردند. بعد باز درنا شدند و به کوه برگشتند.
امیرزاده شمیل روز و شب در اطراف قصر میگشت. ولی تابستان بود و درناها از کوچ زمستانی بازگشته بودند. شمیل در میان هزاران درنا چطور میتوانست سارا را پیدا کند؟
تابستان گذشت. پاییز آمد. درناها به گرمسیر کوچ کردند. ولی شاهزاده ایوان و سارا، عروس و داماد خوشبخت، در قلهی کوه ماندند برای اینکه شاهزاده ایوان مجبور بود مواظب گیاهانش باشد.
روزی مردی شکارچی دو درنا در بالای کوه دید. برای شمیل خبر آورد. شمیل مطمئن بود که یکی از این دو درنا ساراست. به کوه رفت، درناها را پیدا کرد، تیر در کمان گذاشت و درنای نر را با تیر زد. تیر درست به قلب شاهزاده ایوان خورد. شاهزاده ایوان فریادی کشید و از بالای کوه به ته دره، میان آبگیر افتاد. شمیل به قصر برگشت. او فکر میکرد که سارا دیگر مجبور است که به قصر برگردد.
سارا در بالای کوه ماند و گریست. نمیدانست چه باید بکند. در این وقت حس کرد که نسیم دلپذیری پرهای او را نوازش میکند و صدای شوهرش، شاهزاده ایوان را شنید که میگفت: «همسر عزیزم، تو آزادی که به صورت درنا در کوه بمانی یا به میان مردم برگردی. ولی هرسال، در اولین روز بهار، همان روز که برای اولین بار یکدیگر را دیدیم به کنار آبگیر بیا من در آنجا منتظرت هستم.»
سارا آهی کشید. چند گل از بالای کوه چید به پایین کوه پرواز کرد چند گلبرگ خورد، به صورت خودش درآمد و به قصر رفت. همه از دیدن او تعجب کردند. سارا پیش امیر رفت و گفت: «عموی عزیزم، شمیل مرا از طلسمی که در آن اسیر شده بودم نجات داد. من حاضرم که به عقد او درآیم. ولی پیش از عروسی شمیل باید گلبرگهایی را که من با خودم آوردهام بخورد. این گلبرگها به او جوانی جاودان خواهد داد.» شمیل خوشحال شد. سارا چند گلبرگ زرد به شمیل داد. شمیل آنها را خورد. خود سارا هم چند گلبرگ آبی خورد. در همان لحظه همه دیدند که سارا به صورت درنایی درآمد و پرواز کرد. ولی شمیل به دور خودش چرخید بعد ایستاد و ناگهان فهمید که چیزی در وجودش تغییر کرده است. از آن لحظه به بعد، دیگر دست شمیل قدرت تازیانه زدن و تیراندازی کردن و زبانش قدرت فریاد کشیدن و پرخاش کردن نداشت.
سارا، درنای سفید و تنها، به قلهی کوه رفت. از آن وقت، هر سال درست روز اول بهار، درنای تنهای کوههای قفقاز از پناهگاه زمستانیش از میان ابرهای قلهی کوه پرواز کنان پایین میآید. از حرکت بالهای او موجی از گرما به وجود میآید. این گرما سبب میشود که گیاهان کوه سر از خواب زمستانی بردارند. درنای سفید تنها پرواز کنان میآید تا به آبگیر ته دره برسد. در آنجا شاهزاده ایوان منتظر اوست.»