در زمانهای پیش، وقتی که حضرت سلیمان بر قوم یهود حکومت میکرد، در شهر اورشلیم زن و شوهر پیری زندگی میکردند. پیرزن پنبه میریسید و نخ درست میکرد. پیرمرد نخ ها را به بازار میبرد و می فروخت. با پولی که از فروش نخها به دست میآورد بازهم پنبه میخرید و غذای روزانهی خود و زنش را تهیه میکرد.
یک روز پیرمرد، مثل هر روز به بازار رفت. نخهایی را که زنش درست کرده بود به پنج دینار فروخت. هنوز پنج دینار در دستش بود که چشمش به دوستی افتاد. دوستش خیلی غصه دار و ناراحت به نظر میرسید. پیرمرد به او نزدیک شد و سلام کرد و پرسید: «چرا این قدر ناراحتی؟» دوستش گفت: «پسرم گرسنه بود. نانی دزدید. او را گرفتند و به زندان قاضی بردند. باید پنج دینار بدهم تا او را آزاد کنند. من حتی یک دینار هم ندارم. زنم خیلی پیر است غصهی پسرم او را خواهد کشت. نمیدانم چه بکنم.»
پیرمرد پنج دیناری را که از فروش نخها به دست آورده بود به دوستش داد و دست خالی به خانه برگشت. همه چیز را برای زنش تعریف کرد. پیرزن گفت: «غصه نخور. خدا بزرگ است. بیا این تشت را ببر و بفروش و غذایی برای امروزمان تهیه کن تا ببینیم فردا چه میشود.»
پیرمرد تشت را برداشت و به بازار برد. چند ساعتی در بازار گشت. کسی آن تشت کهنه را از او نخرید. در این وقت چشمش به ماهی فروشی افتاد که ماهی بزرگی در دست داشت. او هم از صبح زود در بازار گشته بود. کسی حاضر نشده بود که ماهی او را بخرد. ماهی فروش به پیرمرد رسید و گفت: «این طور که معلوم است، نه ماهی من خریداری دارد، نه تشت تو. بیا آنها را باهم عوض کنیم.» پیرمرد خوشحال شد و تشت را با ماهی عوض کرد.
پیرمرد ماهی را به خانه آورد. پیرزن مشغول پاک کردن ماهی شد. وقتی که شکم ماهی را بازکرد، مرواریدی درشت در شکم ماهی دید. مروارید را به شوهرش داد. پیرمرد مروارید را به بازار جواهر فروشها برد. جواهر فروشها هرگز مرواریدی به این درشتی ندیده بودند. مروارید دست به دست گشت. عاقبت جواهر فروشی آن را به هفت هزار دینار خرید.
پیرمرد دیگر ثروتمند شده بود. در بازار به راه افتاد که شاید ماهی فروش را پیدا کند و چیزی به او بدهد ولی هرچه گشت او را پیدا نکرد. هیچ کس او را نمیشناخت. همه میگفتند که این ماهی فروش را فقط امروز در بازار دیدهاند.
پیرمرد در آخر بازار به مرد فقیری رسید که سینی کهنهای در دست داشت و میخواست آن را بفروشد. پیرمرد از او پرسید: «سینی را چند میفروشی؟» مرد فقیر گفت: «این سینی ارزشی ندارد. زن و بچههایم گرسنهاند. تنها چیزی که در خانه داشتیم، همین سینی بود. ناچار آن را به بازار آوردم که بفروشم. سینی را بگیر و در عوض آن هرچه میخواهی به من بده.»
پیرمرد گفت: «ای برادر، امروز صبح من مثل تو بودم. من هم تشت خانهام را به بازار آورده بودم که بفروشم ولی حالا ثروتمندم. بیا، هرچه داریم باهم نصف میکنیم.» خواست نصف پولهایش را به مرد فقیر ببخشد. مرد فقیر گفت: «متشکرم، من به پول احتیاجی ندارم. من پری کوچکی هستم که برای امتحان تو به این صورت در آمدم. بعضی از مردم وقتی که فقیرند به یاد مردم فقیر دیگر هستند. اما وقتی که ثروتمند شدند آنها را از یاد میبرند ولی تو وقتی هم که ثروتمند شدی آنها را از یاد نبردی. حالا به خانه برگرد. تو و زنت بقیهی عمر را به خوشی زندگی خواهید کرد.»
پیرمرد به مرد فقیر نگاهی کرد و با خودش گفت: «حالا همه چیز را میفهمم. پس صبح هم همین پری کوچک بود که به صورت مرد ماهی فروش در آمده بود.» خواست از پری کوچک تشکر کند ولی پری کوچک دیگر آنجا نبود. او ناپدید شده بود.