جلال و محسن فکر میکردند که مزرعهی آنها زیباترین جای دنیاست. مزرعهی آنها زیباترین جای دنیا نبود، ولی مزرعهی کوچک و قشنگی بود. مزرعه خیلی کوچک بود. محصولی که از آن به دست میآمد حتی برای خوراک یک سال خانوادهی آنها هم کافی نبود.
دور تا دور این مزرعه تپههای سبز و خرم بود. پشت یکی از تپهها کوهی بزرگ بود. چند چشمه از کوه سرازیر میشد. برای همین بود که لابه لای سنگهای کوه درختهای بسیاری روییده بودند.
پدرشان که کوهنورد ماهری بود میگفت: «بالا رفتن از این کوه کار بسیار مشکلی است. برای اینکه تخته سنگها مثل دیواری راست بالا رفتهاند و در کنار کوه پرتگاه خطرناکی است. در میان درختهای کوه هم حیوانهای درنده زندگی میکنند.»
جلال و محسن و پدرشان پنج سال بود که به این مزرعه آمده بودند. پیش از آن پدر جلال مزرعهی بزرگی داشت. دو سال پشت سر هم خشک سالی شد. سال سوم مادر بچهها بیمار شد. پدر پولی نداشت که خرج معالجهی زنش بکند. ناچار مزرعه را فروخت و زن و بچههایش را به شهر برد. بیشتر پول مزرعه خرج معالجهی زنش شد ولی زن حالش خوب نشد و در بیمارستان درگذشت.
از مال دنیا فقط هشت بز و کمی پول برای آنها مانده بود. با پولی که داشتند نمیتوانستند مزرعهای بخرند. پدر مدتی گشت. عاقبت این مزرعه را پیدا کرد، آن را خرید به این شرط که بقیهی پولش را بعد از پنج سال بپردازد. آن وقت با پسرهایش به این مزرعه آمد. در آن وقت محسن چهار سال داشت و جلال هفت ساله بود. مزرعه محصولی نداشت، ولی تپههای نزدیک آن چراگاه خوبی بودند. بزها کم کم زیاد شدند حالا دیگر صد تا شده بودند.
هر روز وقت پرداخت قرض نزدیکتر میشد. پدر در شهر سپرده بود که خریداری برای بزهایش پیدا کنند. میخواست بزها را بفروشد و قرضش را بدهد. به پسرهایش میگفت: «فقط چهار یا پنج تا بز برای خودمان نگاه میداریم. دوباره زیاد خواهند شد»
روزی به پدر خبردادند که خریداری برای بزها پیدا شده است. پدر به جلال و محسن گفت: «مواظب بزها باشید تا من به شهر بروم و برگردم.»
بچهها بزها را به چرا بردند و شب آنها را به آغُلی که پدر با چوب ساخته بود برگرداندند.
نصف شب بود. جلال صدایی شنید. صدا از طرف آغُل بزها میآمد. جلال چراغ بادی را برداشت و به طرف آغُل رفت. دیوار آغل خراب شده بود حتی یک بز هم در آغل نبود. در این وقت از طرف دیگر آغل صدایی شنیده شد. حیوانی بزرگ از روی نردههای آغل پرید و دور شد. محسن که پشت سر جلال ایستاده بود گفت: «جلال این چه حیوانی است؟ بزها کجا هستند؟» جلال گفت: «گمان میکنم که این همان ببر مادهای است که پدر ماه پیش در دامنهی کوه دیده است. ببر به آغل حمله کرده است. بزها وقتی که بوی او را شنیدهاند، دیوار آغل را خراب کردهاند و فرار کردهاند.»
محسن گفت: «حالا ما باید چه بکنیم؟» جلال گفت: «امشب هیچ کار. فردا صبح به چراگاه میرویم و بزها را پیدا میکنیم.»
صبح شد. بچهها به طرف چراگاه به راه افتادند ولی بزها در چراگاه نبودند. همهی تپهها را گشتند بزها را ندیدند عاقبت جلال به محسن گفت: «من فکر میکنم که ببر ماده بزها را دنبال کرده است و بزها به کوه رفتهاند. تو به خانه برگرد و چوبهای آغل را درست کن. من به کوه میروم و بزها را بر میگردانم.»
محسن گفت: «جلال، مگر یادت نیست که پدر میگفت بالا رفتن از این کوه خیلی خطرناک است؟ تو نمیتوانی از کوه بالا بروی. از کجا که ببر ماده هنوز در دامنهی کوه نباشد؟»
جلال گفت: «محسن، معلوم نیست که پدر امشب برگردد. اگر بزها در کوه بمانند، ما فردا نمیتوانیم حتی یکی از آنها را هم سالم پیدا کنیم. کوه پر از حیوانهای درنده است. تازه اگر امشب پدر و خریدار بزها به مزرعه بیایند چه؟ به خریدار که نمیشود بزهایی را فروخت که در کوه گم شدهاند. تو پسر خوبی باش و به خانه برگرد. من دنبال بزها میروم» محسن به خانه برگشت و جلال به کوه رفت.
هیچ صدایی به گوش نمیرسید. کوه آرام بود. جلال آهسته آهسته از کوه بالا میرفت. به هیچ چیز جز بزها فکر نمیکرد. اول بالا رفتن خیلی سخت نبود یک دفعه بالا رفتن از کوه خیلی سخت شد. جلال مجبور بود که جای پایی پیدا کند یک پایش را آنجا بگذارد و مدتی صبر کند تا جای پایی پیدا کند. کمی که بالاتر رفت دیگر جای پایی پیدا نمیشد.
جلال به لبهی پرتگاه رسیده بود. به پایین نگاه کرد درهی گود و تاریکی زیر پایش دهان گشوده بود. بالای سرش تخته سنگ بزرگی بود. جلال ترسید، نمیدانست که باید بالاتر برود یا نه. پاهایش میلرزیدند در این وقت از بالای کوه صدایی به گوشش خورد. صدای زنگولهی بزها بود. جلال خوب گوش داد. بع بع آنها هم شنیده میشد. با خودش گفت: «باید بالا بروم.» درختی در کنار پرتگاه روییده بود. جلال به زحمت توانست شاخهی درخت را بگیرد. امیدوار بود که به کمک درخت بتواند خودش را بالا بکشد. همین کار را هم کرد خودش را بالا کشید. سرش به لبهی تخته سنگ رسید ولی ناگهان بی حرکت ایستاد. چشمش به مار بزرگی افتاده بود که روی تخته سنگ حلقه زده بود و در آفتاب خوابیده بود.»
جلال از ترس میلرزید. عرق از سر و صورتش میریخت ولی نمیتوانست که همان طور به درخت آویزان باشد و مار را تماشا کند. با یک دست شاخهی درخت را گرفت و با دست دیگر از جیبش چاقویی بیرون آورد چاقو را با دندانش باز کرد. با دستی که آزاد بود با زحمت شاخهای از درخت برید ولی شاخه از دستش لغزید و ته پرتگاه افتاد. جلال با زحمت بسیار شاخهی دیگری برید، شاخه را در کمر شلوارش گذاشت بازهم خودش را بالا کشید تا به تخته سنگ رسید. پاهایش را روی تخته سنگ گذاشت و شاخهی درخت را رها کرد. درخت صدایی کرد، مار از خواب بیدار شد ولی زودتر از آنکه حرکتی بکند، جلال با شاخهی درخت مار را توی پرتگاه انداخت. آن وقت نفسی کشید و بی اختیار روی تخته سنگ نشست. حالا دیگر بزها را در بالای کوه میدید. بزها زیر درخت بزرگی میچریدند. بالا رفتن از کوه دیگر خیلی مشکل نبود.
جلال به بالای کوه رسید. بزها را جمع کرد. بزها از کوه سرازیر شدند. جلال با تعجب دید که چطور بزها راهی را که به آسانی میتوان از کوه پایین آمد میدانند. بدون هیچ خطری از کوه پایین آمد و به خانه رسید.
عصر بود، جلال بزها را به آغل برد و رفت که غذا بخورد. هنوز غذایش را تمام نکرده بود که پدرش و خریدار بزها به مزرعه رسیدند. پدر تا چشمش به بچهها افتاد گفت: «بچهها، حالتان چطور است؟ در نبودن من که اتفاقی نیفتاد؟» جلال گفت: «نه، پدر، هیچ اتفاقی نیفتاد.» بعد آهسته به محسن گفت: «بهتر است که حالا پدر را ناراحت نکنیم. بگذار با خیال راحت بزها را بفروشد. فردا همه چیز را برایش خواهیم گفت.»