یکی بود، یکی نبود، یک پیرزن بود سه تا دختر داشت. یکی از یکی خوشگلتر، همه را هم شوهر داده بود. یک روز از دوک ریسی و تنهایی خسته شد، هوس کرد برود خانهی دختر کوچکش که تازه به خانهی بخت فرستاده بودش، چند روزی آنجا بماند. به دختره پیغام داد: «من شب جمعه میآیم آنجا، یک چیزی بپز که باب دندان من باشد. به شوهرت هم بگو که لباس دامادیش را بپوشد، که من میخوام اندام برازندهاش را توی رخت شادی ببینم.»
تابستان بود. هوا گرم بود. درختها سبز بودند. یک روز صبح زود علی از اتاق بیرون آمد. خواهر بزرگش، مهشید، را دید. علی پنج سال داشت و مهشید هفت سال. علی دید که مهشید کنار باغچه نشسته است. دید که مهشید دارد چیزی را در باغچه پنهان میکند. پیش مهشید رفت. از او پرسید: «مهشید، چه چیزی توی باغچه پنهان کردی؟»
مریم نه سال داشت و خواهرش فاطمه دو سال. آنها با مادرشان در دهی زندگی میکردند. مریم عصرها بعد از تعطیل مدرسه در خانه میماند و از فاطمه نگهداری میکرد. مادرش هم پهلوی زنی که خیاط ده بود میرفت و تا غروب باهم خیاطی میکردند.
کارلو، دوست ایتالیایی من، مدتی بی آنکه چیزی بگوید نگاهم کرد و بعد گفت: «ببین دوست من، من حافظهی خوبی ندارم و داستان سرای خوبی هم نیستم. از آن همه افسانه که در دوران کودکیم شنیدهام، فقط یکی به یادم مانده است. حالا که تو اصرار داری، آن افسانه را همان طور که از پدر بزرگم شنیدهام، برایت می گویم. نام این افسانه «پوپینو و پوپینا»ست. ولی تو میتوانی اسم آن را «طلسم وحشت» بگذاری.»
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرزنی بود هفت تا دختر رسیدهی قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش نمکی بود. اینها کنار شهر، توی خانهای زندگی میکردند که هفت تا در داشت. هر شب نوبت یکی از این دخترها بود که وقتی میخواهند بخوابند درها را وارسی کند و ببندد. یک شب که نوبت نمکی بود، این دانه دانه درها را بست تا رسید به هفتمی؛ دیگر همت نکرد در هفتم را ببندد. با خودش گفت: «توی خانهی ما جز هفت دختر دم بخت چی هست که دزدی، دغلی بیاید و ببرد؟» رفت سرش را گذاشت و خوابید.
لاک پشت کوچک، پسر سرخپوست، جلو خانهشان نشسته بود. غصه دار بود. با خودش میگفت: «عقاب پیر از دست من اوقاتش تلخ است.» عقاب پیر معلم لاک پشت کوچک و چند تا پسر دیگر بود. از وقتی که آن پسرها پنج ساله شده بودند، عقاب پیر معلم آنها شده بود. حالا آنها هر یک ده سال داشتند. لاک پشت کوچک میدانست که چند روز که بگذرد، در شبی که ماه به شکل دایره بشود، عقاب پیر جلو همهی مردم ده اسم تازهای به او و هر یک از دوستانش خواهد داد. لاک پشت کوچک اسم خوبی نبود. وقتی که پسر کوچک سرخپوست بچه بود و نمیتوانست درست راه برود، این اسم را روی او گذاشته بودند ولی حالا دیگر او بزرگ شده بود. مثل همهی سرخپوستان میخواست اسمی داشته باشد که بتواند به آن افتخار کند.
خورشید هنوز سَر نزده بود. علی آقا داشت نان میپخت. گربهی زردی توی دکان نانوایی آمد. خودش را به پاهای علی آقا مالید. علی آقا به گربه نگاه کرد و گفت: «به به! سلام، مو طلایی، صبر کن، همین حالا یک نان برایت میپزم. رنگ آن مثل رنگ موهای تو طلایی میشود. آن وقت من صبحانهی تو را میدهم.»
روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. زنی داشت که در خوشگلی لنگه نداشت. هم پادشاه او را دوست میداشت و هم او برای شاه دلش غش و ضعف میرفت.
روز اول آذر بود. آن روز برای نازی روز خیلی خوبی بود. نازی وقتی که از مدرسه به خانه آمد، مادر بزرگش را در خانه دید. مادر بزرگ نازی در ده زندگی میکرد. نازی و مادرش هر تابستان پیش او میرفتند ولی مادر بزرگ خیلی کم به شهر میآمد.
دور باغ قشنگی، یک دیوار آجری قشنگ کشیده بودند، این دیوار از صدها آجر درست شده بود. آجرهای دیوار همه زرد بودند. فقط یکی از آنها کمی قرمز رنگ بود. برای همین بود که آجرهای دیگر اسم این آجر را گذاشته بودند آجر گُلی.
توی یک کوچهی قشنگ، سه تا دختر و سه تا پسر قشنگ زندگی میکردند. اسم دخترها پروانه و پری و ویدا بود. اسم پسرها پرویز و ناصر و منصور بود. همهی این بچهها باهم دوست بودند. وقتی که مادرها و پدرهایشان اجازه میدادند، توی کوچه میآمدند و بازی میکردند.
یک روز مرد بادکنک فروشی به کوچهی آنها آمد. بادکنک فروش در کوچه راه میرفت و صدا میزد: «بادکنک! آی بادکنک!»
روزی بود، روزگاری بود. در جایی دور جنگل خیلی خیلی بزرگی بود. این جنگل پر بود از درختهای سبز و قشنگ و حیوانهای کوچک و بزرگ. در این جنگل چند تا پری هم زندگی میکردند. همهی پریها قشنگ بودند و بالهای زیبایی مثل بال پروانه داشتند. ولی یک پری کوچک بود که از همهی پریها قشنگتر بود. این پری چشمهای آبی زیبایی داشت برای همین بود که همه او را پری چشم آبی صدا میزدند. پری چشم آبی از صبح تا شب توی جنگل میگشت، زیر درختها مینشست و با حیوانهای کوچک جنگل بازی میکرد. حیوانهای جنگل پری چشم آبی را خیلی دوست میداشتند.
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود یک پسر داشت، خیلی عاقل و کاردان. روزی هوس بلوک[1] گردشی به کلهاش زد! پسر را صدا زد و گفت: «ای فرزند! ما میخواهیم چند صباحی تو مُلک مان گردش بکنیم. زهر چشمی از رعیت بگیریم، مردم را سرکیسه کنیم بلکه خزانه را پر کنیم. تو باید بعد از من بیدارکار باشی و سر موقع اگر من نیامدم باج و خراج را از مردم بستانی. این را هم به تو میگویم که مادرت آبستن است و میدانی که من چقدر بدم میآید دختر بزاد! اگر انشاالله پسر زایید چه بهتر، میدهی نقاره بزنند و هفت شبانه روز شهر را چراغانی کنند و اگر خدای نکرده دختر زایید، بی اینکه بگذاری کسی بفهمد از بین میبریش. میکشیش و خونش را تو شیشه میکنی و جلوی اتاق من آویزان میکنی تا من بیایم.»
یکی بود، یکی نبود. پیرزنی بود سه تا دختر داشت. اسم دختر بزرگه نمکی و میانه ناز و کوچکه مَلی بود. ملی از همهی اینها خوشگلتر و زرنگتر بود. یک گربهی عزیز کردهای هم داشت که شب و روز پهلوش بود و هیچ وقت از خودش او را جدا نمیکرد و از بس دوستش میداشت اسم خودش را روی گربه گذاشته بود، خودش و همه به گربه میگفتند: «مَلی.»
نهنگ و میمونی کنار رودخانهای زندگی میکردند و سالهای سال بود که باهم دشمن بودند. روزی میمون بالای درختی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. چشمش به درختان پر از میوهی آن طرف رودخانه افتاد. با خودش فکر کرد چطور میتوانم به آن طرف رودخانه بروم و از آن میوهها بخورم. به پایین درخت نگاه کرد. نهنگ کنار رودخانه خوابیده بود.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پیرزن فقیر بود یک پسر داشت به اسم کچلک. یک روز پیرزن به کچلک گفت: «در دنیا دیگر هیچ آرزویی ندارم جز اینکه تو را داماد ببینم.» کچلک گفت: «من هم خیلی دلم میخواهد که تو دستی بالا کنی و برای من یک زن حسابی بگیری.» گفت: «کی را برات بگیرم؟» گفت: «اگر خوب میخواهی، من عاشق دختر پادشاه شدهام و از عشقش شب و روز آرام ندارم. تو برو دختر پادشاه را برام خواستگاری کن.»
شب از نیمه گذشته بود. کریستف کلمب روی عرشهی کشتی آمد و فریاد کشید: «طوفان دیگر آرام شده است. همهی شما میتوانید بروید و استراحت کنید.»
این چهارمین بار بود که کریستف کلمب و ملوانانش برای پیدا کردن راه تازهای به هندوستان، در دریا سفر میکردند. ولی ژوزالیتو اولین بار بود که به سفر دریا میرفت. او سیزده سال داشت و کوچکترین کارگر کشتی بود.
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند، یک روز این خیاط یک بز ماده خرید که صبح به صبح شیرش را بدوشند و قاتق نانشان کنند. وقتی این بز را خرید، قرار گذاشت هر روز یکی از پسرها صبح، بز را ببرد به صحرا بچراند و غروب بیاورد خانه و توی طویله ببندنش. روز اول نوبت پسر بزرگ بود. بز را توی چمنها چراند، سیر و پر خوراند تا غروب شد. غروب که شد گفت: «بزی سیر شدی؟» گفت: «بله آن قدر خوردم که توی شکمم به اندازهی یک برگ خالی باقی نمانده.» پسر گفت: «حالا که این طور است برویم خانه.» طناب بزی را گرفت و آوردش خانه بردش توی طویله بستش، آمد توی اتاق پهلوی باباش. باباش پرسید: «بچه جان بزی سیر شد؟» گفت: «بله آن قدر خورده که جای یک برگ هم توی شکمش نیست.» پدر برای اینکه خوب مطمئن بشود رفت توی طویله از بزی پرسید: «سیر شدی؟» بزی گفت: «چه جور سیر شدم مگر تو سنگ و کلوخ علف پیدا میشود؟ که من بخورم سیر بشم، مرا برد وسط سنگ و کلوخها بست. هی این ور و آن ور جستم، علفی گیرم نیامد بخورم.» پدر اوقاتش تلخ شد. نیم ذرع[1] را ورداشت به هوای پسر بزرگ که ای دروغگو مگر من به تو نگفتم این حیوان را ببر سیر کن، این جوری حرف مرا شنیدی! حیوان را گرسنه گذاشتی حالا دروغ هم میگویی. پسر آمد حرف بزند پدر خِرش[2] را گرفت. گفت: «یا الله از خانه من برو بیرون.» پسر ناچار آمد بیرون.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آنها حسودی میکنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت و سپرد بهش، که: «به هووهای دیگرت نگو.» برای زن سومیش النگو خرید باز هم سپرد که، به زنهای دیگرش نگوید.
زن و شوهری بودند که بچه نداشتند و خیلی هم از خدا بچه میخواستند. یک روز زنک آمد دیزی آبگوشت را تو تنور بگذارد یک نخود از دیزی پرید بیرون، شد به صورت یک دختر. اتفاقاً همان وقت زنهای همسایه آمده بودند تو خانهی اینها.