گاو پیشانی سفید

مردی بود یک پسر داشت که اسمش گرگین بود و خیلی این پسر را دوست می‌داشت. هنوز این پسر دست چپ و راست خودش را نشناخته بود که مادرش عمرش را داد به شما!

یک سال از مرگ این زن گذشت، پدر گرگین یک زن دیگر گرفت. این زن سر نه ماه یک پسر زایید و گرگین صاحب یک نابرادری شد.

از روزی که این پسر پا به دنیا گذاشت و بعد هم پا توی سن گذاشت این زنکه توی آن خانه جای خوش را واکرد و ریشه دوانید، بنا کرد پاپی گرگین شدن و او را اذیت کردن. بیشتر اوقات تلخی هاش هم سر این بود که هر چی گرگین خوش قد و بالا و قشنگ و سرخ و سفید بود، پسر این به عکس به زمین چسبیده کوتاه و زشت و زرد و ضعیف بود.

باری، گرگین توی این خانه درست حال و روز یک خانه شاگرد را پیدا کرده بود.

تمام زحمت و کار خانه و بیرون به گُرده‌اش بود. خوراکش هم نان خشک کپک زده، پوشاکش هم رخت پاره بود. باباش هم دهن این را نداشت که به زنش بگوید: «ای بی کتاب این بچه من است این قدر اذیتش نکن.»

زن کار را به جایی رساند که گرگین بیچاره را مجبور کرد به جای چوپان، گله گاو و گوسفند را هر روز صبح زود به صحرا ببرد و شب برگرداند، و دیگر تو اتاق هم نیاید. همانجا تو طویله باشد و بخوابد و مواظب گاوها و گوسفندها و الاغ‌ها باشد.

به پسر خودش هم گفته بود که تو دیگر شأنت نیست با گرگین حرف بزنی. نمی‌خواهی دیگر بهش محل بگذاری. گرگین این کارها را می‌دید و این حرف‌ها را می‌شنید و از بی غیرتی باباش تعجب می‌کرد!

یک روز تو صحرا نزدیک ظهر، گرگین گرسنه‌اش شد، دست کرد از تو انبان نانش را در بیاورد بخورد، دید نان از بس مانده خشک شده، درست مثل سنگ. هر چی تو دهن زیر دندانش این ور و آن ور انداخت دید نه، به این زودی‌ها این نان خیس نمی‌خورد، تکه نان را از دهنش درآورد و انداخت تو صحرا و نشست به فکر کردن.

توی این گله یک گاوی بود بهش می‌گفتند: «گاو پیشانی سفید.» این گاو گرگین را خیلی دوست می‌داشت، وقتی دید گرگین تو فکر است صدایی کرد و آمد جلوی گرگین، به زبان آدمیزاد ازش پرسید: «ای گرگین به چی فکر می‌کنی؟» گفت: «به روزگار سیاه خودم.» گفت: «مگر چطور شده؟» گرگین شرح حالش را از سیر تا پیاز برای گاو پیشانی سفید تعریف کرد. گاو گفت: «غصه نخور دنیا این طور نمی‌ماند، حالا کاری که می‌کنی پاشو شاخ‌های مرا خوب پاک و پاکیزه بشور بعد لبت را بگذار به شاخ راستم هر چه دلت می‌خواهد عسل بِمَک و از شاخ چپم کره.» گرگین گفت: «خیلی خوب.» و همین کار را کرد.

عسل و کره‌ای از شاخ گاو خورد که هیچ جا ندیده بود، وقتی که سیر شد گاو گفت: «هر وقت گرسنه شدی همین کار را بکن، اما شرطش این است که این مطلب را به کسی بروز ندهی. برای اینکه اگر کسی بفهمد جان تو و سر من به باد می‌رود.»

گرگین دیگر نانش تو روغن بود، هر روز که گشنه اش می‌شد، لب می‌گذاشت به شاخ چپ و راست گاو، عسل و کره می‌خورد. از خوردن کره و عسل صورتی به هم زده بود سرخ و سفید، مثل برف و خون. زن بابا تعجب می‌کرد که گرگین با وجود زحمت طویله و کار صحرا و خوراک نان خشک چرا صورتش مثل سیب سرخ است و پسر خودش با اینکه دست به هیچ کار نمی‌گذارد و چرب و شیرین می‌خورد صورتش مثل لیموی باد زده ]نارس [است!

از این فکر و غصه نزدیک بود دق کند. آخر فکرش به اینجا رسید که شاید تو صحرا خبری است. کسی هست که به این کمک می‌کنند و لقمه‌ای بهش می‌رساند. برای اینکه ته و توی این کار در بیاورد یک روز به پسرش گفت: «تو امروز همراه گرگین برو به صحرا ببین چه کار می کنه، وقت ظهر چه می خوره.» سفره مفصلی بست و داد به پسرش، این‌ها هم باهم آمدند صحرا. ظهر شد پسره به گرگین گفت: «ناهار نمی‌خوری.» گرگین گفت: «نه، من میل ندارم تو می‌خواهی بخور کاری به کار من نداشته باش.» پسره ناهارش را خورد و سفره را جمع کرد و هوش و حواسش را جمع کرد که ببیند گرگین چه می‌خورد. یک ساعتی که گذشت دید گرگین رفت وسط گله و یک گاوی را پیدا کرد و شاخش را شست و بنا کرد شاخ‌های این را مکیدن.

شب که به خانه برگشتند پسره تفصیل را به مادرش گفت. مادر گفت: «حالا که این طور است بازهم فردا همراهش برو اگر دیدی او ناهار نخورد تو هم نخور و هر کاری که او کرد تو هم بکن. تو هم برو شاخ گاو را بِمَک.» پسره گفت: «خیلی خوب.» باری، روز بعد باز این پسره همراه گرگین راه افتاد، آمد صحرا ظهر که شد گفت: «ناهار نمی‌خوری.» گرگین گفت: «نه، تو بخور کاری به کار من نداشته باش.» این هم ناهار نخورد تا وقتی دید که گرگین مثل روز پیش رفت شاخ‌های گاو را شست. بعد هم بنا کرد به مکیدن. گرگین که خوب مکید و سیر شد و رفت سر جوب، آب بخورد پسره آمد به طرف گاو که این هم از شاخش بمکد که گاو یک لگد قایم زد بهش و پرتش کرد وسط صحرا. پسره زود بلند شد و هیچ به روی خودش نیاورد تا شب که آمد به خانه. از سیر تا پیاز برای مادرش کار روز را تعریف کرد.

مادر فهمید که هر چه هست و نیست از گاو است. رفت تو نخ گاو و گرگین. یک شب که گرگین گشنه اش شد، رفت تو طویله عسل بخورد، زن پدره هم دنبالش رفت و همین که آمد لب به شاخ گاو بگذارد مچش را گرفت که: «چه می‌کنی؟» گفت: «هیچ چیز، سر گاو می‌جورم.» گفت: «خیلی خوب. به حال گاو دلسوزی می‌کنی؟ نشانت می‌دهم.» این را گفت و رفت تو اتاق و لحاف را سر کشید و خودش را زد به ناخوشی. از آن طرف هم برای حکیم باشی محله پیغام داد وقتی تو را آوردند بالای سر من بگو درمان این گوشَت گاو پیشانی سفید است. تنگ غروب تو بازار شهر برای پدر گرگین خبر بردند که چه نشسته‌ای حال زنت به هم خورده و افتاده تو رختخواب و ناله‌اش به آسمان بلند است. مردک دست پاچه شد. شبانه فرستاد عقب حکیم. حکیم هم گفت: «این بد ناخوشی‌ای دارد و باید دل و جگر گاو پیشانی سفید را کباب کنند بهش بدهند بخورد.» گفت: «بسیار خوب! فردا صبح سر گاو پیشانی سفید را می‌بریم گوشتش را خودمان می‌خوریم دل و جگرش را هم می‌دهیم این بخورد.» گرگین وقتی این را شنید از غصه از حال رفت مثل اینکه غم دنیا را سنگ کردند و به دل این گذاشتند.

بعد از یک ساعت که حالش یک خرده به جا آمد، پا شد رفت تو طویه که هم با گاو دیدار به قیامت بگوید و هم برای دفعه‌ی آخر یک کره و عسلی بخورد. اما همین که وارد طویله شد بغضش ترکید و مثل ابر بهار بنا کرد زار زدن. گاوه گفت: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «چرا گریه نکنم برای اینکه فردا تو را می‌کشند و من نمی‌توانم جای تو را خالی ببینم.» پرسید: «چطور من را می‌کشند؟» تفصیل را براش نقل کرد. گاو گفت: «گریه نکن، مرا نمی‌توانند بکشند، فقط کاری که تو می‌کنی وقتی که به ات می‌گویند برو طناب بیار، یک طناب پوسیده بیار که دست و پای مرا با آن ببندند و یک کپه خاکستر هم دم باغچه آنجایی که می‌خواهند سر مرا ببرند بریز و تا دیدی من از زمین بلند شدم، بپر روی گرده من و قرص دو شاخ مرا با دست بگیر و دیگر کارت نباشه.» گرگین گفت: «خیلی خوب.»

صبح اهل خانه از خواب پا شدند. پدر گرگین به گرگین گفت: «برو طناب بیار.» او هم آمد از توی طویله یک طناب پوسیده آورد. یک عالم خاکستر هم ریخت کنار باغچه. بعدش به گرگین گفت: «تا من کارد را تیز می‌کنم تو با برادرت کمک کنید دست و پای گاو را ببندید.»

گرگین و برادرش دست و پای گاو را بستند و انداختندش روی زمین دم خاکسترها. پدر گرگین کارد را تیز کرد آمد به سراغ گاو همین که دستش را بلند کرد که کارد را به گلوی گاو برساند، گاوه یک تکانی به خودش داد و طناب پوسیده را پاره کرد و چهار دست و پا تو خاکسترها رفت و گَردَش را به هوا و به چشم آن‌هایی که دورش بودند کرد. گرگین هم فوری پرید پشت گاو، از در خانه آمد بیرون، مثل باد خودش را رساند به صحرا و کنار نیزاری. آنجا گرگین را گذاشت زمین و گفت: «یک دانه از این نی‌ها (خوبش را) بگیر و یک نی هفت بند درست کن برای اینکه من تو را می‌برم کنار این جنگل می‌گذارم و خودم می‌روم، آن وقت هر وقت تو کارت گره خورد یا گرسنه شدی این نی را می‌زنی من حاضر می‌شوم، هر کاری داشته باشی برایت می‌کنم.»

گاوه رفت، گرگین هم آنجا ماند روزی یک دفعه نی می‌زد، گاوه می‌آمد عسل و کره به این می‌داد و می‌رفت.

اما بشنوید از آن جنگل. آن جنگل مال پادشاه آن ولایت بود که به دخترش داده بود برای اینکه دختر، هر وقت از گردش تو باغ و بستان خسته بشود بیاید تو این جنگل. دو سه روزی از آمدن گرگین بیشتر نگذشته بود که یک روز دختر که اسمش روشنک بود برای گردش با یک دسته از دخترهای هم سال خودش به این جنگل آمد. گرگین که از دور این‌ها را دید زود رفت بالای یک درختی. دخترها آمدند نزدیک این درخت، نشاط می‌کردند، عقب هم می‌کردند، این طرف و آن طرف می‌دویدند، قایم موشک بازی می‌کردند. نمی‌دانم چطور شد که یک دفعه چشم روشنک به بالای درخت به گرگین خورد. دید به به چه جوانی، چه یلی، چه پهلوانی هنوز هیکل و صورت به این خوبی ندیده، رنگش پرید، پاش سست شد و از حال رفت و افتاد روی زمین. دخترها خیال کردند که حالش به هم خورده دورش را گرفتند و مشت و مالش دادند، یک خرده که به حال آمد برش گرداندند به قصر. اما کجا روشنک از فکر گرگین بیرون می‌رفت دل داده بود و دل گرفته بود.

اما روشنک از بس خوشگل بود آوازه‌ی حُسنش تو شهرها پیچیده بود. شاهزاده‌ها از هر طرف به خواستگاری‌اش می‌آمدند و پیشکشی‌ها می‌آوردند و این هیچ کدام را قبول نمی‌کرد. پدرش هم می‌گفت: «فرزند آخرش که چه؟ روزی روزگاری با یکی باید همسر بشوی، هر چه زودتر خانه‌ی شوهر بروی بهتر.» روشنک گفت: «من هیچ کدام از این‌ها را نپسندیدم. من پام جایی می‌رود که دلم رفته باشد.» تا آن روزی که گرگین را دید، به پدرش گفت: «ای پدر، در خواب دیدم کسی به من گفت شوهر تو توی جنگل خودتان بالای فلان درخت است و من او را از تو می‌خواهم.» پدرش گفت: «کی جرأت دارد پا توی آن جنگل بگذارد؟» گفت: «من بیخودی خواب نمی‌بینم.»

پادشاه فردا، ده تا فراش به نشانی‌ای که روشنک داده بود فرستاد تو جنگل. آن‌ها رفتند. باز گرگین تا آن‌ها را دید رفت بالای درخت. آن‌ها هم راست آمدند پای درخت و گفتند: «ای جوان، زود بیا پایین که پادشاه تو را خواسته.» گرگین گفت: «نمی‌آیم.» فراش‌ها گفتند: «نمی‌آیی؟ حالا میاریمت پایین.» آمدند از درخت بیایند بالا که گرگین شروع کرد نی زدن که گاو پیشانی سفید پیداش شد، دو سه تای این‌ها را به شاخ زد آن‌ها هم در رفتند. تفصیل را به پادشاه گفتند. پادشاه گفت: «بروید غافلگیرش کنید.» فراش‌ها یک شب که این پای درخت خوابیده بود ریختند سرش، اول نی‌اش را از جیبش درآوردند. بعد هم کشان کشان آوردندش پهلوی پادشاه. پادشاه خیلی خوشش آمد و به دخترش مبارک باد گفت و فرمان عقد و عروسی داد. اما گرگین به پادشاه گفت: «من به شرطی دختر تو را می‌برم که نی من را به من پس بدهید.» پادشاه گفت، نی‌اش را آوردند. نی زد. گاو پیشانی سفید حاضر شد. تفصیل را به گاو گفت: «میل دارم که در عروسی و شادی من پدرم هم باشد.» گاو رفت و پدرش را آورد. وقتی آمد عروسی را راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آیین بستند. عروس و داماد را روی فیل سوار کردند و دور شهر گرداندند. پادشاه هم گرگین را به فرزندی قبول کرد و چون پسر نداشت جانشین پادشاه شد.

از آسمان چهار تا سیب خوش بو به زمین افتاد یکی برای گرگین، یکی برای روشنک، یکی برای آن که این قصه را به ما رساند، یکی هم برای آن که قصه را تعریف کرد.

مأخذ این افسانه نقل انوشاوان سرکیسیان (نگرو) یکی از دوستان ارمنی من است که از پدر خود شنیده.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on