زن و شوهری بودند که بچه نداشتند و خیلی هم از خدا بچه میخواستند. یک روز زنک آمد دیزی آبگوشت را تو تنور بگذارد یک نخود از دیزی پرید بیرون، شد به صورت یک دختر. اتفاقاً همان وقت زنهای همسایه آمده بودند تو خانهی اینها.
یکیشان که از حال این زن خبر نداشت یا خبر داشت، میخواست بچزاندش گفت: «خواهر تو هم دخترت را بفرست با دخترهای ما بروند صحرا خوشه نشینی.» این هم آهی از دل کشید و گفت: «خواهر مگر نمیدانی که ما اجاقمان کور است؟» در این بین نخود از تو تنور به صدا در آمد: «ننه جان پس من کی ام؟ مرا با آنها بفرست!» این هم خیلی خوشحال شد و رفت از تنور درآوردش بیرون. دید درست صورتش قاعدهی یک نخود است. آوردش و تر و تمیزش کرد و رخت بهش پوشاند و اسمش را هم گذاشت «نخودی» و با بچههای همسایه فرستادش به صحرا برای خوشه چینی، اینها تا غروب تو صحرا خوشه جمع میکردند. غروب که شد دخترها به نخودی گفتند بیا برویم. نخودی گفت: «حالا زود است.» تا شب شد. همین که آمدند راه بیفتند دیوی آنها را دید آمد جلو که سلام علیکم. نخودی خانم شما کجا اینجا کجا؟ توی دلش گفت: «خوراک خوبی پیدا کردم. اینها را میبرم دو سه روز چیزهای خوب میدهم بخورند. وقتی خوب جان گرفتند و چاق شدند میخورمشان.»
بعد رو کرد به این دخترها گفت: «شماها که دیگر نمیتوانید بروید خانههایتان، گرگ شما را پاره میکند. بیایید امشب مهمان من باشید، فردا صبح بروید خانههایتان.» نخودی گفت: «خیلی خوب میآییم.» دسته جمعی رفتند خانهی دیوه او برایشان رختخواب انداخت خوابیدند. یک ساعتی که گذشت دیوه صداش را بلند کرد: «کی خواب است کی بیدار؟» نخودی گفت: «من بیدارم.» گفت: «پس چرا نمیخوابی؟» گفت: «من خانهی خودمان که بودم مادرم برایم یک بشقاب حلوا درست میکرد و یک دوری[1] نیمرو، من میخوردم و میخوابیدم.» دیو پا شد رفت حلوا و نیمرو آورد گذاشت جلوی نخودی، نخودی هم دخترها را صدا کرد که بچهها پا شوید بخورید. اینها حلوا و نیمرو را خوردند و خوابیدند.
باز بعد از یک ساعت دیگر دیو گفت: «کی خواب است کی بیدار؟» نخودی گفت: «همه خوابیدند، نخودی خانم بیدار است.» گفت: «پس چرا نمیخوابی؟» گفت: «من خانهی خودمان که بودم مادرم بعد از شام از دریای نور و کوه بلور با غربیل برایم آب میآورد.» دیو پا شد یک غربیل برداشت و رفت به طرف دریای نور و کوه بلور. وقتی به آنجا رسید که صبح شده بود. نخودی هم با دخترها پا شدند اسبابهای قیمتی دیو را برداشتند و راه افتادند. وسط راه نخودی یادش آمد که یک قاشق طلا جا گذاشته به اینها گفت: «بروید خانه. من بروم آن قاشق طلا را بیاورم.» برگشت آمد خانهی دیوه. دید دیو از اوقات تلخی یک گوشه افتاده اصلاً تکان نمیخورد. رفت که قاشق را بردارد از صدای تاق و توق، دیو به خود آمد، دید نخودی است، خوشحال شد. فوری گرفتش، دم دستش یک جوال بود او را کرد توی جوال و درش را محکم بست و رفت که از جنگل ترکه بیاورد، نخودی را بزند. نخودی تند و فرز در جوال را شکافت و آمد بزغالهی دیو را کرد تو جوال] کیسه [و سر جوال را دوخت و خودش رفت یک کُنجی قایم شد.
دیو آمد ترکه را گرفت و از روی جوال بنا کرد بزغاله را زدن. بزغاله هی صدا میکرد. دیو هم میگفت: «حالا ادای بزغاله در میآوری؟ پس صبر کن.» آن قدر زد تا بزغاله مُرد. بعد در جوال را باز کرد. دید ای داد بیداد! بزغالهای که از جانش بیشتر دوست داشت کشته.
گفت حالا حقت را کف دستت میگذارم. آمد نخودی را پیدا کرد و گفت: «بی معطلی زنده و پوست نکنده میخورمت. خودت بگو چطور بخورمت؟» گفت: «اگر از من میشنوی تنور را آتش کن، یک نان تازه بپز، مرا بگذار لای نان تازه بخور.» دیو با اوقات تلخی گفت: «آی بچشم! همین کار را میکنم.» تنور را آتش کرد و آرد را هم خمیر کرد و رفت که نان بپزد نخودی از پشت سر هُلش داد توی تنور و زود در تنور را گذاشت. تنور تا نصفه آتش بود، دیوه جزغاله شد. نخودی هم قاشق طلا و چیزهای دیگر که آنجا مانده بود برداشت آورد خانهشان و سرگذشت خودش را برای مادرش نقل کرد.
[1] بشقاب گرد بزرگ با لبهی کوتاه.