یکی بود، یکی نبود. خارکنی بود، که خری داشت. هر روز به دشت و بیابان میبردش. خار بارش میکرد، کار از گردهاش میکشید، آخر شب هم یک مشت کاه پاک نکرده جلوش میریخت. خر از این زندگی به ستوه آمد. رفت توی این فکر که چه جور ریشش را از چنگ خارکن در بیاورد؟ عقلش به اینجا قد داد که دیگر کاه نخورد و خودش را به ناخوشی بزند.
اهالی گیلان این افسانه را این طور می گویند:
«مرغ و خروسی باهم در جنگل میگشتند، شغال آمد و مرغ را گرفت و خورد، و خروس تنها ماند. از غصه پرهای خود را کند و به گوشهای نشست. کلاغی به او رسید گفت: «چرا پریشانی؟» گفت: «مرغک را شغال خورد، خروسک پریشان شده» کلاغ هم پرهایش را ریخت. درخت چنار از کلاغ پرسید: «چرا پر ریختهای؟» گفت: «مرغک را شغال خورد، خروسک پریشان شده، کلاغ هم پر ریخت. درخت چنار هم برگ زرد شد».
روزگاری در سرزمین هندوستان، در ایالات کُجرات، مردی زندگی میکرد که «بالوشا» نام داشت. بالوشا مردی پولدار، ولی خسیس و ترسو بود. دلش نمیخواست حتی یک شاهی از پولهایش را خرج کند. بالوشا چهل پسر عموی فقیر داشت ولی هیچ یک از این پسر عموها حتی خانهی بالوشا را هم ندیده بود.
«هر سال درست روز اول بهار، دُرنای تنهای کوههای قفقاز، از پناهگاه زمستانیش از میان ابرهای قلهی کوه، پروازکنان پایین میآید. از حرکت بالهای او موجی از گرما به وجود میآید. این گرما سبب میشود که گیاهان کوه سر از خواب زمستانی بردارند. درنای سفید و تنها پروازکنان میآید تا به آبگیر ته دره برسد. در آنجا شاهزاده ایوان منتظر اوست. هر انسانی که روز اول بهار درنای سفید تنها را ببیند، حتماً سال خوشی در پیش خواهد داشت.»
گویند روباهی خروسی را ربود. خروس در دهان روباه گفت: حال که از خوردن من چشم نپوشیدی، نام نبی یا ولی را برزبان ران تا مگر به حرمت آن، سختی جان کندن بر من آسان آید و قصد خروس آن بود که روباه دهان به گفتن کلمهای بگشاید و او بگریزد. روباه دندانها را برهم فشرده، جرجیس را نام برد.
یکی از مردمان شهر در قریهای فرود آمد. بامداد صاحبخانه پرسید که: آیا شما حمام دارید؟؟ مرد نزد زن رفته بدو گفت: مهمان از ما حمام خواهد، آیا تو دانی حمام چهباشد؟ زن نیز در فکر فرو رفته معنی کلمه ندانست و گفت: به مهمان بگوی حمام داشتیم ولی امروز صبح بچهها خوردند.
بازرگانی از غلام به بانو پیام فرستاد تا برای شب ششانداز پزد. غلام که تا آنروز نام این خورش را نشنیده بود، گمان برد ششانداز غذایی به کفاف شش شخص باشد. مرم خانه را پیش خود شماره کرد، هفت تن برآمدند. اندیشید که خواجه بهعمد غلام را بهحساب نیاورده و بر غم او خاتون را گفت: آقا فرموده هفت انداز بپزید.
مردی برغالهای یافت. به او گفتند: واجب است در معابر ندا دهی تا اگر مالکی دارد، بیاید و گم گشته خویش بستاند، مرد در شوارع فریاد میزد: آی صاحب..... و آهسته میگفت: بزغاله!! و مقصودش این بود که هم به واجب شرعی عمل کرده باشد و هم مالک بزغاله نشنود.
شرکت «۴۸ داستان» (سوپر اسکوپ) در سال ۱۳۵۸ با هزینه شخصی بنیانگذار آن «علیرضا اکبریان» تأسیس شد. هدف نخست این شرکت آموزش زبان انگلیسی از راه انتشار داستانهای ناطق به زبانهای انگلیسی و فارسی بود اما بعد از بازنویسی و آهنگسازی داستان «گرگ بد گنده»، اکبریان بر روی ادبیات و آثار ایرانی تمرکز شد. ازجمله هنرمندانی که با شرکت ۴۸ داستان همکاری میکردند میتوان به: «مرتضی احمدی»، «پروین صادقی»، «کنعان کیانی»، «نادره سالار پور»، «ناهید امیریان»، «پری هاشمی»، «مهوش افشاری»، «احمد مندوب هاشمی»، «فریدون کوچکیان»، «مازیار بازاریان»، «فریبا شاهین مقدم»، «محمد یاراحمدی»، «حسین باغی» و … اشاره نمود. فعالیت شرکت ۴۸ داستان تا اواخر سال ۱۳۶۴ ادامه یافت.
دو گاو خشمگین در مزرعهی کنار باتلاق باهم میجنگیدند. قورباغهی پیر که در باتلاق زندگی میکرد، از جنگ خشمآلود گاوها بهخود لرزید.
مرد روستایی شگفتانگیزترین غازی را داشت که بتوانید تصور کنید؛ او هر روز که به لانهی غاز سر میزد، با تخمی زیبا، براق و طلایی آن روبهرو میشد.
کشاورز ثروتمندی که میدانست چند روزی بیشتر زنده نیست، از پسرهایش خواست که پیش او بیایند.
تعدادی ماهیخوار کشاورزی را دیدند که مزرعه را شخم میزد. آنها با حوصله کشاورز را نگاه میکردند که پس از شخم زدن زمین، دانه میکاشت. ماهیخوارها گمان کردند مهمانی در پیش دارند. از این رو پس از این که کشاورز دانهها را در زمین کاشت و به خانه رفت، بهسوی مزرعه کشاورز پرواز کردند و تا میتوانستند دانههای کاشته شده را خوردند.
دو تا دیگ، یکی فلزی و دیگری سفالی، روی اجاق بودند.
طاووس با غرور بالهایش را باز کرد و با پهن کردن دُم پر زرق و برقدار خود در زیر نور آفتاب، خواست که ماهیخوار را تحت تاثیر قرار دهد.
مدت زیادی بود که گرگ در اطراف گلهی گوسفندان پرسه میزد و چوپان با احتیاط فراوان مراقبت میکرد که گرگ برهها را با خود نبرد. ولی گرگ اصلا آسیبی به گوسفندان نمیرساند و به نظر میرسید که گرگ در نگهداری گوسفندها به چوپان کمک میکرد! سرانجام چوپان آنقدر به گرگ عادت کرد که فراموش کرد گرگ چهقدر بدجنس است.
موش کوچولو که هیچ چیز از دنیا را ندیده بود، نخستینبار که خطر کرد، اندوهگین شد. این داستان ماجرایی است که موش کوچولو برای مادرش بازگو کرده است:
قاطر که مدت زیادی استراحت کرده و غذای بسیار خوبی نیز خورده بود، احساس قدرت میکرد و سرش را بالا گرفته بود و با غرور میخرامید.
قصهی آش نذری بیبیترنج
هنوز آفتاب نزده بود که خروس از توی باغ بنا گذاشت به قوقولی قوقو کردن و یک صبح دیگر توی روستا شروع شد. حالا وقت آن بود که بابارحیم و بیبیترنج از خواب بیدار شوند؛ حتمی مرغ و خروسِ توی مرغدانی منتظر بودند که کسی بیاید و به آنها دانه بدهد. مامانترنج چارقد سفیدش را سرش کرد و بابارحیم هم دستاری دور کمر خمیدهاش بست. بعد هر دو گیوههایشان را ور کشیدند و همانطور که با هم حرف میزدند، رفتند توی باغ.
یک روز خری در چراگاه میگشت که چند ملخ را دید. ملخها با خوشحالی روی علفها جیرجیر میکردند. خر با تعجب به آواز ملخها گوش کرد. آواز آنها آنقدر شاد بود که خر احساساتی شد و آرزو کرد کاش مانند ملخها بتواند بخواند.
گرگ گرسنه بهدنبال بزی بود که نوک صخرهای در حال جست وخیز بود، جایی که پنجهی گرگ به آن نمیرسید.
سگ در آخوری که پُر از علفهای خشک بود، خوابش بُرده بود. گلهی گاوهای خسته و گرسنه که از مزرعه برگشتند، سگ را بیدار کردند. سگ عصبانی شد و به گاوها اجازه نداد به آخور نزدیک شوند و طوری دندانهایش را نشان میداد که انگار آخور پُر از گوشت و استخوان است!
خرسی در جنگل بهدنبال نشانههای روی درختهایی بود که به زمین افتاده بودند، جایی که زنبورها در آن عسل مخفی کرده بودند.
خرگوش که برای خوردن شبدر از لانهاش بیرون رفت، فراموش کرد در را قفل کند. پس راسو بهآرامی وارد لانهی خرگوش شد.