قصه‌های کودکانه

خواندن قصه برای کودکان، افزون بر رشد خلاقیت و هوش‌اش، به ایجاد رابطه‌ای صمیمی میان کودک و والدین نیز کمک می‌کند.
در این بخش، مجموعه‌ای از قصه‌های ویژه‌ی کودکانه گردآوری شده است. این روایات ساده هستند و نثری شیرین و داستانی دارند. 
بیش‌تر این داستان‌ها برگرفته از پیک دانش‌آموز، افسانه‌های ازوپ  و داستان‌های فضل‌الله مهتدی هستند.
هم‌چنین در این بخش، داستان‌هایی برای آشنایی کودکان با زبانزدهای (ضرب‌المثل) زبان فارسی درنظر گرفته شده است تا کودکان به سبب این داستانک‌ها، با فرهنگ خود آشنا شوند.


خرید کتاب باکیفیت کودک


داستان یا قصه نثری است که روایتی تخیّلی در آن نقل می‌شود. قصّه معمولاً روایتی است از کارهای آدم‌ها که راست پنداشته می‌شود. 

در سایت کتابک بخوانید: سودمندی‌های خواندن داستان قبل از خواب برای کودکان

در هيچ عصری انسان بی‌نياز از داستان نخواهد شد، زيرا كه داستان‌ها در زندگی انسان‌ها دارای جنبه‌های پندآموز و عبرت انگيز هستند و درس زندگی و تجربه‌ی بهتر زيستن را به انسان می‌آموزند.

زیر دسته بندی ها
در مزرعه‌ای، بوته‌ی لوبیایی روییده بود. لای برگ‌های این بوته، توی یک غلاف، پنج‌تا لوبیا پهلوی هم نشسته بودند. لوبیاها سبز بودند و غلاف هم سبز بود. برای همین بود که لوبیاها فکر می‌کردند که همه‌ی دنیا سبز است. غلاف هر روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. لوبیاها خانه‌ی گرم و راحتی داشتند. روزها آفتاب به آن‌ها می‌تابید و شب‌ها غلاف نمی‌گذاشت که آن‌ها سرما بخورند. گاه‌گاه باران می‌بارید و لوبیاها را خنک می‌کرد. لوبیاها هر روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شدند. از بیکاری خسته شده بودند.
چهارشنبه, ۱۰ شهریور
روزی بود، روزگاری بود. توی یک جنگل بزرگ، خرس کوچولویی با مادرش زندگی می‌کرد. این خرس کوچولو، خوب خرسی بود. هر کار که مادرش می‌گفت می‌کرد. تمیز و خوش اخلاق بود فقط یک عیب داشت. هرچه غذا می‌خورد سیر نمی‌شد. برای همین بود که هر جا، هر غذایی پیدا می‌کرد می‌خورد. مادرش می‌گفت: «اگر این قدر غذا بخوری، خیلی چاق می‌شوی. آن وقت نه می‌توانی خوب بدوی، نه می‌توانی از درخت بالا بروی. یک روز هم یک حیوان قوی‌تر از خودت به تو حمله می‌کند، آن وقت تو را که خرس چاق و گنده‌ای شده‌ای و نمی‌توانی فرار کنی، می‌گیرد و می‌خورد.»
سه شنبه, ۹ شهریور
وقتی که لاک پشت کوچولو از تخم بیرون آمد، مادرش آنجا بود. مادر اسم او را سنگی گذاشت. بعد رویش را به لاک پشت‌هایی که دور او جمع شده بودند کرد و گفت: «سنگی لاک پشت قشنگی است، نه؟» لاک پشت‌ها نگاهی به سنگی انداختند و سرشان را تکان دادند. هیچ یک از آن‌ها چیزی نگفت. آن‌ها نمی‌خواستند مادر سنگی را ناراحت کنند. نمی‌خواستند به او بگویند که بچه‌ی او قشنگ نیست.
دوشنبه, ۸ شهریور
یکی بود، یکی نبود. پوپکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچه‌ها که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند. سرگرم دام گستری شدند. پوپک وقتی این را دید خنده را سر داد. در این میان مؤبد دانا سرشت با یارانش به آنجا رسیدند گفت: «ای پوپک! به چه می‌خندی؟» گفت: «به بی خردی این بچه‌ها که برای من دام پهن می‌کنند! منی که از روی هوا آب را در زیر زمین می‌بینم، دام این بچه‌ها را نمی‌بینم؟» مؤبد گفت: «غره نشو و بیخود نخند می‌ترسم که به دام بیفتی.»
یکشنبه, ۷ شهریور
صبح بود، هنوز زنگ کلاس را نزده بودند، وارد کلاس شدم، داشتم کیفم را توی خانه‌ی میز می‌گذاشتم تا بروم و با بچه‌ها توی حیاط بازی کنم. در باز شد، هوشنگ از راه رسید، باهم سلام و احوال پرسی کردیم، هوشنگ به طرف میز خودش رفت کیفش را روی میز گذاشت، از توی آن یک شیشه‌ی کوچک مربا بیرون آورد، شیشه‌ی مربا را توی خانه‌ی میز گذاشت. فهمیدم که مربا را آورده است تا در زنگ تفریح بخورد. ما گاهی از خانه با خودمان خوراکی می‌آوریم تا در تفریح ساعت دوم صبح بخوریم.
چهارشنبه, ۳ شهریور
عصر بود. بابک و پدر بزرگش به گردش رفته بودند. وقتی که به خانه برمی‌گشتند، پدر بزرگ برای بابک یک سوت خرید، یک سوت قرمز و قشنگ. سوت بابک صدای خوبی داشت. بابک از صدای سوت خودش خوشش آمد. شب شده بود. پدر بزرگ و بابک به خانه رسیدند. بابک شام خورد و خوابید.
سه شنبه, ۲ شهریور
در زبان فارسی درباره‌ی روباه مثل‌ها داریم و چنان که گفته‌ام او را جانوری حیله گر و نادرست و دو رو دانسته‌اند و افسانه‌ها از او آورده، اینک افسانه‌هایی که از روباه حیله گر به دستم آمد چاپ و پخش می‌کنم، بشنوید:
دوشنبه, ۱ شهریور
یکی بود، یکی نبود. کنار یک رود بزرگ خانه‌ی کوچکی بود. توی این خانه‌ی کوچک، پیرزن و پیرمردی زندگی می‌کردند. پیرزن روزها در خانه می‌ماند، کارهای خانه را می‌کرد. پیرمرد کشاورز بود، می‌رفت کنار رود کشاورزی می‌کرد. پاییز بود، هوا سرد شده بود، برگ درخت‌ها زرد شده بود. یک شب پیرمرد به خانه آمد. یک جیرجیرک هم با خودش به خانه آورد. به پیرزن گفت: «این جیرجیرک را کنار رود پیدا کردم. سردش شده بود او را به خانه آوردم. حالا آتش روشن می‌کنم تا گرم بشود. تو هم به او غذا بده. جیرجیرک برای ما آواز می‌خواند.»
دوشنبه, ۱ شهریور
یکی بود، یکی نبود. در پر کنه‌ی هند روباه بدجنسی بود که نزدیک دهی در جنگلی زندگی می‌کرد، یک روز به ده آمد تا شکاری به دست بیاورد، هرچه گشت چیزی به دستش نیامد. در این میان به دکان رنگ رزی رسید، صاحب دکان آنجا نبود و چندتا دیگ بزرگ رنگاب آنجا بود. روباه به خیال آنکه در آن دیگ‌ها گوشت و خوراکی پیدا می‌شود، خودش را به یکی از آن‌ها رساند و پرید توش، دید جز رنگ توی دیگ به این بزرگی چیز دیگری نیست! به زحمت از دیگ بیرون آمد، ولی از رنگ، پوستش نیلی سیر شده بود که دم به سیاهی می‌زد.
یکشنبه, ۳۱ مرداد
پدر بزرگ همان طور که دست‌هایش را گرم می‌کرد، گفت: «خیلی خوب، همین حالا قصه را شروع می‌کنم ولی یادت باشد که، وقتی که قصه تمام شد، از من نپرسی: پدر بزرگ، این قصه راست بود یا نه؟ می‌دانی چرا؟ برای اینکه دیگر خودم هم نمی‌دانم که قصه‌هایی که برایت می‌گویم کدام یک راست است و کدام یک راست نیست. چیز دیگری هم هست. سعی کن تا بفهمی. بعضی از قصه‌ها با اینکه راست نیستند، آن طور به دل ما می‌نشینند که ما فکر می‌کنیم که از راست هم راست‌ترند.»
یکشنبه, ۳۱ مرداد
بعضی‌ها به جای روباه گفته‌اند که شغال این کارها را کرد و در کتاب مثنوی هم که یک بخش از این افسانه را آورده است آنجا هم شغال است و آن افسانه این است:
سه شنبه, ۲۶ مرداد
بچه‌ها! «باد آورده را باد می‌برد». این مثل را شنیده‌اید؟ اگر شنیده‌اید پس داستانش را هم بشنوید:
دوشنبه, ۲۵ مرداد
یکی بود، یکی نبود. خارکنی بود، که خری داشت. هر روز به دشت و بیابان می‌بردش. خار بارش می‌کرد، کار از گرده‌اش می‌کشید، آخر شب هم یک مشت کاه پاک نکرده جلوش می‌ریخت. خر از این زندگی به ستوه آمد. رفت توی این فکر که چه جور ریشش را از چنگ خارکن در بیاورد؟ عقلش به اینجا قد داد که دیگر کاه نخورد و خودش را به ناخوشی بزند.
یکشنبه, ۲۴ مرداد
اهالی گیلان این افسانه را این طور می گویند: «مرغ و خروسی باهم در جنگل می‌گشتند، شغال آمد و مرغ را گرفت و خورد، و خروس تنها ماند. از غصه پرهای خود را کند و به گوشه‌ای نشست. کلاغی به او رسید گفت: «چرا پریشانی؟» گفت: «مرغک را شغال خورد، خروسک پریشان شده» کلاغ هم پرهایش را ریخت. درخت چنار از کلاغ پرسید: «چرا پر ریخته‌ای؟» گفت: «مرغک را شغال خورد، خروسک پریشان شده، کلاغ هم پر ریخت. درخت چنار هم برگ زرد شد».
چهارشنبه, ۲۰ مرداد
روزگاری در سرزمین هندوستان، در ایالات کُجرات، مردی زندگی می‌کرد که «بالوشا» نام داشت. بالوشا مردی پولدار، ولی خسیس و ترسو بود. دلش نمی‌خواست حتی یک شاهی از پول‌هایش را خرج کند. بالوشا چهل پسر عموی فقیر داشت ولی هیچ یک از این پسر عموها حتی خانه‌ی بالوشا را هم ندیده بود.
سه شنبه, ۱۹ مرداد
«هر سال درست روز اول بهار، دُرنای تنهای کوه‌های قفقاز، از پناهگاه زمستانیش از میان ابرهای قله‌ی کوه، پروازکنان پایین می‌آید. از حرکت بال‌های او موجی از گرما به وجود می‌آید. این گرما سبب می‌شود که گیاهان کوه سر از خواب زمستانی بردارند. درنای سفید و تنها پروازکنان می‌آید تا به آبگیر ته دره برسد. در آنجا شاهزاده ایوان منتظر اوست. هر انسانی که روز اول بهار درنای سفید تنها را ببیند، حتماً سال خوشی در پیش خواهد داشت.»
دوشنبه, ۱۸ مرداد
گویند روباهی خروسی را ربود. خروس در دهان روباه گفت: حال که از خوردن من چشم‌ نپوشیدی، نام نبی یا ولی را برزبان ران تا مگر به حرمت آن، سختی جان کندن بر من آسان آید و قصد خروس آن بود که روباه دهان به گفتن کلمه‌ای بگشاید و او بگریزد. روباه دندان‌ها را برهم فشرده، جرجیس را نام برد.
دوشنبه, ۷ تیر
یکی از مردمان شهر در قریه‌ای فرود آمد. بامداد صاحب‌خانه پرسید که: آیا شما حمام دارید؟؟ مرد نزد زن رفته بدو گفت: مهمان از ما حمام خواهد، آیا تو دانی حمام چه‌باشد؟ زن نیز در فکر فرو رفته معنی کلمه ندانست و گفت: به مهمان بگوی حمام داشتیم ولی امروز صبح بچه‌ها خوردند.
چهارشنبه, ۲ تیر
بازرگانی از غلام به بانو پیام فرستاد تا برای شب شش‌انداز پزد. غلام که تا آن‌روز نام این خورش را نشنیده‌ بود، گمان برد شش‌انداز غذایی به کفاف شش شخص باشد. مرم خانه را پیش خود شماره کرد، هفت تن برآمدند. اندیشید که خواجه به‌عمد غلام را به‌حساب نیاورده و بر غم او خاتون را گفت: آقا فرموده هفت انداز بپزید.
سه شنبه, ۱ تیر
مردی برغاله‌ای یافت. به او گفتند: واجب است در معابر ندا دهی تا اگر مالکی دارد، بیاید و گم گشته خویش بستاند، مرد در شوارع فریاد می‌زد: آی صاحب..... و آهسته می‌گفت: بزغاله!! و مقصودش این بود که هم به واجب شرعی عمل کرده‌ باشد و هم مالک بزغاله نشنود. 
دوشنبه, ۳۱ خرداد