یکی بود، یکی نبود. پوپکی در جنگل برای خودش لانه و آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار بلندی نشست و آواز را ول داد. بچهها که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند. سرگرم دام گستری شدند. پوپک وقتی این را دید خنده را سر داد. در این میان مؤبد دانا سرشت با یارانش به آنجا رسیدند گفت: «ای پوپک! به چه میخندی؟» گفت: «به بی خردی این بچهها که برای من دام پهن میکنند! منی که از روی هوا آب را در زیر زمین میبینم، دام این بچهها را نمیبینم؟» مؤبد گفت: «غره نشو و بیخود نخند میترسم که به دام بیفتی.»
بشنوید از بچهها. بچهها وقتی که دام را درست کردند یکی از آنها گفت: «دام بی دانه که به درد نمیخورد کدام شکار در دام بی دانه افتاده است؟» فوری بچهها دانهی دام را رو به راه کردند. ملخی و کرمی پیدا کردند، توی دام گذاشتند و کنار رفتند. پوپک از بالای دیوار رفت توی نخ کرم و ملخ، همچین که دام را فراموش کرد و از بالای دیوار یک راست به هوای کرم و ملخ آمد پایین، گرفتار شد. بچهها از گوشه و کنار جستند بیرون و پوپک را گرفتند و نخ به پایش بستند و این در و آن در میکشیدند. در این میان مؤبد دانا سرشت پوپک را در دست بچهها گرفتار دید جلو آمد و پرسید: «ای پوپک! مگر تو، به بی خردی بچهها نمیخندیدی و نمیگفتی: «منی که از روی هوا آب را در زیر زمین میبینم چه جور دام اینها را نمیبینم؟»» گفت: «چرا، اما اهریمن آز (طمع) با پنج انگشت مرا کر و کور و لال کرد، با دو انگشت چشمم را گرفت که دام را نبینم، با دو انگشت گوشم را گرفت که پند مؤبد دانا سرشت را نشنوم و با یک انگشت دهانم را بست که نپرسم چه کنم! دستم به دامنت ای مؤبد! مرا از چنگ اینها رها کن.» مؤبد بچهها را صدا زد و گفت: «آزار مرغ بی آزار کار زشت اهریمن است، خوب است که این پرنده را ول کنید.» بچهها فوری پوپک را رها کردند تا به طرف جنگل پرواز کند. پوپک پرید و رفت و هنوز هم در پرواز است.
این بود افسانهی روباه افسونگر که از شهرستانها برایم فرستاده بودند بیشتر آنها همانند و نزدیک به یکدیگرند جز آنکه در نام و کم و زیادی پیروان روباه گفتوگو هست.