زمین و زمانه‌ی‌ جبار: نگاهی به زندگی دشوار و کارنامه‌ی پربار جبار باغچه‌بان

 نگاهی به زندگی دشوار و کارنامه پربار جبار باغچه‌بان، از پیشگامان آموزش پیش‌دبستان و بنیان‌گذار آموزش کودکان ناشنوا در ایران

«...هیچ‌وقت از زمین خوردن نترسیده‌ام. به خودم گفته‌ام: زمین خوردن هم در شان پهلوانان است. اگر از زمین خوردن می‌ترسی، اصولاً نباید کشتی بگیری. هربار که زمین خورده‌ام، برخاسته‌ام و مصمم‌تر و امیدوارتر از گذشته به راه خود ادامه داده‌ام...»

-جبار باغچه‌بان


«جبار عسگرزاده»، نوزدهم اردیبهشت سال ۱۲۶۴ شمسی در شهر ایروان دیده به جهان گشود. پدرش -عسگر- اگر چه با حرفه معماری و پیشه قنادی امرار معاش می‌کرد، لیکن حافظ داستان‌های کهن بود و در نقالی شاهنامه، چیره‌دست. مادرش -بنفشه- که به احترام «کبلایی بنفشه»، نامیده می‌شد، بانویی با کفایت بود و به همان مقدار که پدر، خشن بود و مستبد، او اما رفتاری ملایم و مهرآمیز داشت و یگانه پناه جبار در برابر سخت‌گیری‌های پدر بود. سال‌ها بعد که جبار بدل به چهره‌ای نام‌آور در عرصه فرهنگ شد، در این‌باره چنین نوشت: «اکنون می‌اندیشم که رفتار او با من، مفیدتر و کاراتر از روش پدرم بود.» [1]

کتاب روشنگران تاریکی


خرید کتاب روشنگران تاریکی - خودنوشت‌های جبار باغچه‌بان و همسرش


شاید همین پیوند امن با مادر بود که او را در زندگی طوفانی‌اش مستحکم و پابرجا نگه داشت و به تعبیر «آبراهام مازلو»-روان‌شناس انسان‌گرا-از طریق ایجاد «حس تعلق»، طرحواره شخصیتی شکست‌ناپذیر را در ضمیر او کاشت. به طوری که، او از پس هر دشواری، ققنوس‌وار و ظفرمند بیرون آمد.

جبار به رسم و سنت روزگار و به اصرار پدر، از تحصیل در مدارس جدید باز ماند و راهی مکتب‌خانه شد. پس از آموختن قرائت قرآن کریم، داستان‌های کهن همچون رستم وسهراب، اسکندرنامه، حسین کرد و... منابع «شیخ علی‌اکبر قفقازی» -مکتب‌دار- در آموزش کودکان مکتب‌خانه بود. خاطره‌ای از این دوران، بیان‌گر نگاه تیزبین کودکی است که چند دهه بعد، بدل به چهره‌ای تاریخ‌ساز و دوران آفرین در عرصه آموزش ایران می‌شود: زمانی که جبار، در جایگاه شاگرد مکتب‌خانه، در کتاب«تنبیه الغافلین» میرزا حسن رشدیه که به تازگی تدریس آن در مکتب‌خانه‌ها رواج یافته، با این حدیث نبوی مواجه می‌شود که «طلب العلم فریضه علی کل مسلم و مسلمه»، بی‌درنگ مکتب‌دار را با این پرسش مخاطب قرار می‌دهد که «چرا مادر و خواهر من درس نخوانده‌اند و دختران به مکتب نمی‌روند؟» [2]

جبار به‌رغم استعدادش، به‌واسطه دشواری‌ها و تنگناهای زندگی در پانزده‌سالگی از ادامه تحصیل بازمی‌ماند و در کنار پدر به معماری و قنادی می‌پردازد تا به سهم خود از این دشواری‌ها و تنگناها بکاهد. آثار جنگ جهانی اول که به شکل درگیری و منازعه بین ارامنه و مسلمانان در ایروان بروز می‌کند، زندگی جبار جوان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. او در سال ۱۲۸۳ به دلیل حمایت از مسلمانان زندانی می‌شود. اما روزهای زندان برای او بدل به بهترین و سازنده‌ترین ایام می‌شود. چندان‌که سال‌ها بعد در زندگینامه خود نوشتش، می‌نویسد: «زندان برای من حکم کلاس درس را پیدا کرده بود.» [3]

نخستین جرقه‌های خودانتقادی و خودآگاهی در ذهن او، در همین دوران زده می‌شود. او در زندان دست به انتشار نشریه‌ای در پنجاه نسخه هشت‌صفحه‌ای می‌زند و تصاویر آن را نیز نقاشی می‌کند. پس از آزادی از زندان، به‌طور مخفیانه به تدریس دختران ایروان می‌پردازد و همچنان به همکاری با نشریات مختلف ادامه می‌دهد. ازاین‌رو میرزا جبار عسگرزاده را می‌توان از پیشگامان جریده‌نویس در منطقه آذربایجان و قفقاز دانست.

او در سال ۱۲۹۰، تدریس در ایروان را آغاز می‌کند و هم‌زمان دو داستان منظوم با عناوین «قیزیللی یاپراق» (برگ زراندود) و «بایرامچلیق» (مژده‌رسان عید) را با تخلص «عاجز»، برای کودکان منتشر می‌کند. اوج‌گیری منازعات باعث می‌شود تا ساکنان مسلمان ایروان تصمیم به ترک ایروان بگیرند.
گروهی از آنان، عازم ایران می‌شوند و گروهی نیز راه عثمانی را در پیش می‌گیرند. میرزا جبار در میان گروه دوم به شهر ایگدیر ترکیه می‌رسد و به دلیل استعداد و توانایی‌هایش، تحویلدار شهرداری و سپس فرماندار این شهر می‌شود. اوضاع به‌غایت تلخ و نابسامان این دوره تاریخی و سفر پرمشقت این گروه را «صفیه میربابایی» -شریک زندگی او- در قالب خاطراتش در تاریخ ثبت کرده است:

«ابتدا دخترهای جوان و کودکان را به نوبت و با شتاب سوار گاری‌های شکسته‌بسته می‌کردند تا از میان این دریای طوفانی و محیطی که دیگر کسی کسی را نمی‌شناخت، نجات دهند... در میان شیون زن‌ها و مردها و بچه‌ها، گاری ما به‌طرف ایگدیر حرکت کرد... ما در کنار راه جسد انسان‌های مرده و لاشه‌های گندیده جانوران را می‌دیدیم و از بوی تعفن آن‌ها نفس‌هایمان تنگ‌شده بود... ما از روستاهای ارمنی‌نشین و مسلمان‌نشین می‌گذشتیم.
روستاها و آبادی‌های خالی از سکنه که نه صدای زنگ کلیسا و نه صدای اذانی شنیده می‌شد... هر چه بیشتر پیش می‌رفتیم خانه‌های ویران و سوخته بیشتری را می‌دیدیم... همه ما از تشنگی به حال بی‌هوشی افتاده بودیم... پس از سه-چهار شبانه‌روز درحالی‌که همه ما با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کردیم، به قصبه ایگدیر که خالی از سکنه بود، رسیدیم...» [4]

باغجه بان

در طول اقامت در ایگدیر، میرزا جبار عسگرزاده با صفیه میربابایی ازدواج می‌کند. ورود نیروهای ارمنی به ایگدیر در سال ۱۲۹۳، آن‌ها را مجبور به بازگشت به ایروان می‌کند. پس از بازگشت، او پدر و مادر خود را از دست می‌دهد. شیوع بیماری حصبه و همچنین شروع مجدد درگیری‌ها باعث می‌شود تا پس از چهار ماه، بار دیگر ایروان را به‌قصد روستاهای مسلمان‌نشین اطراف ترک کنند. آن‌ها در حالی وارد روستای «داش کندی»می‌شوند که همگی به بیماری حصبه مبتلا شده‌اند. اعضای خانواده پس از بهبودی نسبی، مجدداً به ایروان بازمی‌گردند، ولی میرزا جبار به دلیل شدت بیماری، در روستا ماندگار می‌شود. در این ایام، تنها پرستار او دختربچه‌ای شش‌ساله به نام ربیعه است که از صحرا برای او گیاهان دارویی می‌آورد. در چنین شرایطی، دو پای جبار براثر سرما سیاه می‌شوند. دلاک روستا، پای او را تیغ می‌زند تا اندکی از درد فروکش کند، اما بهبودی حاصل نمی‌شود. اهالی روستا، او را به شتری بسته و روانه روستای نوراشین می‌کنند که پزشکی به نام «صفی‌زاده» در آنجا طبابت می‌کند. ازدحام پناهندگان در این روستا به حدی است که مکانی جز یک طویله خالی برای سکنی گزیدن میرزا جبار وجود ندارد. پیرزن و پیرمرد کور صاحب طویله، که پیش‌از این، از خدمات میرزا جبار در ایروان بهره‌مند شده‌اند، به‌رسم قدردانی، خانه خود را که پر از موش و کک است، به او می‌سپارند و خود در طویله ساکن می‌شوند. درمان‌های اولیه دکتر صفی‌زاده پاسخ نمی‌دهند و او ناچار رأی به بریدن انگشتان پای جبار می‌دهد. میرزا جبار چند سال بعد این رخداد تلخ را این‌گونه توصیف می‌کند:

«دکتر بدون فوت وقت دست‌به‌کار شد. خنجرش را در قابلمه‌ای گذاشت و جوشاند. بعد هم آن را با الکل ضدعفونی کرد و اولین انگشتم را از بالای مفصل قطع و پانسمان نمود. من همان‌طور که از درد به خود می‌پیچیدم، گفتم: دکتر، من کی، کجا و چگونه می‌توانم از شما تشکر کنم؟ او مرا دلداری داده و گفت: به‌زودی خوب‌ خواهی شد و همین‌که خوب شدی به‌جای تشکر، دبستان مختلطی برای دختران و پسران نوراشین دایر خواهی کرد. از همین حالا می‌توانی چهار نوآموز، دو دختر و دو پسر را نام‌نویسی کنی. این دو دختر و دو پسر فرزندان من هستند... قرار شد یک روز در میان، یکی از انگشت‌های پایم قطع بشود. عمل جراحی تمام شد. فقط شصت‌های پایم سالم بود. بقیه انگشت‌هایم، یا از زیر ناخن و یا از بالای مفصل‌ها بریده شدند.» [5]

اندکی پس از بهبودی و آغاز تدریس در مدرسه سه کلاسه نوراشین و ملحق شدن اعضای خانواده، بار دیگر آتش منازعات شعله‌ور می‌شود و میرزا جبار به همراه خانواده و اهالی روستا به سمت رود ارس و سرزمین اجدادی‌اش ایران حرکت می‌کنند. آن‌ها در سال ۱۲۹۸ با گذر از رود ارس، از طریق جلفا به شهر مرند می‌رسند و در خرابه‌های اطراف شهر ساکن می‌شوند. قصد جبار، ورود به تبریز -شهر جد پدری‌اش- است، اما با ممانعت از خروج مهاجرین از شهر، همراه با خانواده در مرند ماندگار می‌شوند.

میرزا جبار در جستجوی شغل و تأمین معاش در شهر، با «عباسعلی الفت نوبری» مدیر مدرسه احمدیه در مرند دیدار می‌کند. مدیر مدرسه با شنیدن سرگذشت میرزا جبار و شناخت استعدادها و توانایی‌های او، با استخدام و تدریسش در کلاس اول ابتدایی موافقت می‌کند. اما میرزا جبار مدرک لازم برای این کار را ندارد. معلمین مرند با نوشتن شهادت‌نامه‌ای با این مضمون که سواد میرزا جبار در حد کلاس ششم ابتدایی است، این مشکل را حل می‌کنند. بدین ترتیب میرزا جبار در سال ۱۲۹۸ شمسی و در سی‌وچهار سالگی، تدریس در مدرسه احمدیه مرند را با نود ریال دریافتی در ماه، آغاز می‌کند. او با همین دریافتی، شاگردان مبتلا به کچلی و تراخم را درمان می‌کند و برای آن‌ها مداد و دفتر و لباس و کلاه خریداری می‌کند. میرزا جبار همچنین موفق به دریافت مجوز تأسیس دبستان دختران در مرند می‌شود. اما تأسیس این مدرسه، هرگز عملی نمی‌شود. او در همین سال، نمایشنامه «خرخر» را می‌نویسد و در اقدامی بی‌سابقه در محیط‌های آموزشی آن زمان، نمایشنامه را در حیاط دبستان به اجرا می‌گذارد.

جبار باغچه بان

به دنبال موفقیت‌های آموزشی میرزا جبار در مرند و پیچیدن آوازه او در این شهر، «ابوالقاسم فیوضات» -مدیر فرهنگ وقت آذربایجان- او را به تبریز فرامی‌خواند. به‌رغم این دعوت، با شهادت «شیخ محمد خیابانی» اوضاع تبریز زیروزبر می‌شود و کار میرزا جبار به تعویق می‌افتد. شرایط به‌قدری دشوار می‌شود که، او قصد بازگشت از ایران را در سر می‌پروراند. سرانجام با مساعدت یک دوست، میرزا جبار در اواخر اردیبهشت ۱۲۹۹ با ماهی پانزده تومان حقوق، تدریس در دبستان دانش تبریز را آغاز می‌کند. اما شرایط اقتصادی جامعه به گونه‌ایست که خانواده‌ها کودکان خود را به‌جای مدرسه، راهی قالیباف‌خانه‌ها می‌کنند. وعده دریافت یک دست لباس رایگان از طرف اداره، این مشکل را تا حدودی حل می‌کند و تعداد دانش‌آموزان به هفتاد نفر افزایش می‌یابد. بدین ترتیب میرزا جبار عسگرزاده، روش‌های ابداعی خود در آموزش را برای نخستین بار در تبریز، پی می‌گیرد. او ریاضیات و اعداد کسری را با چرتکه آموزش می‌دهد. کتاب درس فارسی را کنار می‌گذارد و با گچ‌هایی که خودساخته است برای نخستین بار بر روی تخته‌سیاه آموزش می‌دهد. همچنین در غیاب نقشه جغرافیایی، برای نخستین بار پستی‌ها و بلندی‌های زمین را با کنده‌کاری بر روی تخته، به کودکان نشان می‌دهد.

در سایت کتابک بخوانید: شعرهای کودکانه جبار باغچه‌بان

یک سال بعد، او علاوه بر دریافت حقوق بیشتر، تقدیرنامه‌ای نیز دریافت می‌کند. او در این سال‌ها نمایشنامه‌هایی چون «فداکار معلم»، «حیات معلمین» و… را نوشته و اجرا می‌کند. در سال ۱۳۰۲، نخستین کتابش را با عنوان «برنامه کار آموزگار» می‌نویسد و یک سال پس‌از آن، «الفبای دستی مخصوص ناشنوایان» و کتاب «الفبای آسان» را منتشر می‌کند. کتاب اخیر، معرف روشی مناسب برای آموزش کودکان دوزبانه آذری بود. بنیان و اساس این روش که به روش «ترکیبی» یا روش «آمیخته» معروف شد، نه مبتنی بر روش قیاسی حاکم بر مکتب‌خانه‌ها بود و نه دنباله‌رو روش استقرایی موجود در مدارس جدید آن عصر بود. در این روش ابداعی، ابتدا کلمه‌ای با عنوان «کلمه کلید» آموزش داده می‌شد و بعد از آن، در قالب همان کلمه، حروف جدید به دانش‌آموز معرفی می‌شد. درنتیجه کل و جزء کلمه به‌صورت توأم آموزش داده می‌شد.

الفبای دستی باغچه بان

الفبای دستی باغچه‌بان

میرزا جبار عسگرزاده، پس از تدریس در مدرسه دانش، با دریافتی بیست تومان در ماه، مأمور به تدریس در مدرسه بلوری در محله مقصودیه تبریز می‌شود. به دنبال این انتقال، تمامی شاگردان مدرسه دانش برای ثبت‌نام در مدرسه جدید ازدحام می‌کنند. اصرار آن‌ها برای ثبت نام در مدرسه جدید میرزا جبار، منجر به قائله‌ای می‌شود که جز با دخالت نیروهای انتظامی فیصله نمی‌یابد.

در سال ۱۳۰۲، به دنبال پیشنهاد رئیس فرهنگ وقت آذربایجان به میرزا جبار، مبنی بر تأسیس کودکستان در تبریز، او از کودکستان کودکان ارامنه این شهر که توسط «شوشانیک خانازاد»، بنیان نهاده شده بود، بازدید می‌کند. اندکی بعد کودکستانی بانام «باغچه اطفال» توسط او تأسیس می‌شود و در پی آن میرزا جبار، نام خانوادگی باغچه‌بان را برای خود برمی‌گزیند.

باغچه اطفال

کودکستان در آن عصر، نهادی ناشناخته در عرصه آموزش ایران بود. ازاین‌رو منابع و ملزومات تربیتی و آموزشی آن نیز، نظیر بازی‌ها، کارهای دستی، نمایشنامه‌ها، سروده‌ها، اشعار و قصه‌ها در دست نبود.
جبار باغچه‌بان با دست‌خالی، اما با ذهنی پرمایه، دست‌به‌کار تهیه این منابع و ملزومات می‌شود و به کمک خلاقیت و استعداد منحصربه‌فرد خود و با اتکا به ادبیات عامه و قصه‌ها و افسانه‌هایی که از کودکی می‌دانست، به‌تدریج کمبودها را در این زمینه رفع می‌کند. او در طول سال‌های فعالیت خود با خلق آثار نمایشنامه‌ای همچون: خانم خزوک (۱۳۰۷)، گرگ و چوپان (۱۳۰۸)، پیر و ترب (۱۳۱۱)، مجادله دو پری (۱۳۰۷)، شیر و باغبان، شنگول‌ومنگول، آتشدان زرتشت و...پایه‌گذار ادبیات نمایشی کودکان شد. او علاوه بر کوشش کلی خود در زمینه آموزش با خلق آثاری ازاین‌دست، نهاد کودکی در ایران را متحول می‌کند. 

در سایت کتابک بخوانید: نود سالگی خانم خزوک

محمدهادی محمدی، نویسنده و پژوهشگر ادبیات کودک دراین‌باره می‌گوید: «جبار باغچه‌بان در عصری وارد کار کودک می‌شود که مجبور است مفهوم کودکی را در ایران پایه بگذارد. جبار باغچه‌بان از اولین کسانی است که مفهوم کودکی را به معنای درست‌اش به کار می‌برد. او معتقد است که کودک ناگزیر است که کودکی بکند. در تک‌تک شعرهایش روی این نکته تأکید دارد.» [6] ازاین‌رو بود که، «در برنامه‌های پرورشی و آموزشی باغچه‌بان برای کودکستان‌ها، قصه‌گویی همراه با تصویر، خواندن شعر و سرود، اجرای نمایشنامه به زبان مادری، نقاشی گروهی، مجسمه‌سازی، آشنایی بارنگ‌ها و نام درختان و ده‌ها کار نو دیگر برای پرورش کودکان پیش‌دبستان گنجانده‌شده بود.» [7]

در سال ۱۳۰۴، باغچه‌بان به فکر پذیرفتن کودکان لال و ناشنوا در باغچه اطفال می‌افتد. تا آن زمان، این دسته از کودکان در مدارس پذیرفته نمی‌شدند. او در پی عملی کردن این فکر است، اما به دنبال طرح موضوع با مقامات، این پاسخ را دریافت می‌کند که «مثل‌اینکه شما زیاده از حد دور گرفته‌اید.» [8]
درنتیجه، با صدور مجوز موافقت نمی‌شود. باغچه‌بان به این عدم موافقت، چنین پاسخ می‌دهد: «من قمارخانه باز نمی‌کنم که به اجازه شما نیازمند باشم. فردا تابلو را خواهم زد، شما دستور بدهید پایین بیاورند.» [9] دو روز بعد، او کلاس رایگانی را برای این دسته از کودکان دایر می‌کند. این اقدام، علاوه بر مخالفت دولتمردان، باعث تعجب و حیرت مردم نیز می‌شود. چراکه آموزش کودکان لال و ناشنوا در آن زمان، امری ناشدنی تلقی می‌شد. اما شاگردان باغچه‌بان پس از چندماه در مقابل دیدگان عموم، حرف می‌زنند و می‌خوانند و می‌نویسند. جبار باغچه‌بان اگرچه با موفقیت و سربلندی از عهده این کار سترگ و بی‌سابقه برمی‌آید، اما شروع آموزش به کودکان لال و ناشنوا بدون اجازه مقامات، آغاز روندی است که به‌تدریج عرصه را برای فعالیت باغچه‌بان در تبریز تنگ می‌کند. چندان‌که باغچه اطفال در سال ۱۳۰۶ منحل و او باز هم به درخواست ابوالقاسم فیوضات، عازم شهر شیراز می‌شود.

جبار باغچه بان و دانش آموزان آموزشگاه ناشنوایان

جبار باغچه بان و دانش‌آموزان آموزشگاه ناشنوایان

اما این سفر نیز به معنای پایان مصائب باغچه‌بان نیست. او در راه عزیمت به شیراز، دو شبانه‌روز در تهران بازداشت می‌شود. او جریان این بازداشت را چنین ثبت کرده است:

«...به‌قصد شیراز به‌سوی تهران راه افتادم... تصمیم گرفتم دو روز در تهران بمانم... روز سوم که خواستم به شیراز بروم شهربانی مانع شد و جواز حرکت مرا امضا نکرد... فردا و پس‌فردا و پسین‌فردا و خلاصه تا ده روز رفتم و برگشتم و نتوانستم از شهربانی جواز حرکت بگیرم. درباره سفر خود به شیراز هر مدرکی از فرهنگ فارس داشتم ارائه دادم، مؤثر نشد... روز یازدهم باز به شهربانی رفتم. ناله و زاری من برای گرفتن جواز در دل سرهنگی که معاون سرتیپ درگاهی بود، اثر نکرد و او گفت که کار من در دست خود سرتیپ درگاهی است. هر چه التماس کردم که برای من از سرتیپ اجازه ملاقات بگیرید، به‌جایی نرسید... وقتی از او پرسیدم که آخر تکلیف من چیست و کجا باید بروم، فریاد کرد: چه می‌دانم به هر جهنم‌دره‌ای می‌خواهی برو. و چند ناسزا بارم کرد... بی‌اختیار برگشتم و هر چه گفته بود با فریاد به او پس دادم. سرتیپ درگاهی که از اتاق خود بیرون آمده بود، فریاد مرا شنید... من گمان کردم سرتیپ، معاون خود را ملامت خواهد کرد... هنوز حرفم تمام نشده بود که درگاهی با نوک چکمه چنان لگدی به میان پای من زد که نفسم برید و نقش زمین شدم... وقتی به هوش آمدم... به امر درگاهی توقیفم کردند.» [10]

باغچه‌بان درنهایت، با وساطت یکی از همشهری‌هایش خلاصی می‌یابد و بی‌آنکه خرج سفر داشته باشد، توسط راننده‌ای که می‌پذیرد کرایه راه را در شیراز دریافت کند، خود را به این شهر می‌رساند. این بازداشت موجب بدگمانی والی شیراز نسبت به باغچه‌بان می‌شود و بدین ترتیب، تأسیس کودکستان در شیراز به تعویق می‌افتد. اما درنهایت کودکستان شیراز در سال ۱۳۰۷ آغاز به کار می‌کند.

باغچه بان در کنار کودکان

باغچه‌بان در طول اقامت در شیراز به تألیف آثار ادامه می‌دهد. در سال ۱۳۰۸ کتاب«زندگانی کودکان»، مشتمل بر اشعار و سروده‌ها و چیستان‌های کودکانه و در سال ۱۳۱۱ کتاب «بازیچه دانش» را منتشر می‌کند.

در سایت کتابک بخوانید: جبار باغچه بان، خانم خزوک و جایگاه آن در تاریخ ادبیات نمایشی کودکان ایران

او تا سال ۱۳۱۱ در شیراز می‌ماند و بدون هیچ تفریحی، بی‌وقفه به کار و تلاش در زمینه تدریس و تربیت می‌پردازد. پس‌ازآن برای پی گیری اهداف عالی خود، عازم تهران شد. او دراین‌باره می‌نویسد:
«به همان شکلی که به این چشمه نشاط و خوشی یعنی شیراز، عریان وارد شدم، ازآنجا نیز لخت بیرون آمدم.» [11]

باغچه‌بان پس از ورود به تهران، یک‌خانه خشت و گلی در جنوب شهر کرایه کرده و با ماهی سی تومان حقوق، به استخدام اداره دخانیات درمی‌آید و چندی بعد در آذرماه سال ۱۳۱۲، اعلان افتتاح دبستان کر و لال‌ها را در روزنامه اطلاعات منتشر می‌کند. اما جز صوفیا، دختر ناشنوای دکتر لبنان، کسی برای ثبت‌نام مراجعه نمی‌کند. کلاس با همین یک شاگرد برگزار می‌شود. پدر صوفیا چهار صندلی و یک میز کار به دبستان هدیه می‌کند. چند ماه بعد تابلوی موسسه کر و لال‌ها بر سردر یکی از خانه‌های کوچه‌ای در حوالی میدان حسن‌آباد نصب می‌شود. در طی هفده سال، دوازده بار جای موسسه عوض می‌شود تا اینکه باغچه‌بان در سال ۱۳۲۴ موفق به جلب موافقت شهرداری برای دریافت زمینی در محله یوسف‌آباد می‌شود.

تا پایان سال ۱۳۱۲، چند شاگرد دیگر به کلاس درس باغچه‌بان اضافه می‌شوند و پس از هشت ماه تدریس، جشن امتحان با حضور وزیر فرهنگ وقت برگزار می‌شود. در سال ۱۳۱۳، باغچه‌بان موفق می‌شود امتیاز تأسیس اولین دبستان کرو لال‌ها را در ایران دریافت کند.

باغچه‌بان در سال ۱۳۱۲ «تلفن گنگ» یا «گوشی استخوانی» را اختراع می‌کند. یعنی دستگاهی که به کمک آن، شاگردانش می‌توانستند ارتعاشات صوتی را از طریق استخوان فک، دریافت کنند. ابداعی که ریشه در تجربه و خاطره‌ای از پانزده‌سالگی خود او داشت:

«در پانزده‌سالگی در اثر تصادفی گوش راستم کر شد... روزی نمی‌دانم براثر سرماخوردگی یا چه مرض دیگری در رختخواب مشغول استراحت بودم. چون کاری نداشتم با ساعتم بازی و شنوایی‌ام را آزمایش می‌کردم. یک‌بار که روی سمت چپ بدنم خوابیده بودم، نمی‌دانم به چه سبب ساعتم را به دندان گرفتم، با نهایت تعجب دیدم صدای ساعت را بهتر می‌شنوم. از شادی همه اهل خانه را صدا کردم و گفتم: بیایید که گوش من می‌شنود!
اهل خانه جمع شدند و من درحالی‌که نشسته بودم، ساعت را به دندانم گرفتم، ولی متأسفانه دیدم که دیگر صدای ساعت را نمی‌شنوم. همه به من خندیدند و هر چه گفتم که وقتی خوابیده بودم، صدای ساعت را می‌شنیدم، باور نکردند و رفتند. اما من، دنبال کار را رها نکردم و آزمایش‌های بسیار کردم، تا وقتی‌که پی بردم اگر گوش چپم را که شنوا بود بگیرم، در هر حالی چه نشسته چه ایستاده، صدای ساعت را از راه دندانم می‌شنوم» [12]

متأسفانه هزینه سنگین نگه‌داری این دستگاه و عدم حمایت‌های لازم دولتی از این اختراع سترگ، باعث شد تا نتیجه‌ای که منظور نظر مخترع بود، حاصل نمی‌شود.

«دستور تعلیم الفبا» و «علم آموزش برای دانشسراها» دو کتاب دیگری بودند که باغچه‌بان به ترتیب در سال‌های ۱۳۱۴ و ۱۳۲۰ منتشر کرد. باغچه‌بان پس از یک سال دوندگی، موفق شد اساسنامه «جمعیت حمایت کودکان کرولال» را در اول تیرماه ۱۳۲۳ به ثبت برساند. در بهمن‌ماه همان سال، باغچه‌بان نخستین شماره مجله «زبان» را منتشر کرد. مقصود او از این عنوان زبان معلمان بود. چندان‌که مقاله‌ای تند در انتقاد از وزیر فرهنگ وقت، به قلم او در این نشریه منتشر شد. صفحاتی از این مجله اختصاص به کودکان داشت که با زبانی ساده و صمیمانه، داستان‌ها و اشعار باغچه‌بان را برای کودکان منتشر می‌کرد. در بهار ۱۳۲۴، باغچه‌بان مجله «بهار کودکان» را به‌عنوان ضمیمه فصلی مجله زبان منتشر می‌کند. اما بیش از یک شماره ادامه پیدا نمی‌کند.

باغچه‌بان در سال ۱۳۲۷، «کانون کر و لال‌ها» را با سرپرستی یکی از برجسته‌ترین شاگردانش تأسیس می‌کند و با تلاش این کانون، نخستین دوره یک‌ساله تربیت‌معلم ویژه کرولال ها در سال ۱۳۳۵ تشکیل‌شده و سه‌نفری که این دوره را با موفقیت به اتمام می‌رسانند، بعدها در گسترش آموزش ناشنوایان ایران نقش‌آفرین می‌شوند.

باغچه‌بان که درروند آموزش کودکان لال و ناشنوا متوجه اهمیت الفبای ویژه برای آموزش این دسته از کودکان شده بود، در سال ۱۳۲۳ الفبای دستی ویژه ناشنوایان را در نشریه «زبان» معرفی کرد و بعدها در سال ۱۳۲۹، با انتشار کتاب «الفبای گویا» آن‌ها تشریح کرد. در سال ۱۳۲۷ «اسرار تعلیم و تربیت یا اصول تعلیم الفبا» و در سال ۱۳۳۴، کتاب‌های «الفبای سربازان» و «رباعیات آذری خیام» را منتشر کرد. «روش آموزش کر و لال‌ها» نیز در سال ۱۳۴۳ منتشر شد. کتابی که حاصل تجربه او از چهار دهه کوشش در زمینه آموزش‌وپرورش بود.

شاگردان دبستان کر و لال های باغچه بان

شاگردان دبستان کر و لال‌های باغچه‌بان - اردیبهشت ۱۳۳۸

باغچه‌بان در سال ۱۳۴۲ برای گسترش و نهادینه کردن فرهنگ نیکوکاری، «جمعیت سلام» را تأسیس کرد. او در یکی از مراسم‌های این جمعیت که به مناسبت تجلیل از «علی دیانی»-سرایدار دبستان کر ولال ها-برگزار می‌شود، این پرسش را مطرح می‌کند که «واحد مقیاس اندازه‌گیری آدمیت چیست؟» و در پاسخ به این پرسش از سه نوع کار سخن می‌گوید:

«۱-کار کرم‌وار، کاری است که از روی اسارت و اجبار انجام می‌شود.
۲-کار گاووار، کاری است که آزادانه ولی به عشق جیب خود انجام می‌شود.
۳-کار آدم‌وار، کاری است که با عشق و در جهت خدمت به خلق انجام می‌شود.»

جبار باغچه‌بان، در واپسین سال‌های حیات خود، زندگینامه‌اش را به رشته تحریر درآورد. او این زندگینامه خودنوشت را با این جملات به پایان برد:

«من به خوانندگان این سرگذشت آواز نمی‌خوانم که صدایم رسا و آهنگ آن خوش‌آیند باشد. من دردی داشته‌ام و فریاد می‌زنم و صدای فریاد البته که گوش‌خراش است.» [13]

در واپسین ساعات سی‌ام آبان ۱۳۴۵، حال جبار باغچه‌بان دگرگون می‌شود. فرزندش، ثمین باغچه‌بان این ساعات را چنین ثبت کرده است:
«…از درد به خودش می‌پیچید. رنگ پاهایش از ران تا نوک انگشت‌ها برگشته بود. تیره شده بود… خودش زنده بود، اما پاهایش داشتند می‌مردند. وقتی مأمورین آمبولانس با شتاب‌زدگی او را روی برانکار خوابانده و با سرعت از راهرو آموزشگاه می‌گذشتند، داد زد: «خداحافظ آموزشگاه، خداحافظ آموزگاران، خداحافظ شاگردانم.»
وقتی از در آموزشگاه خارج شدیم و از پله‌ها پایین می‌رفتیم، در آسمان دنبال ستاره‌ها می‌گشت… با همه توانش-مثل اینکه می‌خواست هر جوری شده صدایش را به ستاره‌ها و ابرها برساند-داد زد: «ستاره‌ها خداحافظ… ابرها خداحافظ.»
وقتی برانکار را بلند می‌کردند که توی آمبولانس بگذارند، چشمش به چنارهای میدان کلانتری و دوروبر آموزشگاه افتاد. داد زد: «درخت‌ها خداحافظ… برگ‌ها خداحافظ.»
وقتی آمبولانس راه افتاد و در سرازیری خیابان یوسف‌آباد سرعت گرفت، داد زد: «یوسف‌آباد خداحافظ… همسایه‌ها، مردم خداحافظ.» [14]

سرانجام، جبار باغچه‌بان در چهارم آذر ۱۳۴۵، در هشتادسالگی و پس از چندین دهه تلاش پرمشقت و البته، بی‌بدیل و به تعبیر خودش،«کار آدم‌وار»، دار فانی را وداع گفت.

«سلام حق بر او باد در روزی که زاده شد و روزی که وفات یافت و روزی که زنده برانگیخته خواهد شد.» [15]

پانویس

[1]. روشنگران تاریکی: خود نوشت‌های جبار باغچه‌بان و همسرش. تهران:موسسه فرهنگی هنری پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، ۱۳۹۴.ص ۳۶.

[2]. همان،ص ۲۶.

[3]. همان،ص۳۰.

[4]. همان،ص ۱۴ – ۱۵.

[5]. نوری، محمد، سالشمار زندگی، فعالیت‌ها و خدمات جبار باغچه بان.قم:دفتر فرهنگ معلولین، ۱۳۹۵،ص۱۸.

[6]. زندگی‌نامه و خدمات علمی و فرهنگی استاد جبار باغچه بان. تهران:انجمن آثار و مفاخر فرهنگی:۱۳۸۵.ص ۳۸ – ۳۹.

[7]. محمدی محمدهادی، قائینی زهره، تاریخ ادبیات کودکان ایران.تهران: موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان،۱۳۹۰.ج۵،ص ۱۰۹.

[8]. زندگی‌نامه و خدمات علمی و فرهنگی استاد جبار باغچه بان.ص۵۲.

[9]. باغچه‌بان،جبار، زندگینامه جبار باغچه بان،بنیانگذار آموزش ناشنوایان در ایران.تهران: مرکز نشر سپهر،۱۳۵۶.ص ۹۵ و ۹۶.

[10]. همان،ص ۱۰۶.

[11]. همان،ص۱۲۸.

[12]. روشنگران تاریکی. ص ۱۰۳-۱۰۴.

[13]. باغچه‌بان،جبار،ص ۱۹۱.

[14]. باغچه بان، ثمین، چهره‌هایی از پدرم.تهران:نشر قطره، ۱۳۸۷.ص ۲۴۴.

[15]. قرآن کریم.آیه ۱۵،سوره مریم.

نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by editor69 on