آنگوس قدمزنان در خیابون پیش میرفت و جلوی ویترین همهی فروشگاههای جورواجور میایستاد تا اونها رو تماشا کنه: «اون نونوایی، اون هم گوشتفروشی، ماهیفروشی، خواروبارفروشی، و شیرینیفروشی. اما اصلاً عسلفروشی اینجاها نیست.» خوراکی دلخواه آنگوس، عسل بود. شب که میشد توی کلبهاش مینشست و پنجهاش رو توی کوزهی عسل فرو میبرد و بعد، ذرهذره عسل رو میلیسید: «وقتی که هیچی عسلفروشی نیست، پس من از کجا عسل بخرم؟»
پیش از این که از خیابون رد بشه، یک فروشگاه دیگه هم به چشمش خورد. وقتی ویترین فروشگاه رو نگاه کرد، لبخند زد: «نگاه کن … عسل کنگر، عسل نسترن، عسل علفزار. من که عاشق عسل علفزارم.» آنگوس وارد فروشگاه شد: «من صد تا کوزه از این عسل علفزار میخوام.»
فروشنده سرش رو بالا آورد و به آنگوس نگاه کرد: «ما صد تا کوزه عسل نداریم. فقط هفت کوزه داریم. اگه صد کوزه عسل میخوای، باید صد کیسه از گلهای علفزار برام بیاری.»
«اگه برام عسل درست کنی، من صد تا کیسه گل برات میآرم.» آنگوس از فروشگاه رفت بیرون و دوید به طرف تپهها.
اوایل فصل پاییز بود و به همین دلیل تپهها با گلهای بنفشرنگ علفزار پوشیده شده بودن. آنگوس به کلبهاش رفت و چند تا کیسه برداشت. البته صد تا کیسه نداشت، اما ده تا کیسه رو داشت. اونها رو با گلهای علفزار پر کرد، به کلبه آورد و همه رو روی هم ریخت. تمام روز همین کار رو کرد تا این که بالاخره تونست به اندازه صد کیسه گل جمع کنه.
شب که شد، آنگوس توی کلبهاش نشسته بود و دور تا دورش رو گلهای صورتی، بنفش، و سفید علفزار گرفته بودن. روی تمام اسباب و اثاثیهٔ خونهاش رو گل گرفته بود. حتی آشپزخانه یا کوزهی عسلش رو هم نمیتونست پیدا کنه؛ اما براش مهم نبود. چون میدونست که به زودی، عسل علفزار به دست میاره.
صبح روز بعد همهی گلها رو به فروشگاه برد: هر بار ده کیسه.
وقتی که داشت گلها رو روی هم میریخت، فروشنده تعجب کرده بود و نمیدونست که آنگوس داره چکار میکنه. بالاخره هم پیش اومد و جلوش رو گرفت: «آنگوس، داری چکار میکنی؟»
«برات گل علفزار آوردم … خودت گفتی. حالا دیگه میتونی برام عسل علفزار درست کنی. … درسته دیگه … خودت گفتی. مگه نه؟»
«آنگوس … خرس دیوونه. این گلبرگها به درد من نمیخوره. من زنبور میخوام … زنبورهایی که پرواز کنن و روی گلها بشینن. عسل از شهدی که زنبورها از گلها میمکن درست میشه، نه از خود گلها.»
آنگوس نمیدونست چکار کنه: «آخه من که نمیتونم صد کیسه زنبور جمع کنم!»
«آره … برای همین هم باید به دنبال کندو بگردی. عسل توی کندوی زنبور عسله. برو به کوهها و تپهها و از کوهنشینها بپرس. اونها بهت کمک میکنن. این گلها رو هم بردار از اینجا ببر.»
آنگوس دوباره گلها رو توی کیسه ریخت و با خودش برد و اونها رو توی کوهها و تپهها پخش کرد. یکی از کوهنشینها اون رو دید و به طرفش اومد: «چی شده آنگوس؟»
«من عسل میخوام. فکر میکردم اگه گلهای علفزار رو بچینم، میشه کسی باهاشون برام عسل درست کنه. اما حالا فهمیدهام که زنبورها هستن که عسل درست میکنن … آهههه!»
«اشکالی نداره. من یککم از عسلهایی که دارم بهت میدم. اگه هر روز برام از این گلها جمع کنی و بیاری، هر روز صبح یک کاسه عسل بهت میدم. آخه من اینجا کارم گلابگیریه و این گلها رو لازم دارم.» و به آنگوس لبخند زد.
از اون به بعد، آنگوس هر روز ده کیسه از گلهای علفزار جمع میکرد و برای گلابگیری میآورد و در عوض، یک کاسه عسل میگرفت. حالا دیگه آنگوس هر قدر عسل که میخواست به دست میآورد، و گلابگیری مرد کوهنشین هم حسابی رونق گرفته بود. هر دو نفرشون به چیزی که میخواستن، رسیده بودن.