زاک در یک خیابون شلوغ زندگی میکرد. از خیابون اونها خیلی ماشین میگذشت. مادر زاک بهش گفته بود که مبادا توی خیابون بره. گفته بود که اگه این کار رو بکنه، ممکنه با یک ماشین تصادف کنه و زخمی بشه. مادر زاک هر روز بهش میگفت: «زاک، توی خیابون نرو!»
یک روز مامان زاک گفت که باید بره بازار برای خرید. اون زاک رو توی خونه پیش خواهر بزرگش ترینا گذاشت و رفت. ترینا هم رفت توی اتاق خودش تا به موسیقیهای دلخواهش گوش کنه. اما صدای موسیقی رو خیلی بلند کرده بود و اصلاً هم به فکر زاک نبود. به زاک هم نگفت که اگه دوست داره و دلش میخواد به اتاق اون بره. زاک نمیدونست چکار کنه. حسابی حوصلهاش سر رفته بود.
رفت توی حیاط پشتی و اونجا یک درخت بلوط بزرگ دید: «فکر کنم بد نباشه که برم بالای درخت و روی یکی از شاخهها بشینم. شاید از اونجا بشه یک لونهٔ پرنده با تخمهاش یا با جوجههاش، یا یک چیز جالب دیگه ببینم.» زاک رفت روی شاخه نشست، ولی لونهٔ پرنده ندید. اصلاً روی اون درخت، هیچ پرندهای زندگی نمیکرد. حسابی حوصلهاش سر رفته بود.
به حیاط جلویی رفت و روی علفها نشست. ماشینهای زیادی رو توی خیابون دید. ماشینها خیلی سریع میرفتن. چند تا ماشین دید؟ «این یک ماشین. این دو ماشین. این سه تا، چهار تا، پنج تا، شش تا.» ماشینها زیاد بودن. زاک میخواست بره توی خیابون و ماشینها رو ببینه، ولی نرفت. «مامان گفته نباید برم توی خیابون. من هم روی لبهٔ جدول جوی آب میشینم و ماشینها رو نگاه میکنم.» زاک روی لبهٔ جدول نشست. یک ماشین زرد دید. یک ماشین آبی دید، و بعد هم ماشینهای قرمز، سبز، نارنجی، و صورتی. «واااای! چه همه ماشین توی خیابون هست … چقدر هم تند میرن!»
«زاک، تو کجایی؟» این صدای خواهرش ترینا بود: «زاک، کجایی؟» ترینا به حیاط پشتی رفت، ولی زاک اونجا نبود. «خدا کنه توی خیابون نرفته باشه. خیابون شلوغه و یک عالمه ماشین توی خیابون هست!» ترینا دواندوان اومد توی حیاط جلویی. «زاک، بیا اینور، خیابون خطرناکه!»
زاک ترینا رو که دید، از جاش بلند شد: «دارم میام. یک عالمه ماشین دیدم. خیلی تند میرن این ماشینا. هم ماشین سبز دیدم، هم ماشین قرمز، هم ماشین زرد.»
ترینا عصبانی شده بود: «زاک، مامان گفت که توی خیابون نری. برا چی رفتی؟»
زاک گفت: «من که توی خیابون نرفتم. من روی جدول نشستم و ماشینها رو تماشا کردم.»
– «بیا بریم تو اتاق من و با هم موسیقی گوش کنیم. کیک و شیر و نوشابه و بستنی هم میخوریم.»
زاک خیلی خوشحال شد، و با ترینا رفت. اونها نشستن و کیک و شیر و نوشابه و بستنی خوردن. زاک همراه با ترینا آواز خوند. وقتی مادر به خونه برگشت، خیلی خوشحال شد که دید زاک و ترینا پیش همدیگه توی اتاق ترینا هستن. ترینا به مامانش نگفت که زاک رفته بیرون و روی لبهٔ جدول کنار خیابون نشسته!
زاک گفت: «دیگه هیچ وقت روی لبهٔ جدول نمیشینم. دیگه نمیرم تو خیابون.» و بعد بستنیاش رو لیسید.