پروانهای پروازکنان از کنار رومپر سنجاب، که ایستاده بود و یک هستهی کاج رو توی دستش گرفته بود و دندون میزد، گذشت. پروانهی بسیار قشنگ و رنگارنگی بود. رومپر هسته رو انداخت و به دنبال پروانه دوید.
توجه نداشت که کجا داره میره و به همین خاطر، محکم خورد به پسربچهای که با نونقندی ساخته شده بود. پسرک با غرغر گفت: «مواظب باش. چیزی نمونده بود دستم رو بشکنی. من خیلی سستام.»
رومپر به پسرک نگاه کرد: «چشمهات و دکمههای لباست از خامهان. فکر میکنم خیلی خوشمزه باشی. دلم میخواد گازت بزنم و بخورمت.»
پسرک دوست نداشت خورده بشه؛ و به همین خاطر، فرار کرد. پروانه هم پریده بود. رومپر چکارکنه: به دنبال پروانهی زیبا بره، یا به دنبال پسرک نونقندی خوشمزه؟
تصمیم گرفت به دنبال پسرک نونقندی بره؛ چون احساس میکرد که گرسنه است و نونقندی هم به نظرش خوشمزه میرسید. به دنبال پسرک از کنار درخت بلوط، از کنار نهر آب، و از روی یک کپهی سنگ گذشت.
پسرک نونقندی از بلندترین درخت کاجی که اون دور و بر دیده میشد بالا رفت: «ها ها ها! رومپر، اصلاً نمیتونی منو بگیری. ببین، من این بالام!» اما پسرک نونقندی نمیدونست که هیچ حیوونی در جنگل نیست که بتونه به خوبی رومپر از درخت بالا بره.
رومپر که اون پایین ایستاد، پسرک نونقندی براش زبون درآورد و مخروطهای کاج رو به طرفش پرت کرد. رومپر پرید روی تنهٔ درخت و با تمام سرعت از اون بالا رفت و خیلی زود، رو در روی پسرک نونقندی ایستاد.
پسرک نونقندی خیلی ترسید: «تو که نمیخوای منو بخوری، آره؟»
رومپر دستش رو به طرف پسرک نونقندی دراز کرد و بهش گفت «نترس شوخی کردم من فقط میخوام به جای چشم و دکمههای خامهای دونههای بلوط رو قرار بدم که دیگه زیر نور خورشید هیچوقت خراب نشن. من دوست تو هستم. هر چند که تو برام زبوندرازی کردی.»