صورتی خرگوشه، عید پاک رو خیلی دوست داشت. هر سال برای همهٔ حیوونهای توی علفزار، تخممرغ رنگ میکرد. اون قوطیهای رنگش رو میآورد و میون گلها مینشست و یکییکی، تخممرغها رو رنگ میکرد. بعد اونها رو روی علفها میگذاشت تا خشک بشن. امسال هم وقتی رنگکردن تخممرغها تموم شد، همهٔ حیوونهای توی علفزار رو جمع کرد: «حیوونا، همه بیاین اینجا! من خرگوش عید پاک هستم و براتون چند تا تخممرغ آوردهام.»
حیوونها یکی یکی به دیدنش اومدن. خانم و آقای پرندهآبی، بچهشون ایندیگو رو هم آوردن. صورتی به بچهٔ پرندهآبی یک تخممرغ قرمز داد. ایندیگو به تخممرغی که گرفته بود نوک میزد: «دستتون درد نکنه آقای صورتی. عیدتون مبارک!»
راکی راکون، همراه با پدر و مادرش اومد، و صورتی یک تخممرغ آبی به اون داد. راکی تخممرغش رو گاز زد و گفت: «ممنون، آقای صورتی.»
مونا موشه هم اومد. اون نمیخواست همون موقع تخممرغش رو بخوره؛ میخواست اون رو نگه داره برای شب. برای همین، تخممرغش رو با خودش برد خونه: «دستت درد نکنه، صورتی.»
صورتی تمام روز تخممرغ رنگ کرد و به دیگران داد. وقتی خسته شد، همهٔ رنگها و قلمموهاش رو جمع کرد و میخواست بره بیرون، که شنید: «عیدت مبارک، صورتی.» برگشت و همهٔ حیوونهای علفزار رو دید، که هر کدومشون یک تخممرغ بزرگ لفافپیچیده توی دستش گرفته بود: «تو خیلی کارهای خوب برای ما میکنی؛ ما هم خواستیم یک کار خوب برات بکنیم.»
صورتی اشکهاش رو پاک کرد. هیچکس تابهحال چنین کاری براش نکرده بود. این شادترین عید پاکی بود که صورتی تابهحال داشت.