وادل یک اردک تپلی بود، با پرهای سفیدبرفی، پاهای پرهدار، و نوک نارنجی روشن. اون با بیشتر اردکهای توی آبگیر تفاوت داشت. موقعی که اردکهای دیگه با سرعت حرکت میکردن، اون آروم راه میرفت و با هر قدم، به عقب و جلو، و به این طرف و اون طرف خم میشد.
در یک روز آفتابی زمستون، وادل مثل همیشه داشت توی آبگیر شنا میکرد. یک طرف آبگیر با یخ پوشیده بود، چون به اندازهٔ طرف دیگه آفتاب نمیگرفت. وادل از قسمتهای گرمتر آبگیر که یخ نداشت، لذت میبرد. اون خیلی دوست داشت که لای شاخههای درختهایی که روی آب خم شده بودن پنهون بشه، و اینطوری، خودش رو از باد و هوای بد حفظ کنه.
وادل شناکنان گشت میزد و به دنبال چیزی میگشت که بخوره؛ مثلاً حشرهای که اتفاقاً توی آب افتاده باشه، یا خزهای که روی یک نی سبز شده باشه. سرش رو زیر آب کرد تا نگاهی به زیر آب بندازه و ببینه آیا لقمهی دندونگیری در زیر آب پیدا میکنه یا نه. متوجه چند حلزون کوچک شد که به شاخهی درختی چسبیده بودن. شاخهها هم کاملاً در آب فرو رفته بودن. وادل با کمک نوک پهن و گِردش، چندتا از اونها رو از شاخه کند و بلعید. چقدر خوشمزه بودن!
باد سردی که وزید، توی پرهاش پیچید. وادل سرش رو بالا برد و به آسمون نگاه کرد. ابرهای خاکستری تیره، آسمان رو پر کرده بود. ابرها پایین اومده بودن و به نظر، سنگین میرسیدند. وادل میدونست که اینها به چه معناست: برف! اول بارون بارید، با قطرههای درشت، و تمام آبگیر رو گرفت. وادل به طرف درخت خشکیدهای رفت و زیر تنهی اون، پناه گرفت. شلپ! شلپ! شلپ!
هرچه بارون بیشتر میبارید، آبگیر مواجتر میشد. مدتی که گذشت، بارون تبدیل شد به برف. دانههای درشت برف، رقصکنان روی زمین مینشستن و زمین رو با فرشی از سفیدی میپوشوندن. برفهایی که توی آبگیر میریختن، خیلی زود توی آب یخآلود اون ناپدید میشدن. چندین ساعت برف بارید. وادل، نوک و سرش رو لای پرهای بالش فرو برد و به خواب رفت.
در تمام اون شب، تنها چیزی که سکوت شب رو میشکست، وزش توفان زمستانی بود. صبح روز بعد وقتی که وادل از خواب برخاست، گرمای آفتاب رو روی صورتش احساس کرد. نور خورشید از لای شاخههای درخت بید رد میشد. وادل چشمهاش رو باز کرد. همه چیز با برف پوشیده شده بود. درختها زیر سنگینی برفی که روی شاخههاشون نشسته بود، انگار که شانههاشون آویزون بود؛ بوتهها خم شده بودن؛ و آبگیر به نظر سیاهرنگ میرسید. نوری که از برف منعکس میشد کم مونده بود که چشمش رو کور کنه. وادل سرش رو گردوند و دید که پشتش رو دو سه سانتیمتر برف پوشونده. بالهاش رو باز کرد و به هم زد. با این کار، همهٔ برفهای روی پشتش توی آب ریخت.
وادل از زیر شاخهها بیرون اومد و شناکنان شروع کرد به گشتن توی آبگیر. همه چیز زیبا بود و به نظر تمیز میرسید. بلورهای کوچک یخ توی برفها، زیر نور خورشید میدرخشیدن. وادل چند بار دایرهوار شنا کرد؛ خوشحال بود که زنده است، خوشحال بود که اردکه، و در آبگیر زندگی میکنه.