برگهای پاییزی از درختان کنده میشدن و روی زمین میافتادن. ایگی عنکبوت و دوستانش موقع برگریزان رو خیلی دوست داشتن. ایگی به دوستانش بیگی، میگی و جیگی گفت: «بیاین بازی کنیم. من چشم میگذارم و میشمرم، شماها برین قایم بشین.»
ایگی چشم گذاشت و شروع کرد به شمردن، و بقیه رفتن زیر برگها پنهون شدن.
ایگی با خنده گفت: «دارم میام. الان همهتون رو پیدا میکنم.» اون زیر برگها خزید و از برگی به سراغ برگ دیگه رفت. پس از چند دقیقه، اومد روی برگها: «اوهوم! برگها بیشتر از اونیه که من فکر میکردم.» اون زیر یک برگ طلاییرنگ رو هم نگاه کرد، اما هیچیک از دوستانش اونجا پنهون نشده بود.
بعد از یک ساعت، روی یک برگ نارنجیرنگ نشست و فریاد زد: «آهااااااای. من نمیتونم دوستامو پیدا کنم. دیگه نمیخوام این بازی رو بکنم. ممکنه دوستام گم شده باشن. ممکنه پرندهها خورده باشنشون. آهاااااااای.»
بیگی، میگی و جیگی صدای فریادهای ایگی رو شنیدن و به طرفش دویدن. بیگی گفت: «دیدی نتونستی ما رو پیدا کنی … دیدی؟ ما جاهای خوبی قایم شده بودیم.»
بعد قرار شد که برن به سمت رودخونه و روی برگها قایقسواری کنن. حالا باز هم همگی دوستان، با همدیگه بودن.