آدام یک قطار دید. قطار همینطور روی ریل پیش میرفت و «توووت … توووت» بوق میکشید. چرخهاش هم روی ریلها «تلق … تلق» صدا میکردن.
«مامان، دارم یک قطار میبینم. نمیدونم توی واگنهاش چیه… فکر میکنی واگنهای سیرک باشن؟ یعنی توشون شیر و ببر و پلنگه؟»
مادر هم قطار رو دید: «من هم صدای تلقتلقش رو میشنوم. اما فکر نمیکنم قطار سیرک باشه. فکر میکنم بار این قطار، سنگ یا زغالسنگ باشه.»
اما آدام نظرش این نبود. اون دلش میخواست که بار قطار، شیر و ببر و پلنگ باشه: «اگه قطار بخواد از تپه بره بالا چی؟ فکر میکنی اگه بخواد از اونجا سربالا بره، سرعتش کم میشه؟»
مادر گفت: «بیشتر قطارها وقتی که از سربالایی بالا میرن سرعتشون کم میشه. بعد که به سرازیری میرسن، سرعتشون رو زیاد میکنن، حتی اگه بارشون سنگ و زغالسنگ باشه.»
آدام پرسید: «اگه بارش شیر و ببر و پلنگ هم باشه سرعتش رو زیاد میکنه؟»
«بله. هر چی که توشون باشه، سرعتشون رو زیاد میکنن … حتی اگه خالی باشن.»
آدام دوباره پرسید: «اگه بار قطار، طلا و جواهر باشه چی؟ فکر نمیکنی بارش طلا و جواهر باشه؟»
مادر گفت: «ممکنه توی بارش طلا باشه، اما فکر نمیکنم توش جواهر باشه. آخه جواهر خیلی گرونه و جاش توی قطار نیست.»
آدام نُقلی خندید: «خدا کنه توی این قطار، طلا و جواهر و شیر و ببر و پلنگ باشه.»
در همین موقع قطار با صدای بلند «توووت .. توووت» بوق کشید و به ایستگاه رسید. «نگاه کن آدام … قطار رسیده به ایستگاه. بیا بریم ببینیم توی واگنهاش چیه.»
مادر و آدام به طرف قطار رفتن. «یک آقا اون جلوی قطار نشسته. سه تا آقای دیگه هم جلوی قطار هستن …. توی قطار هم پر از مردمه. پس بار قطار، طلا نیست … جواهر هم نیست … شیر و ببر و پلنگ هم نداره … سنگ و زغالسنگ هم نداره.» قطار بوقش رو کشید و روی ریل به راه افتاد. «خداحافظ قطار! به سرازیری که رسیدی مواظب باش … خیلی تند نری!» همهٔ اینها رو آدام گفت. اون و مادرش به خونه برگشتن. توی خونه، وقتی که مشغول غذاخوردن بودن، چند بار دیگه هم صدای سوت قطار رو شنیدن.