کُره‌ی دریایی

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پادشاه بود یک پسر داشت. اسمش ملک جمشید، که او را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت و از هر چیزی پهلوش عزیزتر بود. این پسر ده ساله بود که مادرش مرد و پسر از غصه‌ی مادر شب و روز آرام نداشت و هر کاری می‌کردند از فکر مادر بیرون نمی‌رفت. عاقبت یک آدم دانایی به پادشاه گفت: «اگر بتوانی برای این پسر یک کُره‌ی دریایی گیر بیاری که همدمش باشد خیالش راحت می‌شود.» پادشاه فوری وزیرش را خواست و به او گفت: «که هر طوری هست باید کُره‌ی دریایی پیدا کنی.» وزیر گفت: «به چشم.» آمد بیرون یکی دو تا از نوکرهاش را که کارآمد بودند فرستاد کنار دریا. همین که کره‌ی دریایی از دریا آمد بیرون، کمند انداختند و کره را گرفتند و یک راست آوردند پهلوی وزیر، او هم بُرد پیش پادشاه. پادشاه خیلی خوشحال شد و انعام خوبی به وزیر و نوکرهاش داد. وزیر گفت: «این کره‌ی دریایی عوض آب، شربت و گلاب می‌خورد و به جای کاه و یونجه و جو، زعفران و قند و نبات. و مثل آدمیزاد هم حرف می‌زند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» و ملک جمشید را صدا کرد و کُره‌ی دریایی را دستش سپرد.

ملک جمشید از همان نگاه اول گِلش] مِهرش[ با کره‌ی دریایی گرفت و گفت: «اتاقی برای کره‌ی دریایی درست کنند، یک تشت طلا بیاورند برای آبش و چند تا قدح هم برای زعفران و نقل و نباتش.» ملک جمشید هر روز صبح که به مکتب خانه می‌رفت، سری به کره می‌زد، ظهر هم که برای ناهار می‌آمد همین طور، غروب هم که بر می‌گشت همین طور. وقتی که پادشاه فکرش از ملک جمشید آسوده شد، به این خیال افتاد که سر و صورتی به کار خودش بدهد. دست یک زنی را بگیرد و بیاورد تو حرمسرا به جای مادر ملک جمشید، همین کار را هم کرد. یک دختر جوان خوشگل را آورد تو اندرون و سوگلی حرم کرد. یکی دو سالی که گذشت، ملک جمشید قد و بالایی کشید و استخوان ترکاند. زن پادشاه که زن پدر ملک جمشید باشد پسر شوهرش را به چشم دیگری نگاه کرد، و تو این فکر بود که ازش کام بگیرد. ولی ملک جمشید اعتنایی بهش نکرد و دست رد به سینه‌اش گذاشت.

زنک وقتی که پاک نومید شد بنای دشمنی و آزار را گذاشت و رفت تو خط این که ملک جمشید را نفله کند. این بود که با غلام باشی، سازش کرد و بهش دستور داد که وسط حیاط سر راه ملک جمشید یک چاه بکند و توی چاه خنجر و شمشیر کار بگذارد، بعد روش را بپوشاند، تا ملک جمشید بی خبر آن تو بیفتد. غلام باشی چاه را همان طور که زن پادشاه گفته بود درست کرد و روش را پوشاند. غروب ملک جمشید از مکتب آمد به خانه و روی عادت همیشگی یک سر رفت به اتاق کره‌ی دریایی، دید کره‌ی دریایی گریه می‌کند. پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «برای اینکه زن پدرت می‌خواهد تو را تو چاه بیندازد و سر راهت چاه کنده.» ملک جمشید گفت: «این که چیزی نیست من از راه دیگری می‌روم تو اتاقم.» این را به کره‌ی دریایی گفت و دو تا حب نبات دهن کره گذاشت و از راه دیگر وارد اتاق شد. زن پادشاه که منتظر بود ملک جمشید تو چاه بیفتد، دید از راه دیگر آمد. با خودش گفت: «این که نشد، باید فکر دیگری کرد.»

صبح که شد این طرف و آن طرف به سراغ زهر هلاهل رفت که توی شام ملک جمشید بریزد. باز غروب که ملک جمشید آمد یک سر رفت سراغ کره، باز دید کره گریه می‌کند. پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «برای اینکه امروز زن پدرت زهر هلاهل گیر آورده و می‌خواهد شب توی شام تو بریزد.» ملک جمشید گفت: «این که چیزی نیست، نمی‌خورم.» این را گفت و آمد تو اتاقش. شب که سینی شامش را آوردند، جلوش گذاشتند، پیش از اینکه خودش بخورد یک لقمه به گربه داد، به محض اینکه گربه خورد افتاد و چانه انداخت و مرد. ملک جمشید هم دست به شام نگذاشت و شب سر بی شام زمین گذاشت و صبح پا شد رفت مکتب خانه. غلام باشی صبح که آمد کاسه بشقاب خالی را ببرد، دید دست نخورده است. رفت و به زن پادشاه گفت. زنک گفت: «یک حسابی تو این کار هست، یک کسی خبر به ملک جمشید می‌دهد، اگر غلط نکنم همین کُره‌ی دریایی است. حالا که این طور است باید کُره دریایی را از میان برداشت.» آمد غلام باشی را فرستاد پهلوی حکیم باشی و به او پیغام داد که خودم را می‌زنم به ناخوشی، تو را برای دوا و درمان می‌آورند، وقتی آمدی بالای سر من بگو: «دوای درد این، دل و جگر کره‌ی دریایی است.» پیغام را که به حکیم باشی فرستاد، دستور داد رختخوابش را پهن کنند. یک خرده زردچوبه هم مالید به صورتش و یک من نان خشک هم ریخت زیر رختخواب. دنده به دنده که می‌شد، نان‌ها خُرد می‌شد و آه و ناله را سر می‌داد. پادشاه را خبر کردند، فرستاد دنبال حکیم باشی. حکیم باشی آمد و با پادشاه رفتند سر ناخوش. زنیکه تو رختخواب نیم غلتی خورد و نان خشک‌ها را به صدا درآورد. حکیم باشی گفت: «رنگ و روش که خراب است هیچ، استخوان هاش هم خرد شده و ناخوشی این هیچ دوایی ندارد جز دل و جگر کره‌ی دریایی.» پادشاه گفت: «چاره نیست باید کره‌ی دریایی را کشت، وقتی که ملک جمشید رفت مکتب، قصاب باشی را خبر کنید بیاید و این را بکشد و بپایید که ملک جمشید نفهمد، برای اینکه اگر بفهمد نمی‌گذارد.» همه گفتند: «خیلی خوب.»

در این بین ملک جمشید از مکتب خانه آمد و رفت سراغ کره‌ی دریایی. دید کره گریه می‌کند و از رزهای دیگر زیادتر و سخت‌تر. گفت: «دیگر چه خبر است؟» گفت: «زن پدرت وقتی که فهمید هر چیزی که می‌شود من به تو می‌گویم دوز و کلک جور کرده که اول مرا بکشد بعد تو را. و قرار هم گذاشتند که اصلاً به تو نگویند و نگذارند بفهمی. حتی به استاد مکتب دار گفتند که فردا، ناهار تو را به خانه نفرستند و اگر خواستی بیایی خانه، مکتب دار نگذارد.» ملک جمشید رفت تو شش دانگ فکر و گفت حالا چه باید کرد؟ کره‌ی دریایی گفت: «من فردا سه شیهه می‌کشم، شیهه اول وقتی که مرا از اتاق بیرون می‌آورند، شیهه‌ی دوم وقتی که دست و پای مرا می‌خواهند ببندند، شیهه‌ی سومی قتی کارد را با گلوم آشنا می‌کنند. اگر در شیهه‌ی اول و دوم آمدی، آمدی وگرنه دیدار به قیامت.» ملک جمشید گفت: «خاطر جمع باش که هر طور شده خودم را به تو می‌رسانم.» ملک جمشید با دلهره رفت تو مکتب، اما حواسش پرت بود. همه‌اش گوش به زنگ صدای کُره‌ی دریایی بود، یک ساعتی گذشت که یک دفعه صدای شیهه به گوشش خورد. رنگ از رخسارش پرید و دلش افتاد تو تاپ و توپ. از جا بلند شد که بیاید خانه. آقا میرزا گفت: «کجا؟ شما امروز تا غروب حق ندارید به خانه بروید، ناهارتان را هم می‌آورند اینجا و امروز ما مهمان شما هستیم.» ملک جمشید گفت: «نه، حکماً باید بروم.» آقا میرزا گفت: «فرمان پادشاه است.» تو این قال مقال‌ها بودند که شیهه‌ی دوم کُره‌ی دریایی به گوشش رسید و بی اختیار شد، آمد به طرف در که بیاید به خانه، مکتب دار گفت: «بچه‌ها، بگیریدش، نگذارید برود.» تا بچه‌ها ریختند دور ملک جمشید او هم از جیبش یک مشت شاهی سفید درآورد و ریخت وسط بچه‌ها.

بچه‌ها افتادند به شاهی سفید جمع کردن. ملک جمشید هم مثل برق و باد خودش را رساند به باغچه حیاط. وقتی رسید که کُره می‌خواست شیهه‌ی سوم را بکشد. تا پادشاه چشمش به ملک جمشید افتاد خشکش زد که از کجا فهمید. ملک جمشید هم بنای داد و فریاد را گذاشت که چرا کُره‌ی دریایی مرا می‌خواهید بکشید؟ پادشاه گفت: «چاره نیست باید بکشم برای اینکه جان کُره‌ی دریایی تو از جان زن من عزیزتر نیست.» ملک جمشید گفت: «آخر من این همه زحمت این کُره را کشیدم. نقل و نبات دهنش گذاشتم. آرزو داشتم که یک روزی یک خورجین پول طلا و نقره و جواهر روش بگذارم. خودم هم لباس جواهر نشان بپوشم یک نیم تاجی هم سرم بگذارم و از شهری به شهری مسافرت بکنم.» پادشاه گفت: «قسمت نبود!» ملک جمشید گفت: «برای اینکه این آرزو تو دلم نماند بگذار من با همان دم و دستگاه سوار این بشوم و اقلاً دو سه دور، دور این باغ بگردم که آرزو در دلم نماند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» فوری یک خورجین آوردند، یک طرفش را طلا و نقره پر کردند و یک طرفش را هم از بهترین جواهرات خزینه، یک دست رخت زربفت مروارید نشان با یک نیم تاج و شمشیر مرصع جواهردار هم آوردند.

رخت‌ها را پوشید و نیم تاج را سرش گذاشت و شمشیر را به کمر بست و خورجین به ترک بند بست و پا در رکاب گذاشت. یک دور و دو دور و سه دور و چهار و پنج... پادشاه گفت: «زودباش بیا پایین، قصاب باشی منتظر است.» ملک جمشید گفت: «شاه بابا بعد از شش چیه؟» گفت: «هفت.» گفت: «بگیر از دستت رفت.» دور هفتم کره‌ی دریایی دور خیز کرد و از دیوار باغ پرید و مثل باد، سر به بیابان گذاشت، پادشاه و وزیرهاش و دور وری هاش، انگشت به دهن هاج و واج ماندند. کاری هم از دستشان ساخته نبود.

باری ملک جمشید سوار بر کره‌ی دریایی به تاخت سی چهل فرسخ راه رفت تا رسید به کنار شهری. بیرون شهر توی صحرا از کُره پیاده شد. دید یک بچه چوپانی گوسفند می‌چراند. پول بهش داد و کمرچینش را ازش خرید. بعد هم یک بره ازش خرید. بره را کشت و شکمبه‌اش را پاک کرد و کشید سرش، کمرچین را هم پوشید. کره‌ی دریایی گفت: «حالا تو دیگر به من احتیاج نداری یک مشت از موی من بگیر هر وقت دلت برای من تنگ شد یا کار لازمی داشتی یک مو آتش بزن من می‌آیم پهلوی تو.»

ملک جمشید گفت: «خیلی خوب!» و اسباب‌ها و خورجین را روی کُره گذاشت و خداحافظی باهاش کرد و آمد رو به شهر. اول شهر باغی دید که جوی آبی توش می‌رفت. آمد در باغ را پیدا کرد، هر چه زد دید کسی جواب نمی‌دهد. از لای درز در نگاه کرد دید باغ درندشت بزرگی است. از بیرون یک جوی آب هم می‌رود تو. ملک جمشید وقتی دید هر چه در می‌زند کسی جواب نمی‌دهد آب را گل آلود کرد. یک خرده که گذشت، دید در باغ وا شد و یک باغبان پیری سرش را بیرون آورد و بنا کرد داد و بیداد کردن که: «پسر مگر مرض داری یا می‌خواهی ما را به کشتن بدهی که آب را گل آلود می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی اینجا باغ پادشاه است و هر روز عصر دخترهاش می‌آیند گردش؟ اگر ببینند آب گل آلود است، پدر مرا از گور در می‌آرند.» ملک جمشید گفت: «والله من آدم غریبی هستم، کسی را هم ندارم، بیابان گردم. امروز اینجا سر درآوردم. من چه می دانم اینجا کجاست و مال کیست؟»

باغبان دلش به حال پسر سوخت. گفت: «می‌خواهی پهلوی من بمانی و شاگرد من باشی؟» ملک جمشید گفت: «آره» باغبان گفت: «اما به شرطی که دست به عصا راه بروی و کاری نکنی که خودت و ما را به کشتن بدهی.» ملک جمشید گفت: «خیلی خوب» و ملک جمشید شد شاگرد باغبان.

از قضا این پادشاهی که باغ مال او بود سه تا دختر داشت. یکی از یکی خوشگل‌تر. خصوصاً کوچیکه که تو هفت اقلیم لنگه نداشت. رسم این سه تا دختر این بود که بعد از ظهرها که آفتاب بر می‌گشت، از قصر می‌آمدند تو باغ قدمی می‌زدند و گردشی می‌کردند و بعد می‌آمدند کنار جو. آنجا براشان قالیچه پهن می‌کردند و عصرانه حاضر می‌کردند. کمی هم وقتی آن‌ها می‌نشستند باغبان سه تا دسته گل برای هرکدام درست می‌کرد و می‌برد جلوشان می‌گذاشت.

یک روز ملک جمشید اصرار کرد که: «بگذار امروز دسته گل‌ها را من درست کنم.» باغبان گفت: «تو نمی‌دانی و می‌ترسم بد درست کنی و ما را از نان خوردن بیندازی.» گفت: «خاطر جمع باش، بلدم.» از بس اصرار کرد باغبان گفت: «خیلی خوب، اما دسته گل دختر کوچکه را درست کن. آن دو تا را خودم درست می‌کنم.» ملک جمشید راضی شد. یک دسته گل قشنگ و پاکیزه درست کرد و بالای دسته گل را به صورت تاج درآورد و یک گل قرمز آتشی هم وسطش زد و داد دست باغبان. باغبان با دو دسته گلی که خودش درست کرده بود، رفت جلو دخترها، بعد از تعظیم بالا بلندی دسته گل‌ها را گذاشت روی فرش و برگشت.

دخترها دسته گل‌ها را دست گرفتند و متوجه دسته گل سومی شدند. تعجب کردند که این باغبان از کجا این سلیقه را پیدا کرده که دسته گل شاهانه می‌بندد. فوری صداش زدند و ازش پرسیدند: «این دسته گل را کی بسته؟» گفت: «شاگرد من.» گفتند: «مگر تو شاگرد هم داری؟» گفت: «بله. برادرزاده‌ای داشتم مدت‌ها بود ازش بی خبر بودم، حالا چند روزی است پیدایش کردم، آوردمش پهلوی خودم و شاگردش کردم.» دخترها گفتند: «از فردا بگو هر سه تا دسته گل را او درست کند.» باغبان گفت: «به چشم!» آمد تو اتاق تفصیل را برای ملک جمشید نقل کرد.

ملک جمشید هم فردا هر چه هنر داشت گذاشت روی دسته گل‌ها، و سه تا دسته گل بست که هرکس می‌دید مات می‌ماند و از دیدنش سیر نمی‌شد. وقتی دخترهای پادشاه این دسته گل‌ها را دیدند بهتشان زد و باهم گفتند: «این باغبان دروغ می‌گوید. این کارها کار شاگرد باغبان نیست.» به باغبان گفتند: «فردا دسته گل‌ها را بده همان شاگردت بیاورد.» گفت: «خیلی خوب.» فردا که شد به شاگردش گفت: «دسته گل‌ها را امروز خودت باید ببری، اما تو را به خدا بی ادبی نکنی که اسباب زحمت من بشود.»

ملک جمشید فردا سه تا دسته گل از روز پیش بهتر درست کرد و برد پیش دخترها. از دور تا چشمش به دخترها خورد تعظیم کرد. بعد گل‌ها را روی دست آورد تا نزدیک دخترها. هر دسته گلی را جلوی پای یک دختر گذاشت و زمین را بوسید و پس پسکی رفت، ده قدم دورتر، دست به سینه ایستاد. دخترها از ادب و آداب این جوان تعجب کردند که این چه شاگرد باغبانی است؟ مثل اینکه صد سال پیشخدمت مخصوص شاه بوده است!

باری، دفعه‌های پیش که باغبان گل‌ها را می‌برد هرکدامشان یک سکه نقره انعام می‌دادند. این دفعه به ملک جمشید یکی یک اشرفی دادند. ملک جمشید هم همه را آورد داد به باغبان.

دو سه روزی گذشت. یک روز باغبان گفت: «من امروز می‌خواهم بروم بازار کار دارم. دخترهای پادشاه هم رفته‌اند شکار، تو مواظب کارت باش، اگر هم دلت تنگ شد خواستی گردشی تو باغ بکنی امروز اشکال ندارد.» دیگر خبر نداشت که دختر کوچکه چائیمان دارد ] سرما خورده [و نرفته است شکار.

باغبان رفت به بازار، ملک جمشید هم چون ده پانزده روزی بود کره را ندیده بود دلش هواش را کرده بود و موی کره را آتش زد. کره آمد. ملک جمشید لباس زربفت پادشاهی را به تن کرد و تاج به سر گذاشت و شمشیر را کشید و سوار کره شد، هفت هشت ده دفعه‌ای دور باغ گردش کرد و سی چهل درختی را با شمشیر انداخت. به خیال خودش که باغ خلوت است و کسی او را نمی‌بیند. اما دیگر خبر نداشت که دختر کوچک پادشاه از بالای پنجره‌ی قصر دارد او را تماشا می‌کند. دختر وقتی که دید یک جوانی با این سر و وضع و سکه و صورت سواره باغ را زیر و رو می‌کند محو و ماتش شده بود و چشمش همه جا دنبال او بود! و بهتش زده بود که این جوان به این خوشگلی کیست؟ اینجا آمده چه بکند؟ در جزو بیست و نهم عاشقش هم شده بود.

ملک جمشید خوب که سواریش را کرد لباس‌هایش را درآورد تاجش را هم ورداشت گذاشت روی کره و کره را مرخص کرد و رخت کهنه‌ها را پوشید و شکمبه گوسفند را به سر کشید و رفت دنبال کارش. همه‌ی این‌ها را دختر از آن بالا می‌دید. آن وقت فهمید این پسر، شاگرد باغبان نیست و پسر پادشاهی است. دختر کوچکه به چشم دید و به دل عاشق شد.

عصر که خواهرها از شکار برگشتند و دور هم نشسته بودند دختر کوچکه گفت: «ما الان باید هرکدام مان سر تو دامن شوهری داشته باشیم. پدر ما فکر ما نیست، کسی هم نیست به یادش بیاورد که این دخترها شوهر می‌خواهند. باید فکری کرد که ما را شوهر بدهد.» آن دو تا گفتند: «راست می‌گویی چه کار کنیم که حالیش کنیم؟» گفت: «من درست می‌کنم.» فرستاد سه تا خربزه آوردند: «یکی لکدار، یکی هم رسیده و یکی هم تازه رس و توی یک سینی گذاشت و برای پادشاه فرستاد.» پادشاه چیزی نفهمید. وزیرش را خواست که دخترهای من یک همچین کاری کرده‌اند و من مقصود این‌ها را نمی‌فهمم. وزیر گفت: «مطلب روشن است. خربزه‌ی بزرگ مال دختر بزرگه است. می‌خواهد بگوید مدتی است از وقت شوهر من گذشته. خربزه‌ی رسیده هم مال دختر وسطی است می‌گوید: من حالا شوهر داشته باشم. خربزه تازه‌رس هم مال کوچکه است می‌گوید: الان وقت شوهر من است.» پادشاه گفت: «راست می‌گویند من کارشان را رو به راه می‌کنم.» فردا جارچی تو برزن و بازار انداختند که شاه می‌خواهد دخترهاش را شوهر بدهد تمام جوان‌های بی زن بیایند از میدان جلوی قصر رد بشوند تا هرکدام را که دخترها پسندیدند باهاش عروسی کنند.

فردا که شد جوان‌ها آمدند از جلوی قصر رد شدند، پادشاه هم دست هر دختری یک ترنج داد و گفت: «هر جوانی را که پسندیدید ترنج را به سینه‌ی او بزنید و آن شوهر شما باشد.» گفتند: «بسیار خوب.» دختر بزرگه ترنج را تو سینه‌ی پسر وزیر دست راست زد. دختر میانیه تو سینه‌ی پسر وزیر دست چپ زد. اما دختر کوچکه تو سینه‌ی هیچ کس نزد. هیچ کدام را نپسندید.

پادشاه گفت: «چرا یکی از این جوان‌ها را برای خودت سوا نکردی.» گفت: «آن کسی که من می‌خواهم این‌ها نیستند.» شاه گفت در گوشه و کنار هر که هست بیارید. رفتند این طرف و آن طرف هر که بود آوردند. میان آن‌ها شاگرد باغبان هم بود که همان ملک جمشید باشد. دختر کوچکه تا چشمش به ملک جمشید خورد ترنج را دور سر گرداند و محکم زد به سینه‌ی ملک جمشید. شاه و وزرا و تمام مردمی که آنجا بودند ماتشان برد که این همه جوان‌های قشنگ از جلوی این رد شدند هیچ کدام را نپسندید، اما وقتی رفتند این کچل شاگرد باغبان را آوردند ترنج را تو سینه‌ی او زد.

پادشاه غیظش گرفت و گفت: «خلایق هر چه لایق. بزنید بیرونش کنید برود با همان کچل سر کند.» دختر کوچکه را از قصر سلطنتی و اتاق آیینه، فرستادند تو اتاق کاه گلی باغبان.

از آن طرف هم شهر را آیین بستند و برای آن دو تا دختر و دو تا پسر هفت شبانه روز چراغانی کردند و شب هفتم هم دو عروس و داماد را دست به دست دادند. اما پادشاه از غصه‌ی دختر کوچکه تو خون خودش می‌جوشید و آخر کار هم ناخوش شد. شوهرهای آن دو تا دختر اول حرفی که به زن‌های خودشان زدند این بود که: «اگر رفتید تو باغ و خواهر کوچکه را دیدید اعتنا نکنید.» پادشاه اسیر رختخواب شد. هر چه حکیم آوردند، دوا و درمان کردند، حالش خوب نشد. تا آنکه حکیمی که خیلی پُر بود گفت: «چون پادشاه از غصه وخیال اشتهاش از بین رفته همه‌ی ناخوشیش از بی بُنیگی است. باید گوشت شکار تازه و اگر بشود کله و پاچه‌ی آهو بخورد. آن هم باید دامادهاش شکار کنند و از دست دخترهاش بخورد تا معلوم بشود دست کدام یک از این‌ها خوب است.»

پادشاه فرمان داد دامادهاش به شکار بروند. هرکدام رفتند. پهلوی مهتر شاه یک اسبی خواستند. مهتر هم یک اسب راهوار شکاری به پسر وزیر دست راست داد و یکی به پسر وزیر دست چپ. از کماندار هم تیر و کمان شکار گرفتند. در این بین ملک جمشید رسید و گفت که یک اسب هم به من بدهید. یک خرده پسرهای وزیر مسخره‌اش کردند، یک خرده هم مهتر برای مسخره یک یابوی لنگ با تیر و کمان شکسته هم به ملک جمشید دادند.

ملک جمشید آمد بیرون. یابو را ول کرد تو صحرا، تیر و کمان را هم انداخت یک طرف و موی کره‌ی دریایی را آتش زد. حاضر شد. ملک جمشید گفت: «می‌خواهم چادر بزرگی زده بشود و تمام شکاری که توی این صحرا هست پشت چادر من جمع بشوند.» کره گفت: «بسیار خوب» همین کار را کرد. یک سراپرده قُبه طلا زده شد وسط سراپرده هم مسند زربفت ملک جمشید با تاج و رخت پادشاهی آنجا پشتی داده بود. پسرهای وزیر هر چه صحرا را زیر و رو کردند آهویی ندیدند، تا یک روز از دور چشمشان به سراپرده‌ای خورد. اسب‌ها را تاخت کردند به طرف سراپرده. دیدند یک پادشاه جوان توی سراپرده است و تمام حیوانات صحرا پشت سراپرده‌اش. رفتند جلو تعظیم کردند. ملک جمشید پرسید: «آها، چی می‌گویید؟» گفتند: «قربانت گردیم، پادشاه این ولایت مریض است. حکیم گفته که ما آهویی شکار کنیم و گوشتش را براش ببریم. شاید خوب بشود.» ملک جمشید گفت: «تمام این حیوانات مال من است و من هم از گوشت این‌ها به هیچ کس نمی‌دهم مگر به غلام‌های خودم. اگر شما می‌خواهید باید غلام حلقه به گوش من باشید تا من به شما گوشت آهو بدهم.» این‌ها یک خرده وارفتند و به هم نگاه کردند و یواشکی گفتند: «کی می‌فهمد که ما غلام این جوان شدیم. می گوییم غلام تو هستیم و گوشت آهو ازش می‌گیریم.» گفتند: «ما حاضریم غلام تو بشویم.» گفت: «پس زود باشید پیراهن‌های خودتان را درآرید تا من به کَتِ] شانه[ شما مُهر غلامی خودم را بزنم.» آن بیچاره‌ها از ناچاری راضی شدند. ملک جمشید هم مهر خودش را به کَتِ آن‌ها زد بعد آمد دوتا آهو گرفت و سر برید. سرش را نگاه داشت و تنه‌اش را داد به آن‌ها و در وقت بریدن گفت: «شکار مزه‌اش به کله‌اش» از آن روز به بعد تمام مزه گوشت شکار توی کله‌اش رفت.

باری، دو پسر دو تا وزیر، لَش آهوها را ورداشتند و آوردند خانه و دادند بپزند که زن هاشان برای پادشاه ببرند. ملک جمشید هم فوری دو تا کله را آورد و داد بار کردند. دختر بزرگه اول گوشت آهور را برد برای شاه خورد و حالش تفاوتی نکرد. همین طور دختر وسطی. بعد از ظهر همان روز دختر کوچکه کله‌ی آهو را برد برای پدرش. اول پادشاه نمی‌خواست به حضور خود راهش بدهد و از دستش چیزی بخورد ولی وزیر گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت باشد، حالا وقت دل شکستن دختر نیست وانگهی شاید دستش خوب باشد.» پادشاه قبول کرد. کله را جلوش گذاشتند بنا کرد خوردن. دید هم خیلی خوشمزه است و هم حالش بهتر شد و جان گرفت. می‌خواست پا بشود راه برود. دور و وری هایش خوشحالی کردند و خلاصه پادشاه حالش خوب شد و از فردا راهی شکار شد. از آن طرف هم ملک جمشید باز موی کره‌ی دریایی را آتش زد. وقتی حاضر شد گفت: «باید در آن محلی که سراپرده برای من زده شد، قصری ساخته بشود از قصر پادشاه عالی‌تر و خشت هاش یکی از طلا باشد یکی از نقره.» قصر ساخته شد، ملک جمشید با زنش آمد آنجا و پس از مدتی آوازه توی شهر پیچید که تاجر زاده‌ای در بیرون شهر قصری ساخته که از قصر پادشاه هم بهتر است. مردم دسته دسته می‌آمدند تماشا. این خبر به گوش پادشاه رسید او هم هوس کرد برود آن قصر را ببیند.

یک روز با وزیرها و دامادهاش راه افتاد به طرف قصر. وقتی که جلوی قصر رسید هوش از سرش رفت، از قشنگی قصر. در این بین ملک جمشید آمد و رکابش را گرفت و دعوتش کرد که بیاید توی قصر. پادشاه رفت تو، فوری ملک جمشید یک شَدِّه[1] مروارید و یک انگشتر از سنگ قیمتی پیشکش پادشاه کرد. پادشاه دید هیچ همچین انگشتری ندیده تعجب کرد، خیلی خوشحال شد. بهش گفت: «تو مهمان منی و رسیده به ولایت منی هر کاری داری بگو روبه راه کنم و هر چه می‌خواهی بخواه.» ملک جمشید گفت: «من چیزی نمی‌خواهم جز دو تا غلام زرخرید خودم را که خدمت پادشاه هستند. پادشاه خُشکش زد که غلام‌های زرخرید تو پهلوی من هستند؟» گفت: «بله.» گفت: «کی ها؟» گفت: «این دو جوان.» پسر وزیر دست راست و وزیر دست چپ را نشان داد. پادشاه گفت: «پدر این‌ها وزیر و خودشان هم داماد من هستند.» ملک جمشید گفت: «داماد پادشاه هستند ولی غلام من هستند. باور نمی‌کنی بگو لخت شوند.» پادشاه گفت: «لخت شوی ببینم.» وقتی لخت شدند دید روی شانه‌ی این‌ها مهر غلامی ملک جمشید است. پادشاه حالش به هم خورد و افتاد، دخترش که زن ملک جمشید باشد دست پاچه شد آمد دست و پاش را مالید و وقتی که پادشاه چشمش را وا کرد دختر کوچکش را دید. سرگردان ماند، پرسید: «تو اینجا چه کار می‌کنی؟» گفت: «اینجا منزل من است و این هم شوهر من است.» آن وقت تفصیل حال ملک جمشید را از اول همان طور که شنیده بود برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه خوشحال شد. ملک جمشید هم مهر غلامی خودش را از روی شانه‌ی دامادهای پادشاه برداشت. پادشاه فرمان داد که شهر را آیین ببندند و هفت شب و هفت روز چراغان کنند و ملک جمشید را هم جانشین خودش کرد.

ملک جمشید بعد از چهل روز به ولایت خودش رفت و پدرش را که از غصه‌ی او کور شده بود با توتیای دریایی درمان کرد و زن پدر را به سزای خودش رساند و جانشین پدرش هم شد. سالی شش ماه در ولایت پدرش بود و سالی شش ماه پهلوی پدر زنش تا وقتی که پادشاه هر دو ولایت شد. این بود سرگذشت ملک جمشید که پاکان از پیران و رودان [فرزندان] از زادان ]پدران[ سینه به سینه نقل کردند و ما پس از صدها سال آن را به روی کاغذ آوردیم.

از این داستان نسخه‌های زیادی برای من آمد. این داستان و داستان ماه پیشانی مثل سایر قصه‌ها که چند جور آن را نقل می‌کنند نیست. همه آن را از اول به یک ترتیب به آخر می‌رسانند منتها بعضی مختصر و بعضی مفصل. در اسم پسر پادشاه هم حرف زیاد است و دو اسم بیشتر از اسم‌های دیگر گفته شده اول ملک جمشید و دوم ملک محمد. در دو نسخه هم قصه را این طور به پایان می‌برند که:

ملک جمشید وقتی قصر را کره‌ی دریایی برایش ساخت و در آنجا ساکن شد، یک نفر به جنگ پادشاه آمد. در بیرون شهر بساط جنگ را راه انداختند چیزی نمانده بود که قشون پادشاه شکست بخورد که ناگهان ملک جمشید مثل شیر گرسنه وارد میدان شد و قشون ] لشکریان[ دشمن را تار و مار کرد پادشاه گفت: «این ناشناس کیست؟» و به سراغ او آمد و فهمید که این همان شاگرد باغبان داماد اوست که اصلاً شاهزاده بوده و برای مصلحت به این صورت در آمده.

بهترین نسخه‌ای که از این داستان به دست من رسید نسخه‌ی حسین سبانی بود. مهدی پزشک مهر و حسن ناظمی به اسم ملک خورشید، نیره کبیری، اکرام راجی، گیتی دهدشتی، منصور سوادخانی، نسرین اقلیدس، سیمین دخت صانعی، پری زمردین، هم نسخه‌ی کاملی از این داستان برای من فرستادند و در میان مجموعه‌ی قصه‌هایی که کریم کشاورز از شهرستان یزد با خود آورده دو نسخه از این قصه بود که یکی را رستم کیخسرو یزدانی رسولی و دیگری را خداداد یزدانی نوشته بود. در میان ارامنه هم قصه‌ای است شبیه به این قصه و قصه‌ی ماه پیشانی هست و مثل اینکه از هر دوی این قصه‌ها گرفته‌اند که آن را ما «به اسم گاو پیشانی سفید» برای شما نقل می‌کنیم.


[1] رشته ای که دانه های گران بها را بدان کشیده و به گردن یا جامه آویزند.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on