یکی بود، یکی نبود. یک گنجشک بود که توی هوای سرد زمستان و یخ و یخبندان از لانه به هوای دانه آمد بیرون. دید زمین و زمان از برف پوشیده شده، هر جا آب بود ماسیده، ناچار روی یک تکه یخ نشست و چشم انداخت این ور و آن ور که چیزی گیر بیاورد. پر و پا و رانش و بالای رانش یخ کرد. رو کرد به یخ گفت: «ای یخ چرا این قدر زور داری؟»
یخ گفت: «من کجا زور دارم! اگر زور میداشتم آفتاب آبم نمیکرد.» گنجشکه رفت دم آفتاب. رو کرد به آفتاب و گفت: «ای آفتاب، چرا این قدر زور داری؟» گفت: «من کجا زور دارم! اگر زور میداشتم ابر جلوی من را نمیگرفت.» گنجشک رفته به سراغ ابر، گفت: «ای ابر، چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر زور میداشتم، باد مرا پریشان نمیکرد.» رفت پهلوی باد، گفت: «ای باد، چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور میداشتم، کوه جلوی مرا نمیگرفت!»
رفت پهلوی کوه، گفت: «ای کوه، چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر زور میداشتم علف سرم سبز نمیشد!» رفت پهلوی علف، گفت: «ای علف چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر زور میداشتم، بزی مرا نمیخورد.»
رفت پهلوی بز، گفت: «ای بز! چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور میداشتم، قصاب مرا نمیکشت.» رفت پهلوی قصاب، گفت: «ای قصاب چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور میداشتم، پادشاه ازم باج نمیگرفت.» رفت پهلوی پادشاه، گفت: «ای پادشاه چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور میداشتم، موش توی خانهام لانه نمیکرد.» رفت پهلوی موش، گفت: «چرا این قدر زور داری؟» گفت: «اگر من زور داشتم، گربه مرا نمیخورد.» رفت پهلوی گربه، گفت: «ای گربه چرا این قدر زور داری؟» گربه گفت: «زور دارم و زور بچه، سالی میزایم هفت بچه، یکیش آرام جانم، یکیش سرو روانم، یکیش کفتر پرانم، یکیش بی تو نمانم، زنی می خوام زنونه، پوستین کنه انبونه، بزاره سوک خونه، پر کنه دونه دونه، از گندم و شادونه، برای جونی جونه.»
این افسانه را وقتی میگویند، به آخرش که میرسد، بعد از گندم و شادونه، اسم شنونده را میگویند یعنی همان کسی که قصه را برای او نقل میکنند.
مانند این افسانهی کهن در سایر زبانها هم یافت میشود. حتی در کتاب کلیله قصهای مثل این داریم که من آن را برای شما میگویم، اما به لفظ خودتان، نه به لفظ قلمبه سلمبهی کتاب.
زاهدی در کنار جوی آب دست و رو میشست که یک دفعه دید کلاغی از جلوی او رد شد و از دهنش بچه موشی بیرون افتاد، دل زاهد برای بچه موش سوخت و او را لای یک برگ درخت گذاشت و به خانه آورد. زنش بنای داد و فریاد را گذاشت که: «ای مرد! موش نجس است، از این جانور چطور نگهداری کنیم. دعا کن که این آدم بشود تا بتوانیم پهلوی خودمان نگهش داریم. زاهد وردی خواند، بچه موش شد یک دختر بچه شسته و رفته. چند سالی گذشت، بزرگ شد و وقت شوهرش شد. زاهد به دختر گفت:
- تو حالا بزرگ شدی و همه چیز میفهمی باید شوهر کنی. بگو ببینم تو را به که بدهم، هرکس را می خوای بگو.
- من شوهری میخواهم که در دنیا بالادست نداشته باشد.
گفت: «پس بگو میخوام زن خورشید بشوم.» گفت: «بله، درست فهمیدی.» زاهد رفت پهلوی خورشید و گفت: «دختری دارم که در خوشگلی لنگه ندارد، از من شوهری خواسته که در دنیا بالادست نداشته باشد! آن هم تویی.» خورشید گفت: «از من بالاتر ابر است که روی مرا میپوشاند.» زاهد رفت پهلوی ابر و سرگذشت را گفت.
ابر گفت: «از من بالاتر باد است که مرا این ور و آن ور میاندازد.» رفت پهلوی باد، او هم گفت: «از من بالاتر کوه است که جلوم را میگیرد.» رفت پهلوی کوه، گفت: «از من بالاتر موش است که سینه مرا سوراخ میکند و برای خودش و بچههایش لانه درست میکند.» زاهد رفت پهلوی موش، گفت: «ای موش! من دختری دارم قشنگ وقت شوهرش است شوهری میخواهد که تو دنیا بالادست نداشته باشد. خیال کردم خورشید از همه بالاتر است رفتم به سراغش، معلوم شد ابر از او جلوتر است و باد هم از ابر و کوه هم از باد و تو از همه بالاتری.
حالا آمدهام دخترم را به تو بدهم.» موش گفت: «تمام این حرفها درست است. ولی من دختری میخواهم که از جنس خودم باشد، موش باشد.» زاهد گفت: «کاری ندارد دعا میکنم که او هم موش بشود.» وردی خواند و دختر شد موش و مهر و کابین بست و دستش را گرفت گذاشت توی دست موشه.