نمدی

یکی بود، یکی نبود. هزار سال پیش از این، مردی بود، یک زن بسیار خوبی داشت. تمام اسباب زندگی و خوشی و راحتی‌شان فراهم بود، جز آنکه بچه نداشتند. غصه‌ی این‌ها همین بود. هر چه هم نذر و نیاز و دوا و درمان می‌کردند، فایده نداشت. آخر، زن به شوهرش گفت: «حالا که قسمت مان نیست خودمان بچه دار بشویم، بهتر این است یک بچه از سر راه ورداریم.» مرد گفت: «این فایده ندارد، نشنیدی بزرگان ما از قدیم چه گفتند: «فرزند کسی نمی‌کند فرزندی، گر طوق طلا به گردنش بر بندی.»

زن گفت: «نه! این طورها نیست که تو می‌گویی، ممکن است یک بچه‌ای را بیاوریم، بزرگش بکنیم، همان طوری که، ما او را دوست داریم او هم ما را دوست داشته باشد.» چند روزی از این گفتگو گذشت. یک روز مرد از در خانه بیرون آمد، دید روی سکوی در خانه یک بچه قنداق کرده گذاشتند، خیلی قشنگ، با چشم‌های آبی و صورت سفید و گیس گلابتانی دارد گریه می‌کند. معلوم شد بچه را سر راه گذاشتند. بغلش کرد، بچه ساکت شد و یک لبخندی زد. بچه را آورد توی خانه و به زنش گفت: «بیا! این بچه که از خدا می‌خواستیم.» زن خوشحال شد و آب گرم کرد. بچه را شست و لباس هاش را عوض کرد. دید یک دختر است. این دختر تو خانه‌ی آن‌ها به ناز و نعمت بزرگ شد تا رسید به سن 16 سالگی. حالا ما نمی‌دانیم درست فهمید که این‌ها پدر و مادر اصل کاریش نیستند یا نه. در هر صورت، از گوشه و کنار بعضی حرف‌ها به گوشش می‌خورد و این مطلب برای او یک سرّی بود، خجالت هم می‌کشید از این بابت از پدر و مادر سؤالی بکند.

در این بین مادرش سخت ناخوش شد، و روز به روز حالش بدتر می‌شد. یک روز این دختر را صدا کرد و گفت: «فرزند، من دیگر آفتاب لب بامم. رفتنی هستم، بعد از من البته پدرت زنی لازم دارد، یک حلقه انگشتر به تو می‌دهم به انگشت وسطی هر زنی یا دختری رفت آن را برای پدرت خواستگاری کن و جای من بیار.» این حرف را به شوهرش هم زد و حلقه را داد به او و بعد از چند روز از این دنیا رفت. البته آن دختر خیلی غصه خورد، مرد هم دلتنگی کرد، وقتی که هفته و چله‌ی زن را گذراندند، دختر به این خانه و آن خانه افتاد به خواستگاری. انگشتر را به دست هر که کرد یا برای انگشتش تنگ بود یا گشاد متحیر ماند که چه کار بکند.

یک روزی که دختر بی خیال توی ایوان خانه نشسته و با انگشتر بازی می‌کرد، بی اختیار انگشتر را دست کرد، درست قالب دستش بود، آمد بیاورد بیرون، دید با زحمت در میاد، می‌خواست دربیاورد که پدرش از بیرون رسید، دختر برای اینکه پدر نبیند زود دستمالش را پیچید دور انگشتش. پدر وارد شد گفت: «ای وای چرا انگشتت را بستی؟» گفت: «بریده.» گفت: «چطور بریده، ببینم.» دختر خواست بگوید چیزی نیست اهمیتی ندارد ولی پدر دستش را گرفت و دستمال را باز کرد تا دید انگشتر دست اوست گفت: «الحمدلله راحت شدم، تو باید زن خودم بشوی، خدا تو را شانزده سال پیش در خانه‌ی من فرستاد برای همچین روزی.» دختر گفت: «تو مرا بزرگ کردی، حق پدری به گردن من داری.» گفت: «این‌ها حرف است، زنم وصیت کرده که این انگشتر اندازه‌ی انگشت هرکسی باشد همان را بگیر؛ دیگر این‌ها زیادی است.» خلاصه از دختر انکار، از مرد اصرار، وقتی دید خیر او دست بردار نیست، گفت: «خیلی خوب من حاضرم. اما نه به این زودی‌ها و به این آسانی‌ها. باید صبر کنی، تهیه‌ی مفصلی برای من می‌بینی. آخر من دخترم، من هم آرزو دارم، از حالا تا چهل روز صبر می‌کنی، در این مدت اسباب عروسی را فراهم می‌کنی، بعد از چهل روز عروسی راه می‌اندازیم.» مردک گفت: «بسیار خوب.» از این طرف دختر فرستاد چند نفر مقنی آوردند و از اتاق خودش داد چاهی کندند و نقب زدند به خندق شهر، هر چی در این مدت اسباب و لباس و جواهر که مادرش براش خریده بود، یا این مرد بهش داده بود، برد و در آن نقب گذاشت.

از طرف دیگر هم رفت بازار، سراغ استاد نمدمال و دستور داد: «یک لباس گل و گشاد و یک جفت کفش و یک کلاهی که بیاید تا روی گردن، فقط جای چشم و دهن داشته باشد، برای من درست کن، اما خیلی قشنگ و ماهرانه درست کن که هر وقت این‌ها را می‌پوشم هر که می‌بیند خیال نکند از نمد است خیال کند اصلاً جانوری است به این صورت.» نمدمال گفت: «بسیار خوب» و واقعاً خوب درست کرد. تا این کارها مرتب شد چهل روز هم تمام شد. مردک آمد توی خانه که فردا شب چهل روز مهلت تو تمام می‌شود و من هم تمام بزرگان این شهر را به عروسی وعده گرفته‌ام. گفت: «بسیار خوب من هم حاضرم.» دیگر این مرد جور واجور شیرینی و میوه خرید، چند تا آشپز مردانه ورداشت آورد، دیگ‌های پلو و خورش را بار گذاشتند. برای دختر هم لباس عروسی از مخمل و زری داد دوختند، یک تاجی از الماس و جواهر برایش خرید. یک گردنبند مروارید آورد و همه را داد به او و گفت: «امشب این لباس‌ها را بپوش و این جواهر را بزن.» تا کارها را مرتب کردند غروب شد و سر مهمان‌ها وا شد. زن‌ها و قوم و خویش‌های مرد هم آمدند، مشاطه هم آمد، دختر را بزک کرد و لباس پوشانید. نمی‌دانید وقتی این دختر را بزک کردند و لباس‌ها را به او پوشاندند جواهرها را به سر و سینه‌اش زدند چی شده بود! به ماه می‌گفت تو در نیا که من در بیام! مردک هم که به این صورت دختر را دید خوشحال شد، تو دلش گفت: «واقعاً زنم خوب کاری کرد که مُرد، والا این دختر به این خوشگلی و نازنینی از چنگمان در می‌رفت.»

دختر حجله را اتاق خودش معین کرده بود، پیش از وقت یک خیک شیره، برده بود، آنجا گذاشته بود و این خیک شیره را لباس پوشانده بود و چشم و ابرو براش کشیده بود، خوابانده بودش تو رختخواب، باری شام خبر کردند، آشپزها شام کشیدند، پیشخدمت‌ها سفره چیدند، مردم و مهمان‌ها آمدند خوردند. شام که تمام شد یکی دو تا از آن‌ها داماد را آوردند توی حجله که دست به دست بدهند، داماد وارد حجله شد، دید یک شمع کم نوری می‌سوزد. اتاق زیاد روشن نیست، عروس هم تو رختخواب خوابیده. اوقاتش تلخ شد که عجب دختره‌ی بی ادبی هستی، احترام به من نمی‌گذاری، جلوی پای من بلند نمی‌شوی! پا شو! دید جواب نمی‌آید. یک لگد زد به عروس، دید اصلاً جواب نمی‌دهد. یکی دیگر زد، داد کشید که خجالت بکش بلند شو! دید صدا در نمی‌آید. گفت: «به من بی اعتنایی می‌کنی الان حقت را دستت می‌دهم.» چاقو را از جیبش بیرون کشید و زد شکم عروس را پاره کرد. زن‌ها که عقب سرش بودند دویدند جلو که: «ای وای خاک بر سرمان این چه کاری بود کردی؟ شکم عروس را چرا پاره کردی؟» همهمه و صدا بیرون رفت. مهمان‌ها هاج و واج شدند سه چهارتا شمع دیگر آوردند که عروس را توی اتاق دیگر ببرند و جراح بیاورند شکمش را بخیه کنند. ضمناً مردک هم خیلی پشیمان شد که این چه کاری بود ما کردیم، شکم دختر به این نازنینی را پاره کردیم جهنم که جلوی ما پا نشد، حالا به مهمان‌ها چه بگویم. مردم هم ریختند دور و ور اتاق حجله، یکی دو نفر هم سراغ جراح باشی رفتند که بیاید شکم این را بخیه بزند. وقتی شمع‌ها را روشن کردند و آمدند این را بلند کنند، همه ماتشان برد. دیدند عروس خیک شیره بوده! مهمان‌ها متحیر که این چه حسابیست، عروس چطور خیک شیره شد، مردک خجالت کشید و قصه توی شهر پیچید. او هم دیگر نتوانست تو مردم سر بلند کند، گذاشت از شهر رفت. از آن طرف دختر وقتی دید مردک را به طرف حجله می‌آورند آمد توی اتاق، فرش را بلند کرد و در نقب را برداشت و رفت توی نقب. شب را تا صبح آنجا ماند، صبح لباس‌ها و اسباب‌هایش را تو آن نمد، جا داد و خودش هم رفت تو نمد و کلاه و کفش را کشید به سر و پاش.

از خندق شهر بیرون آمد، از بی راهه سر به بیابان گذاشت، چندین ماه در بیابان‌ها می‌گشت تا رسید به کنار چشمه‌ی آبی، گفت: «بهتر اینست چند روزی اینجا بمانم.» روز دوم که کنار چشمه نشسته و میوه‌های جنگلی را می‌شست که بخورد دید، از دور چند سوار دارند می‌آیند. از این‌ها ترسید و به هزار زحمت رفت بالای درختی که آنجا بود. سوارها، که جلوشان پسر پادشاه آن شهر بود، رسیدند، پسر پادشاه اسب را برد کنار چشمه آب بدهد، عکس نمدی از بالای درخت افتاده بود توی آب، اسب پسر پادشاه رم کرد. پسر پادشاه نگاه به بالا و پایین کرد. بالای درخت، نمدی را دید پایین عکسش را، گفت: «زود بیا پایین که اگر دیر بجنبی گردنت را می‌زنم.» نمدی آمد پایین. پسر پادشاه و جوان‌ها که دورش بودند از ریخت او خنده‌شان گرفت. پسر پادشاه به همراهانش گفت: «برگردیم شهر این را جای شکار می‌بریم به خانه»، نمدی را جلوی یکی از اسب‌ها گذاشتند آوردنش شهر توی خانه‌ی پادشاه. زن پادشاه که مادر آن پسر باشد از پسرش پرسید: «این چیست؟» گفت: «این نمدی شکار امروز ماست. این را ول کن تو اتاق کنیزک‌ها و تو آشپزخانه برای خودش بگردد.» نمدی همانجا می‌پلکید. تا یک روزی یکی از اعیان و دم کلفت‌های شهر برای پسرش، بساط عقدکنان راه انداخته بود، از زن پادشاه هم خواهش و تمنا کرده بود که به مجلس عقد بیاید. زن پادشاه رخت‌های حریر و اطلسش را پوشید، جواهرهایش را هم به سر و سینه زد، با دنگ و فنگش آمد که از قصر بیاید بیرون که برود عروسی، نمدی آمد جلوش که خانم کجا می‌روی؟ گفت عروسی، گفت: «مرا هم ببر» گفت: «وا، مرده شور، تو را با این ریخت ببرم عقدکنان، دیگر چی؟ به نظرم می‌خواهی مردم را زهره ترک کنی! برو گم شو! بیخود خودت را لوس نکن.»

خانم این را گفت و رفت عقدکنان، از آن طرف نمدی رفت یک گوشه‌ای و از توی جلدش درآمد و سر و تنش را شست. لباس هاش را پوشید جواهرهاش را زد و رفت به طرف مجلس عقدکنان. همین که وارد مجلس شد، تمام اهل مجلس جلو پاش بلند شدند و متحیر بودند که دختر به این خوشگلی و متشخصی کیست؟ صاحب خانه دوید جلو، بالای مجلس پهلوی زن پادشاه، جا بهش نشان داد. تمام کسانی که آنجا بودند هوش و حواسشان را از دست داده بودند و از دیدنش سیر نمی‌شدند. مدتی گذشت نوبت شادی شد دخترها به چرخ افتادند، این هم افتاد توشان. هوش از سر همه رفت. همه یک دل و یک زبان گفتند: «ماشاالله. هزار بار ماشاالله. خدا تو را به صاحبت ببخشد.» بعد از رقص پیش از اینکه مجلس به هم بخورد، این دختر به عجله پا شد آمد به طرف قصر پادشاه. رفت همان گوشه‌ای که جل و جهازش را قایم کرده بود. لباس هاش را درآورد و رفت تو جلد نمدش. پشت سرش هم زن پادشاه رسید، رفت تو اندرون، پسرش را خواست و گفت ای پسر جان امروز خانه‌ی فلان اعیان، مجلس عقد بود. در بین مهمان‌ها یک دختری بود از جمال و کمال بی مثل و مانند. من که هنوز صورت به این قشنگی ندیدم، خیلی هم متشخص، اما نشناختم که دختر کیست، خیلی دلم می‌خواهد آن را برای تو بگیرم، حیف است از چنگمان در برود. پسر گفت نمی‌شود من او را ببینم؟ گفت چرا نمی‌شود هفته‌ی دیگر همانجا عروسی است لابد آن دختر هم می‌آید. من از صاحب خانه خواهش می‌کنم که برای تو جایی در غرفه‌ی تالار خالی کند که بروی دختر را درست و حسابی ببینی. همین کار را کرده و برای پسر پادشاه توی غرفه جا درست کردند. باز روز عروسی، خانم که آمد از قصر برود آنجا، نمدی گفت خانم کجا می‌روید؟ گفت: «می‌روم عروسی.» گفت: «منم بیام.» خانم گفت: «خیلی روت زیاد شده. بگیر سر جات بتمرگ، فضولی نکن.» این را گفت و رفت عروسی. پسرش هم رفت تو غرفه نشست.

دخترها وقتی فهمیدند پسر پادشاه آمده، خیلی خوشحال شدند، خودشان را به جلو انداختند، نمدی هم مثل آن دفعه لباس پوشید و جواهر زد. رفت همانجا عروسی. بازهم صاحب خانه دوید، بردش بالا پهلوی زن پادشاه نشاندش. پسر پادشاه تا چشمش به این دختر خورد هوش از سرش رفت. دید مادرش درست گفته. باری بعد از مدتی باز دخترها پا شدند به رقص افتادند. دیگر امروز چون پسر پادشاه هم تماشا می‌کرد «لفت و لعاب» زیادتر می‌دادند. نمدی هم قاطی آن‌ها بود. آخر سر هم برای خوشمزگی، دخترها عرق چین‌ها را برداشتند که شاباش کنند نمدی هم عرق چین خودش را برداشت. از بالای غرفه پسر پادشاه انگشتر الماسش را از انگشتش درآورد انداخت تو عرق چین او. پسر پادشاه و زن پادشاه خیالشان این بود که تا مجلس به هم نخورده از این دختر نشانی جا و منزل بپرسند که کی هستی؟ از چه خانواده‌ای هستی؟ ولی تا به خودشان جنبیدند دیدند دختر نیست، غصه دار و اوقات تلخ آمدند قصر. از فردا تمام شهر را زیر و رو کردند، خانه‌ها را آدم فرستادند، دیدند اصلاً خبری و اثری از او نیست. مثل اینکه مرغ شد و هوا رفت، ماهی شد و دریا رفت. دیگر پسر پادشاه از آن به بعد نه خواب داشت و نه خوراک و همه‌اش در فکر آن بود، بعد از آنکه از پیدا کردن دختر مأیوس شدند مادر هر دختری را خواست براش بگیرد زیر بار نرفت و همه‌اش در فکر و خیال بود. آخر از زور دلتنگی قصد کرد چند روزی به بهانه‌ی شکار برود از شهر بیرون. به مادرش گفت تهیه‌ی چند روزه‌ی ما را از آذوقه بگیر که من خیال شکار دارم. می‌خواهم توی شکارگاه، دو سه روزی بمانم. چند تا نان شیرمال، یکی دوتا مرغ بریان، برایم درست کن. مادرش دستور داد آرد خمیر کنند، شیر هم بدهند تنگش، خمیر که ورآمد، خودش باید با دست خودش شش تا چانه برای پسرش بگیرد.

زن پادشاه با دست خودش این‌ها را چانه کرد، شش تا چانه درست کرد. نمدی آمد و گفت: «خانم بگذار یکی را هم من درست کنم.» گفت: «برو گم شو چه غلط‌ها، کی رغبت می‌کند خمیری که تو چانه می‌کنی بخورد.» گفت: «عیب ندارد خانم، الهی قربانت بروم. بگذار یکیش را هم من چانه کنم.» پسر پادشاه می‌شنید گفت: «مادر جان! دلش را نشکن بگذار چانه کند.» گفت: «خیلی خوب بیا چانه کن.» این وقتی آمد چانه کند انگشتر الماس پسر پادشاه را لای چانه گذاشت. بعد نان‌ها را پختند هفت تا نان تو سفره بستند دادند دست سفره دار باشی. فرداش پسر پادشاه با غلام‌ها و نوکرهاش رفت شکارگاه، سه چهار روز آنجا ماندند، هر چه آذوقه داشتند خوردند، روز آخر پسر پادشاه گرسنه‌اش شد، به سفره دار باشی گفت: «یک چیزی درست کن بخوریم.» گفت: «نان نداریم.» پرسید یک تکه نان هم نداریم؟ جواب داد فقط نانی که نمدی چانه‌اش کرده، هست. گفت: «چاره چیست؟ همان را بیار.» وقتی نان را دادند دست پسر پادشاه تا از وسط آن را نصف کرد، انگشتر پرید بیرون. پسر پادشاه برداشت دید همان انگشتریست که تو عروسی شاباش داد. فهمید که مطلب کجاست، فوری دستور داد برگردیم شهر. سوار شدند به تاخت آمدند شهر. در قصر پیاده شدند و رفت توی اندرون توی اتاق خودش، مادرش را خواست گفت: «مادر جان مژده بده دختر را پیدا کردم.» گفت: «کجاست؟» گفت: «همین جاست.» صدا زد: «نمدی را بگویید بیاید.» نمدی آمد. گفت: «زود باش از این جلد بیا بیرون.» گفت: «برای چی بیایم بیرون؟» گفت: «برای اینکه من به تو می‌گویم.» نمدی گفت: «خیلی خوب پس شماها بروید توی یک اتاق دیگر.» نمدی هم از تو جلد آمد بیرون، سر و گردن و دست و روش را شست، لباس هاش را پوشید و هفت قلم آرایش کرد، جواهرهاش را زد، رفت پهلوی پسر پادشاه و مادرش، مادر دید بله خودش است، دست انداخت گردنش و بوسیدش. فوری یک اتاق براش معین کردند و دو کنیز و یک غلام هم به خدمتش فرستادند و مشغول تهیه‌ی عروسی شدند. اسباب عروسی که فراهم شد، شاه حکم کرد شهر را آذین بستند. هفت شبانه روز چراغانی کردند بساط عروسی را راه انداختند. روز هفتم جشن، این دو تا را دست به دست هم دادند و سال‌ها به خوبی و خوشی زندگی کردند، قصه‌ی ما به سر رسید. امیدواریم همان طوری که آن‌ها به هم رسیدند شما هم به مراد و مطلبتان برسید.

نسخه‌ای از این داستان را، از تهران «همایون ادیب» برای ما فرستاده. ولی من مفصل آن را پنج سال پیش در رادیو نقل کردم. آن روایت را دخترکی زیبا و بانمک که «اقدس» نام داشت و کسانش گلپایگانی بودند، از شنیده‌های خود برای من نوشته بود.

آن دختر خردسال را چندی پیش یک حاجی سال خورده که پولدار بود و زن و فرزند هم داشت گرفت و با خود به اصفهان (سر هوو) برد! ماه گذشته شنیدم که آن دختر در ولایت غربت دور از پدر و مادر و کسان خود در سن شانزده سالگی سر زا رفت.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on